سلام
منو میشناسید فقط بگم خودم همینجوری حال روحیم خوب نیس پدرمادرمم افسردگی خودمو بیشترمیکنن
بابام بازنشستس صب تا شب خوابه چراغارم خاموش میکنه منکه صب میرم سرکارشب میام داخل یه خونه تاریک 90درصد ساعات خونه تاریکه تامیام روشن کنم میگه چشمم درد میگیره سرم درد گرف نمیتونم دعواکنم که واقعا خودم روحیم بده مامانمم روزای 5شنبه جمعه که تعطیلم میره تو اتاق گریه میکنه نمیدونم چرا شایدمیخاد اینجوری اروم شه
هیچ مشکلی ندارن خیلی ناشکری میکنن این همه درس خوندم بهم افتخار کنن استخدام شدم برادرمم مشکل نداره اونم سالمه و شاغل خواهرمم خوبه ترم اخره کارشناسیشه چن ماه دیگه کنکور ارشدشه
ازاون اولش که من واس کنکور لیسانس میخوندم هیچوقت شرایط روحی و برامون فراهم نکردن که ارامش داشته باشیم همیشه با استرس و اظطراب درس میخوندم حالا شدم دانشجوی دکترا بازم احساس افسردگی میکنن بهشون میگم برید بچهای فامیلو همسایهاروببینید انقد احساس افسردگی نکنید حالاایناهیچ
مثلا من میخام یمقداراز حقوقمو بدم کیف بخرم نمیذاره میگه کیف که داری پس اندازکن بهش میگم اینهمه سختی میکشم میرم سرکار ازخوابم میزنم واس چی پس؟میگه واس بعدمرگ من یه پشتوانه باشه برات پس انداز کن فقط بفکر مردنه مدام میگه من دارم میمیرم نمیدونم چرا افسردس منم خودم از توداغونم خودتون بهترمیدونید
بخدا هرکی جای من بود نمیتونس پیشرف کنه حتی باپول خودمم واس خونه خوراکی میخرم میگه نخر چخبره یاماست یاسالاد پولاتو پس انداز کن بهش میگم یه حدی داره اخه اخرش میفتم میمیرم میخوام اززندگی لذت ببرم سن جوونیم دیگه برنمیگرده
نمیدونم چکنم به ازدواجم اصلافکرنمیکنم هرکیوبهش معرفی میکنم که حتی دانشجوی دکتران میگه من درحال مرگم خودتون میدونید
ازتون سوال دارم حکم شرعی این پدرمادرچیه؟
بااینکه موقعیت ازدواجودارم ایا میتونن بگن نه؟
درسته من بخاطراعتقادات وایمانم بخدا سمت گناه نمیرم اما باید هرچی گفتن بگم چشم؟
بخاطر رهایی از دردسترس ازدواج زیربارمسولیت نمیرن به عنوان یه پدرمادر مثلا تهیه جهیزیه که خودم انقد پس اندازدارم که بتونم بخرم
روهمه پسرا ایرادمیگیره منم تحملی دارم دوستام همه بچه دارن ازین ناراحتم حتی اگم اون سامان دوسم داش نمیذاش بیاد خونمون خواستگاری
من بااین پدر مادر چکارکنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)