سلام خدمت دوستان و کاربران محترم سایت
من به صورت اتفاقی با این سایت آشنا شدم و خیلی هم از مطالب مفیدتون ممنون
من مشکلی دارم در خوصو زندگیم اگر منو راهنمایی کنید ممنون می شم چون الان در شرایط روحی مناسبی نیستم
به دلیل شناخت کافی از رابطه و کمک رسانی سریع با اجازه تون خودم رو اول میشناسون
من 28 سالمه و فرزند آخر خونه هستم. پدرم نزدیک 9 ساله عمرشو داده به شما
ما کلا 2 تا خواهریم که خواهر بزرگم ازدواج کرده و 2 تا بچه داره
من با مادرم زندگی میکنم
و با حقوق بازنشستگی پدرم زندگی رو میچرخونیم
برای آشنایی با شخصیتم می تونم بگم که چه قبل چه بعد فوت پدرم دختر با اراده و مستقلی بار اومدم
و تو کارای هنری و موسیقی از بچگی فعالیت دارم و الان به صورت حرفه ای هم شغلم محسوب می شه هم تفریحم
من اهل تلاش هستم و حتی برای آموزش موسیقی هزینه های هنگفتی پرداخت نکردم و خودم تا به حال پیگیر آموزش بودم و یاد گرفتم به قول بعضی ها استعداد خدادادی داشتم
مثل هر انسانی خصوصیات بدم داشتم که شاید زود جدی و تند میشد اخلاقم نه در حدی که ندونم چی میگم فقط لحن صحبتم جئی و صدام بلند میشد
به دلیل شرایط مادی نا مناسب نتونستم تو رشته مورد علاقم ادامه تحصیل بدم و تحصیلاتم دانشجوی انصرافی از رشته موسیقی هست
5 سال پیش با پسری دوست شدم از شهر نزدیک به شهر خودمون به وسیله ی دوست پسر دوستم
که فقط به قولی دوست فابریک بودیم ایشون هدفش ازدواج بود
زمانی که من دوست شدم ایشون کار نداشت ولی بعدا با همفکری من تونست کار جور کنه ولی حقوقش معمولی بود و از اون موقع هر موقع تو فشار بود من کمی کمک میکردم تا بتونیم وقت هایی رو با هم باشیم مثلا در رستوران یا کافی شاپ یا ...
میشه گفتم 50% نیاز مادی رابطمون رو من تامین میکردم
در این 5 سال خونوادش و خودش خیلی تلاش کردن که منو راضی به ازدواج کنن
منم واقعیتش بی میل نبودم ولی به خاطر شرایط مادی نامناسب گفتم بهشون که نمیشه و قصد ازدواج ندارم
با اینکه قصد ازدواج نداشتم ولی به هیچ پسری هم همزمان دوستی نکردم
از همون دوران ما نزدیکی محدود داشتیم با هم
گذشت و خانواده ایشون گفتن که ما پشت پسرمون هستیم کمکش می کنیم
ما هم تصمیم بر این شد تو شهر اونا بعد ازدواج ساکن بشیم
و ما نامزد کردیم که با چه مکافاتی
حالا میخوام از خصوصیات نامزدم
پسری آرام ، صبور ، با گذشت و خانواده دوست ، اهل شلوغی مثل پسرای دیگه نبود
و خصوصیات بدش :
بیخیالی زیادی ،عدم حمایت از من در مواقعی که من احساس نیاز میکنم ،وابسته به خانواده بیش از حد از نظر من ،راکت بودن و پشتکار نداشتن و بچه نه نه بودن و دهن بینی و از همه مهم تر مصرف ترامادول به دلایل مسایل جنسی که این جور به من میگفتم
همون اوایل دوستیم بهم گفته بود میخوره ولی فقط واسه مسایل جنسی و من زیاد جدی نگرفتم ولی خیلی تشویقش کردم که بزاره کنار ولی تحمیل نکردم
ما الان 1سال و 2 ماه هست که نامزد کردیم
دلیل انتخاب من به عنوان همسر آینده م یکی این بود که درسته الان پول کافی نداره ولی با کمک و پشتکار هم زندگی کنیم
یکی هم خصوصیات خوبش که فکر میکردم صادق هست و به دلیل بدبینی که من نسبت به جنس مرد داشتم (اونم به خاطر کارم که بیشتر با مردا سر و کار داشتم ) گفتم ایشون بی غل و غشه !
ولی تو دوران نامزدی متوجه شدم که همزمان در دوران دوستی با من با دخترای دیگه هم بوده ولی رابطه جدی نبوده
خوب من خیلی بهم ریختم و تا چند ماه افسردگی گرفتم چون فکر میکردم همسرم به من قبل ازدواج همه چی رو گفته
حتی اون موقع میخواستم جدا شم چون سر مثله خیانت خیلی حساس بودم
ولی با عذر خواهیش و پذیرش اشتباهش من کوتاه اومدم هر چند اذیتشم کردم تو اون مدت مثل کنترول کردن وقت و بی وقتم چون اعتمادم صلب شده بود
و من چون دوستاشم شناخته بودم و به خاطر شرایطط روحیم و دخالت های وقت و بی وقت مادرش بهش گفتم که من تو شهر شما زندگی نمیکنم اگر منو میخوای یا بیا اینجا یا ببر تهران که جای پیشرفت شغلی داره
سر این موضوع خیلی اختلاف پیش اومد خونوادش خیلی دخالت کردن حتی تهدید کردن که بری شهر دیگه ما حمایت مادی نمیکنیم که منم گفتم من راضیم اینجا کار کنی حقوقتم کم باشه راضیم فقط دوست دارم تلاشتو ببینم .آخر سر چون دید منو از دست میده کارشو ول کرد اومد شهر ما و قرار شد تا وقتی کار مناسب پیدا نکرده تو آزانس کار کنه
پدر ایشون مریضی نا الاج داشت و با تحمل 2 سال بیماری فوت شدن
و ازدواج ما به بعد موکول شد
بعد نامزدم هی بهونه تلاشی کرد که شهر شما کار نیست و من شخصیتم به این کارا نمیخوره
اون همه ساعت از صبح تا شب نمیتونم برم کار کنم 2 ساعت میمونه بیام زنمو ببینم از زندگیم هیچی دستگیرم نمیشه
تو این مدتم قرار شد تا وقت ازدواج با من و مادرم زندگی کنه
ولی تو این مدت همش بهونه آورد تنبلی میکرد پیگیر کارا نمیشد میگه کار با پارتیه فقط منم سپردم و دیگه کاری از دستتم بر نمیاد
تو این مدت من بیش از حدم محبت و همدلی کردم از نظر مادیم من تامین کردم
ولی بعد گذشت 6 ماه از بیکاری آقا روز به روز تنبل تر افسرده تر و بی هدف تر میشد
به من هی میگه مصرف ترامادولم کمه ولی من با توجه به علایم و مطالبی که تو سایت خوندم
حس میکنم زیاده مخصوصا از وقتی بیکار شده و پدرشو از دست داده چون علاقه شدیدی داشت
تا اینکه من جونم به لبم رسید و خسته از رابطه با اینکه دوسش داشتم گفتم لطفا پاشو برو شهر خودت تا وقتی پول داشتی بعد بیا اینجا زندگی کنیم
اونم گفت وقتی تو اونجا نمیای من چرا کار کنم اینجا هم که کار سپردم نیست فعلا منتظر باش
خلاصه بحث شد و رفت تا الان که 2 ماهه با هم جر و بحث میکنیم و من گفتم برو وقتی حس کردم تلاش میکنی کار پیدا کنی باهات در ارتباط میشم تو این مدتم نیا خونه ما و حق نداری اینجا بمونی و بخوری و بخوابی
تا اینکه 1 ماه گدشت و فقط این تلاشی که کرده اینه نامه از نماینده شهرشون گرفته که بده نماینده شهر ما شاید کاری کنه و سپرده به دوستاش
چند هفته پیشم بحثمون بالا گرفت گفت بریم مشاور حالا که مشکل هر دومونه تو ام پول بده که من قاطی کردم گفتم برو تو لیاقت منو نداری خجالت بکش
که بهدش گفت حالا که قبول نمیکنه وایطه بزاریم چند نفر از این ور چند نفرم از اون ور
منم گفتم اومی
منو و خواهرم و مادرم به همراه پسر آشنامون بود
و نامزدم ورداشت مادرشو و عموشه آورد
مادرش از همون اول بدون اینکه ما حرفی بزنیم صداشو برد بالا که آی پسرم 1 ماهه گوشه گیره ناراحته اومدم ببینم چیه جریان و فلان
که گفتم براشون ولی انقدر با لحن بد حرف زد که کلا خونواده من خشکشون زد
خودش اومده با پای خودش دمدمی مزاج 1 دقیقه میگفت شما به درد هم نمیخورید یه دقیقه دیگه میگفت به پسرم فرصت بده
مادر شوهرم نزاشت اصلا شوهرم دهنشو وا کنه و شوهرم در مقابل هر حرفی که م نزدم جوابی نداد و مامانش جواب گفت آخر سر من عصبانی شد م تند صدام رفت بالا گفتم تو ارضه نداری خجالت نمیکشی میخوری میخوابی میگی کار نیست ؟
حساب کتاب کن ببین تو دوران نامزدی کی بیشتر پول خرج کرده ؟
که مادر شوهرم با لحن بدی گفت وظیفه پسر من تو دوران نامزدی تا وقتی که تو خونه مادرتی نیست که خرجی تو بده
اما به من که میرسه میگه وظیفه ته از هر نظر شوهرتو تامین کنی و فلان
تو این میان اصلا کوچکترین بی احترامی خانواده من نکردن و ما به نتیجه نرسیدیم و من گفتم تا 4 ماه یا کار پیدا میکنی و یه خورده پول که بتونی هم خونه بگیری هم هزینه های عروسی رو جور کنی
اگر نکردی من با تو زندگیمو شروع نمیکنم و جدا میشیم ؟
تو این مدت مادرشم نه زنگ زده عذر بخواد یا چیزی با پرویی تمام رفته و روی من اسم میزاره موقع رفتم گفت نه تیپ داره نه قیافه حالا ایرام میگیره
راجب مادرش بگم که از اول با من مشکل داشت همش ایراد میگرفت از اخلاقم تا تیپ و هیکلم
تو روم میگه برو بینیتو عمل کن خوشگلتر میشه
از اولم موافق ازدواجمون نبود به خاطر پسرش راضی شد
البته بگم خصوصیات خوبم داشت که تعصب منو جلو آشناهاش نگه میداشت
من کمی تپلم و با مزه
هر طور بودم شوهرم منو اون طور پسندیده ایراد خاصی ندارم که ایراد اسمشو بشه گذاشت
به میگم تو منو این جوری نمیپسندی؟ میگه من تو رو اینجوری خواستم به کسی ربط نداره ؟
میگم پس چرا جلوی من نمیگی این حرفارو به مامانت ؟
وقتی نبودی به موقعش گفتم
خیلی سعی کردم با محبت و اخلاق خوب به مادرش و خودش نزدیک بشم ولی بیشتر خودم اذیت شدم
ولی مادر شوهرم بعضی وقت ها جلو شوهرم از این حرفا میزد من انتظار داشتم شوهرم حمایتم کنه که نکرد یا هم میکرد یک حرف کوتاه میزد که برام کم اهمیت بود
سر این اخلاق شوهرم حتی رفتیم مشاور تا 1 ماه شوهرم نسبتا رعایت کرد ولی از ماه بعد خراب تر شد
شوهرم خیلی بچه ننه ست بطوری که میره مشکلات مارو میگه حالا نمیدونم در چه حد ! و همه چی رو به پای احترام گذاشتن میزاره چون تا حالا مادرش میگفت منو ناراحت نکرده !
فرهنگ ما و آداب رسوممون کمی متفاوت بود و اینا خونواده اون اصلا رعایت نکردن
خونواده منم اعتراض میکردن هر چی میگفتیم میگفتن رسم ما این نیست یا نامزدم میگفت چون اولین عروسشی بلد نیست
در صورتی که مادرش یک زن رک و بی پروا و فوق العاده اجتماعی
حتی سر اینا من کلی با همسرم محترمانه حرف زدم ولی اون مثل آفتاب پرس یک بار این ور بود یه بار اون ور
در واقع بهتره بگم این حس به من داده که ناراحتی منو ترجیح میده به خونواده و دیگران
شخصیتی داره که دوست داره همرو راضی نگه داره
شوهرم 32 سالشه و مدرکشم لیسانس هست و کلا 3 تا برادرن که هیچ کدوم ازدواج نکردن و این وسطی بود
و تن پروری انگار یه جور اخلاق خونوادگی شونه که عیب نمیدونن چون پسر بزرگ بیکار و الاف 38 سالشه و بلند پرواز که به کار و حقوق کم قانع نیست و کارم نمیکنه
عقیده های عجیبی دارن و برای من قابل درک نیست
میگه دوست دارم صبر کن شرایط درست کنم
منم گفتم هی فرصته که میدم تا کی ؟کی میخوای احساس مسیولیت کنی ؟
میگه من تا نرفتم زیر یک سقف با تو نمیتونم احساس مسیولیت کنم
با جر و بحث هایی که کردیم چیزی حل نشد و حرف همدیگرو قبول نداریم
آخر سر من گفتم میرم جدا شم من درست دوست دارم ولی دوست داشتن همه چی زندگی نیست ؟
من نمیخوام یک عمر بدبخت شم
از نظر من پسری که میگه من تو رو دوست دارم باید به خاطر زندگیش و پایدار بودن زندگی مشترکمون در مقطع زمانی حتی کاری رو که دوست نداره انتخاب کنه و هزینه ها رو تا حدی بر آورده کنه
ولی ایشون قبول نمیکنه میگه شخصیت ها فرق میکنه و این برای من قابل درک نیست
واقعیتش نظر خودم اینه که اگر دلمو بزارم کنار این مرد واسه من مرد زندگی نمیشه
چون شخصیتا از بیخ به خاطر تربیت نادرست و ناز پروردگیش مشکل داره و اینو نه خودش نه خونه وادش قبول دارن
از نظر عقلانی فکر نکنم این زندگی آخر خوشی داشت باشه ؟
ولی اون میگه تو زود پیشبینی میکنی اگر رفتیم زیر یک سقف اگر من تو رو تامین نکردم هر چی میخوای بگو تو دل بدی پشتم باشی من سعی میکنم حل کنم
و من حرفاشو قبول ندارم کی میخواد احساس مسیولیت کنه ؟؟چقدر باید فرصت داد ؟آیا این حماقت نیست ؟؟!چقدر باید فداکاری کنم ؟
آخر سر دید من کوتاه نمیام گفت بریم توافقی ؟
عمرا من اولا پشتوانه ای ندارم در ثانی با منم نزدیکی داشتی و اذیت زیاد کردی پس باید قانونا جوابگو باشی ؟
بعد حرفام هر از گاهی مسیج میزنه که این راهش نیست دوست دارم اینا قابل حله یه خورده کوتاه بیا زمان بده تا جور شه؟
از اینکه خیلی دراز شد ببخشین
میخوام منو راهنمایی کنید آیا امیدی به این زندگی هست ؟؟
وقت مشاورم گرفتم قرار تو این هفته بریم با هم که بهشم گفتم اگر میخوای پولشو خودت باید بدی دفعه پیش من 2 جلسه رو حساب کردم ؟
از الان خیلی تشکر میکنم که وقتتون رو در اختیار نوشته های درازم گذاشتین
سپاسگذارم
علاقه مندی ها (Bookmarks)