به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 01 آذر 02 [ 13:37]
    تاریخ عضویت
    1393-2-30
    نوشته ها
    162
    امتیاز
    8,980
    سطح
    63
    Points: 8,980, Level: 63
    Level completed: 77%, Points required for next Level: 70
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    11

    تشکرشده 336 در 126 پست

    Rep Power
    42
    Array

    چند لحظه مکث ، لحظات تامل برانگیز زندگی

    دخترجوان از صبح که بیدار می شود در فکر تدارک ناهار است. او همیشه از آشپزی کردن برای دیگران لذت می برد و دلش می خواهد لبخند رضایت آنها را هنگام خوردن دستپختش ببیند. آنروز کمی خسته است و احساس کسالت می کند. ذهنش درگیر مسئله مهمی است و تمرکز برایش مشکل است. امروز پختن ناهار بیشتر از روزهای دیگر از او انرژی می گیرد و غذا یک ساعت دیرتر آماده می شود. پدرش در حالی که اخبار سیاسی را در اینترنت دنبال می کند می گوید : گرسنه ام غذا کی آماده می شود ؟ دختر می گوید الان غذا را می کشم. خودش هم گرسنه شده است. با خودش فکر می کند چه مخلفاتی سر سفره بگذارد. یک کاسه ماست و چند برش پیاز سرسفره می گذارد. یادش می آید که مادر سالاد کاهو و خیار درست کرده است که دو روز است در یخچال مانده و نادیده گرفته شده است. خوشبختانه ظرف سالاد دربسته است و کاملا تازه مانده است. در ظرف را باز می کند و سر سفره می گذارد. به نظر او چون سالاد از کاهوی پیچ درست شده است نیازی به سس ندارد و به قدر کافی خوشمزه است. در ثانی غذا را سر سفره گذاشته و باید زودتر خورده شود. والدینش را صدا می زند تا ناهار را صرف کنند. پدر تلویزیون را روشن کرده است و دارد اخبار ساعت دو را تماشا می کند با آن بحث های سیاسی داغ. پدر نمی تواند دل از اخبار بکند. صدای تلویزیون را بلند می کند و سر سفره می آید. دختر فکر می کند پدر فراموش کرده است تلویزیون را خاموش کند. فقط می بیند حواس پدر سر سفره نیست. مادر به محض دیدن میز غذا می پرسد :
    • گوجه فرنگی داریم ؟
    • بله یکی مانده است.
    • گوجه را بیاور تا در سالاد بریزم. ترشی کلم را هم بیاور.

    دختر ترشی و گوجه را به مادر می دهد و سر سفره می نشیند. اما مادر نمی آید. مادر با ظرفی شیشه ای می آید. مقداری از سالاد سر سفره برمی دارد و ذر ظرف شیشه ای با ترشی و گوجه و سس مخلوط می کند. دختر دلخور است. جو موجود به او فشار می آورد. پدر بدون هیچ حرفی در حالی که گوشش به اخبار است غذا می خورد. عاقبت دختر می گوید :
    • مادر می خواهی بگویی من بلد نیستم سالاد درست کنم ؟ چرا همیشه عیبی در کارهای من می بینی ؟
    • آره می خواهم همین را بگویم. آه همه کارهای من توی این خانه زیر سوال است.
    • اما سالاد عیبی نداشت.
    • این ظرف بزرگ است و سالاد همه اش خورده نمی شود. دستخورده می شود. باید ظرفش کوچکتر باشد.
    • اما من انبرک مخصوص سالاد را آورده ام و آلوده نمی شود.
    • من دلم می خواهد سالاد را با ترشی مخلوط کنم برای همین این ظرف را آوردم.

    دختر غمگین و آزرده است. کسی از سفره ای که او چیده لذت نمی برد. کسی سر سفره خندان نیست و بگو و بخند نمی کند و در عوض صدای خشک گوینده اخبار در خانه می پیچد. مادر از اینکه دخترش غذا درست کرده است و سالادی که خود مادر درست کرده را سر سفره آورده راضی و خوشحال نیست. مگر نه اینکه مادر دیشب گفت : چرا کسی سالاد را نمی خورد مگر نگفتید کاهوی پیچ دوست دارید؟ فکر می کرد با این کار مادر خوشنود می شود اما نیست. دختر فکر می کرد چون پدرش گرسنه است بهتر است مخلفات ساده تر باشد و پدر را معطل نکند. پدر اگر زودتر غذا بخورد رضایت خواهد داشت. اما اینگونه نیست.
    دختر دیگر چیزی نمی گوید و غذایش را می خورد. اما غذا اصلا برایش لذت بخش نیست. سالادی که ترشی در آن مخلوط است بوی مطبوع و اشتها برانگیزی دارد اما دختر دلش نمی خواهد از آن بخورد. غذایش را زودتر تمام می کند. سکوت حکم فرماست. سر قابلمه می رود و برای خودش ته دیگ می کشد. اما دیگر طاقت نشستن سر آن میز را ندارد. درونش ناآرام است. ترجیح می دهد ته دیگش را سر میز نخورد. به هال خانه می رود. تلویزیون را خاموش می کند و ته دیگش را می خورد. پدر از خاموش کردن تلویزیون ناراحت می شود. دختر تا آن لحظه فکر می کرد پدر فراموش کرده تلویزیون را خاموش کند و حالا می بیند پدر تمام مدت از آشپزخانه گوشش به آن بوده است. اما چندان مهم نیست. چون در آشپزخانه یک تلویزیون کوچک هست که سریع آن را روشن می کنند. دختر بیشتر ناراحت می شود. چندین بار به پدرش گفته است که دوست دارد موقع غذا آرام باشد. دوست ندارد به خبرهای کشتار دسته جمعی یا اختلافات سیاسی گوش دهد. می خواهد غذا در محیط شاد و آرام خورده شود. اما گوش پدر بدهکار این حرفها نیست. دختر بشقاب خالی را به آشپزخانه می برد و در ظرفشویی می گذارد. پدر و مادر به خاطر غذا از او تشکر می کنند. می گوید خواهش می کنم. به اتاقش می رود و در را می بندد. دلش می خواهد تنها باشد. می خواهد اندکی مکث کند. به فکر غذای فردا است. اما اینبار به جای اینکه دنبال دستور پخت غذایی خوشمزه بگردد به دنبال دستور صرف غذا می گردد.
    ویرایش توسط پرنیان یاسی : چهارشنبه 05 اسفند 94 در ساعت 15:46

  2. 2 کاربر از پست مفید پرنیان یاسی تشکرکرده اند .

    mohamad.reza164 (جمعه 07 اسفند 94), شیدا. (چهارشنبه 05 اسفند 94)

  3. #2
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 01 آذر 02 [ 13:37]
    تاریخ عضویت
    1393-2-30
    نوشته ها
    162
    امتیاز
    8,980
    سطح
    63
    Points: 8,980, Level: 63
    Level completed: 77%, Points required for next Level: 70
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    11

    تشکرشده 336 در 126 پست

    Rep Power
    42
    Array
    دختر کارآموز بهیاری طبق برنامه کاری یک روز در میان ساعت شش و نیم صبح در بیمارستان حاضر می شد. شیفت کاری اش ساعت هفت صبح در بخش آی سی یو آغاز می شد. او ساعت چهار صبح از خواب بیدار می شد تا بتواند ساعت شش و نیم در بیمارستان حاضر باشد و نیم ساعت فرصت داشت تا آماده حضور در بخش شود. جایی دنج را در یکی از اتاق های رختکن بانوان پیدا کرده بود که می توانست به سرعت آماده شود. آنروز مثل همیشه مشغول آماده شدن بود که زن پرستار میان سالی وارد اتاق رختکن شد. او به پرستار سلام کرد و زن پرستار به سردی جواب داد. ناگهان پرستار شروع به اعتراض کرد :
    • آه هر وقت به این رختکن می آیم می بینم کارآموز مشغول تعویض لباس است و جای مرا تنگ کرده است.
    • اما به من گفته اند کارآموزها می توانند هرجا بخواهند تعویض لباس کنند و اتاق اختصاصی ندارند.
    • اینجا مال پرستارها است و تو باید جای دیگری بروی.

    زن پرستار مغرورانه و قلدرمآبانه حرف می زد. دختر خشمگین شده بود. اما هم دیرش شده بود و هم نمی خواست وارد درگیری شود. والدینش همیشه از او می خواستند که متین و خویشتندار باشد. برای همین گفت :
    • بسیار خوب من می روم و از سوپروایزر سوال می کنم اگر حرف شما درست بود قبول می کنم.
    • باشه برو سوال کن.

    دختر که زودتر آماده می شود و از اتاق بیرون می رود. ناراحت و خشمگین است. آیا باید اجازه دهد که این زن از خود راضی به او بی احترامی کند؟ با خودش می گوید بهتر است از او دلجویی کنم و اسمش را بپرسم. اگر اسمش را گفت معلوم می شود حرفش پایه و اساس دارد و می تواند علیه من اقدامی کند. اما اگر امتناع کرد معلوم است که کار نادرستی کرده است و از عواقب آن وحشت دارد. به زن نزدیک می شود و با لبخند می گوید :
    • آه ببخشید که باعث دلخوری شما شدم. من اصلا دوست ندارم همکاران خودم را ناراحت کنم خانم.... ببخشید باید شما را با چه اسمی صدا کنم ؟
    • زن با بی اعتنایی و لحن حق به جانب می گوید :
    • به اسمم چکار داری. می خوای سوال کنی برو سوال کن.
    • کسانی که آنجا هستند توجه شان جلب شده و چند نفری شاهد اتفاق بین آنها بوده اند. دختر در دلش خوشحال می شود. این زن برخلاف ظاهرش آسیب پذیر است. از رختکن بیرون می آید و روی پله های خروجی خانم بازرس را می بیند. کنار او می ایستد و ماجرا را به طور خلاصه تعریف می کند. خان بازرس اسم پرستار را می پرسد. در همین موقع زن پرستار از کنار آنها رد می شود و دختر با چشم به او اشاره می کند. بازرس می گوید : او خانم نظرپور است. اگر شکایتی داری می توانی به سوپروایزر بگویی. دختر تشکر می کند و می رود به طرف اتاق سوپروایزر. سوپروایزر خانمی جدی و با ابهت است که دختر از حرف زدن با او دچار اضطراب می شود اما به خودش مسلط می شود و از مسئول دفتر مدیریت تقاضای ملاقات با او را می کند. کمی منتظر می نشیند تا اجازه ورود بدهند. به هر حال دیدار با یکی از مقامات ارشد بیمارستان کمی سخت است. بالاخره اجازه ورود به اتاق را پیدا می کند. روبه روی خانم سوپروایزر می نشیند. می خواهد شکایت کند و اسم پرستار را بگوید. لحظه ای مکث می کند و منصرف می شود. به خودش یادآوری می کند هیچ اتفاقی بی حکمت و صد در صد منفی نیست. بهتر است عجله نکنم و آرام باشم. درست است که مرتبه کاری نظرپور از بالاتر است اما او بسیار مغرور و متکبر است و حساب همه جوانب را نمی کند. من مثل نظرپور نیستم که بی گدار به آب بزنم و این برگ برنده من است. می پرسد :
    • می خواستم بدانم آیا کارآموزها باید در قسمت خاصی از رختکن تعویض لباس کنند ؟
    • خیر برای آنها جای خاصی تعیین نشده است.
    • یعنی ممنوعیتی برای ورود آنها به قسمت پرستاران وجود ندارد؟
    • نه قانونی در این مورد وجود ندارد و آنها می توانند هر جا بخواهند تعویض لباس کنند.

    دختر با احترام تشکر می کند و به بخش آی سی یو می رود تا به موقع سر شیفت حاضر باشد. دوازده ساعت به سرعت می گذرد و هنگام رفتن به خانه می شود. دختر از همکاران خداحافظی می کند و به رختکن می رود. تصمیم می گیرد اینبار در قسمت بهیاران تعویض لباس کند. هر چه باشد او کارآموز بهیاری است و آنها بهانه ای برای مزاحمت ندارند. به اتاق بهیاران که وارد می شود نگاهی به اطراف می اندازد. اینجا جای بسیار بزرگتر و بهتری است و حتی جالباسی هم دارد. خیلی بهتر از اتاق مخصوص پرستاران است. چرا تا به حال به فکرش نرسیده بود که سری به اینجا بزند و جای به این خوبی را از دست داده بود. با رضایت برای رفتن به خانه آماده می شود.

    دو روز بعد سرپرستار بخش آی سی یو او را برای کاری به بیرون بخش می فرستد. دختر کارآموز به بخش مجاور می رود و در حال عبور از راهرو مردی را می بیند که با پرستاری مشغول صحبت است. ناگهان متوجه می شود این زن پرستار نظرپور است. پرستار نظرپور هم متوجه او شده است. لحظه ای صحبتش را قطع می کند و به چشم های دختر نگاه می کند. کمی جا خورده است اما چیزی نمی گوید. دختر لبخندی می زند و از کنار او رد می شود. در دلش خدا را شکر می کند و خوشنود است. دنیا جای بسیار کوچکی است. دختر برای انجام کارهای خارج از آی سی یو چاره ای به جز گذشتن از بخش هفت ندارد و محل کار نظرپور هم درست همانجا است. در طی روزهای بعد چندباری از بخش هفت گذر می کند و چندبار از جلوی پرستار نظرپور رد می شود. پرستار نظرپور کمی معذب می شود و نگاهش می کند. اما خیال دختر راحت است. او از نظرپور شکایتی نکرده است و برخورد محترمانه ای هم با او داشته است . به علاوه گذاشته است که نظرپور به خواسته اش برسد و به قول خودش راحت لباس بپوشد. خیلی راحت و با گام های استوار از جلوی او عبور می کند.
    اما در دلش غوغایی برپا است. این پیروزی چندان هم برایش شیرین نیست. حالا که خشمش فروکش کرده است با نظرپور احساس همدردی می کند. چه کسی از دل این زن خبر دارد. واقعا بر او چه گذشته است ؟ معلوم نیست چقدر تحقیر شده است تا نظرپور فعلی شود.. چندبار دلش را شکسته اند و غرورش را خرد کرده اند ؟ هیچ کس نمی داند. هیچ کس به یاد نمی آورد که او هم روزی یک دختر جوان کارآموز بود.

    ویرایش توسط پرنیان یاسی : پنجشنبه 06 اسفند 94 در ساعت 16:32

  4. 2 کاربر از پست مفید پرنیان یاسی تشکرکرده اند .

    mohamad.reza164 (جمعه 07 اسفند 94), zolal (پنجشنبه 06 اسفند 94)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. ** برای رسیدن به همه چیز باید از همه چیز گذشت **
    توسط فرشته مهربان در انجمن خودآگاهی
    پاسخ ها: 19
    آخرين نوشته: دوشنبه 10 خرداد 95, 21:17
  2. پاسخ ها: 19
    آخرين نوشته: دوشنبه 22 تیر 94, 01:23
  3. لبریز از ترس
    توسط سارا بانو در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: سه شنبه 19 اردیبهشت 91, 19:11
  4. پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: شنبه 06 آذر 89, 16:00

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 22:34 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.