سلام
چند ساله که با این تالار آشنا هستم و میدونم چه جوابی میگیرم و شاید برای همین هم هست که دارم مشکلمو اینجا میگم! شاید دوس دارم همون جوابو بشنوم....
حدود دو سال و نیم قبل بعد از شکست عشقی بدی که خوردم با یه پسری آشنا شدم. از اولین باری که با هم حرف زدیم متوجه شدم که بطور عجیبی سر همه چیز تفاهم داریم و از لحاظ فکری خیلی به هم نزدیکیم
هیچ کدوم دنبال رابطه ی جدی نبودیم و من هم وضعیت روحی خوبی نداشتم برای همین بعد یه مدت بدون دلیل خاصی از هم جدا شدیم.
بعد از چند ماه خیلی تصادفی دوباره همدیگرو پیدا کردیم و این آقا این بار دنبال یه رابطه ی جدی و هدف دار بود. اولا چون همونطور که گفتم ما از نظر فکری و اعتقادی شباهت خیلی زیادی بهم داشتیم و دوم اینکه توی این مدت چند رابطه ی کوتاه با دخترای کم سن و سال تر از من داشته که متوجه تفاوت فکری خیلی زیادش با این نسل میشه و توی درک معیاراش و خواسته هاش به ثبات میرسه و برای همین به من یک درخواست جدی داد.
من با وجود احساس تنهایی اصلا تمایلی به رابطه ی جدی و طولانی با کسی نداشتم و هم اینکه ایشون اصلا شرایط و معیارهای منو نداشت. البته من آدم سخت گیری نیستم اما نمیتونستم به ازدواچ باهاش فکر کنم
با همه ی مخالفت هایی که نشون دادم بالاخره رضایت منو جلب کرد و من فقط دنبال یک بهانه بودم تا زودتر رابطه رو تموم کنم! بهانه ای که تا یک سال و خورده ای بعد پیدا نکردم....
این آقا شخصیت بسیار آروم و منطقی ای داره و توی این مدت ما حتی یک جرو بحث ساده نداشتیم. فوق العاده ادم روشن و اهل و مطالعه ای هست جوری که میتونستیم راجع به عمیق ترین مسائل از دینی و اعتقادی گرفته تا علوم طبیعی ساعت ها حرف بزنیم و من واقعا از طرز تفکرش لذت میبردم (اهل مطالعه و باهوش بودن جزء معیارای خیلی مهم منه)
تو تمام این مدت هیچوقت توجهش به من کم نشد و من همیشه تو اولویت کارهاش بودم.. به قدری خوب من و روحیه ام رو میشناخت که بدون اینکه هیچ حرفی بزنم همیشه حس و حال من رو میفهمید و واقعا میتونست حالمو خوب کنه (شناختن من و روحیاتم واقعا کار هر کسی نیست)
روز به روز علاقمون بیشتر می شد و من هیچوقت حس نکردم که احساسمون بهم کم یا عادی میشه
با توجه به اینکه قبلا هم دوستی کوتاهی با هم داشتیم خیلی خوب میتونستم تفاوتش رو احساس کنم و فرق بین جدی بودن و نبودنشو بفهمم و از نظر خودم یه رابطه ی بی نظیرو داشتم
اما.......
وقتی تمام این احساسات خوب رو میذارم کنار و منطقی به کل این ماجرا نگاه می کنم خودمو میبینم که تو آستانه ی سی سالگی یه رابطه ی بی تعهد با شخصی دارم که از نظر مالی صفره و حداقل تا یکی دو سال دیگه شرایط ازدواج رو نداره!
نمیگم خونه و ماشین و وضع مالی خوب.... حداقل کار مناسب و مطمئن که بتونم به خانوادمم معرفیش کنم...
ادم درون گرائیه و نمیدونم چه برنامه ای داره و خودم هم دوس ندارم خیلی پرس و جو کنم و تحت فشار بذارمش
با همه ی چیزایی که گفتم بالاخره تصمیم گرفتم رابطه رو تموم کنم و از بیرون یه نگاهی به رابطمون داشته باشم. اما ذهنمو نمیتونم متمرکز کنم
هنوز روزای اوله و نمیدونم جدایی ازش چقدر میتونه برام سخت باشه... اونم جدایی رو جدی نگرفته و منتظره که برگردم
میخوام اگه بن بسته دیگه جلوتر نرم. کمکم کنین ذهنمو سرو سامون بدم و یه تصمیم اساسی بگیرم...
ممنون از همگی
علاقه مندی ها (Bookmarks)