با سلام.
از اول تا آخر همه چی رو می نویسم خواهش می کنم بهم کمک کنید یک
مشاوره درست بهم بدید تا بتونم با این معظل کنار بیام
اول از همه بگم من 8 ساله عروسی کردم همسرم پسر داییم هست من به عنوان عروس دوم وارد این خانواده شدم . من همون روز اول احساس می کردم که مادرشوهرم و پدر شوهرم بین بچه هاش فرق می زاره البته همسرم من خیلی مظلومه و اونا احترامی که برای بقیه بچه هاشون قائل هستن برای همسرم من نیستن.و به تبع همون رفتار رو با من دارن.
اما رفتار بد خانواده همسرم بامن باعث شد که عروس ها مخموصا عروس بزرگ به خودش اجازه بده که رفتارهای نامناسبی داشته باشه .
الان که چهارتا جاری هستیم من همش سعی کردم حرفی یا حدیثی به میون نیارم و هر وقت جاری کوچیکم پشت خواهرشوهرم و جاری بزرگم حرفی می رد من از یه گوش می شنیدم و از گوش دیگه خارج می کردم و همینطور بقیه.
تا اینکه برای یکی از برادر شوهرام مشکلی پیش اومد که پدر شوهرم گفت خونه رو می فروشم و سهم این برادر رو می دم و یک شب که همه اونجا جمع شدن و برادر شوهر بزرگم گفت من سهم این برادر رو می خرم و سهم خودم رو بهم بدید و دودنگ از خونه رو به نام من کنید که همه شوک زده شدیم . و اونجا حرف و حدیث هایی شد که مطمن بودم جاری بزرگم پدرشوهرم رو برعلیه من و همسرم کرد .من پدرم به رحمت خدا رفته .فردای اون شب همسرم رفته بود خونه پدرشوهرم که پدرشوهرم سرش داد کشیده که شما همه چی رو به هم زدید مگه خانمت ارث پدریش رو می خواد همسرم وقتی این حرف رو شنید به شدت عصبانی شد و اومد به من گفت که من انقد گریه کردم و برای جاریم نوشتم خوب پدر و به جون پسر انداختی و برادرها رو از هم دور کرد ولی از این ناراحتم که پدرم رو از قبر دراوردی .البته این هم بگم که همین جاریم همون شب گفت تو برادرها رو از هم سرد می کنی این نوشتم در جواب اون حرفش بود
دو هفته پیش دیدم هی زنگ می زنه برادر شوهرم که می خوایم بیایم برای رفع سوتفاهم دیدیم همه خواهز و برادرها و همسراشون رو جمع کردن اوردن خونه من که یک دفع دیدم برادر شوهرم شروع کرد به توهین و بی احترامی و به من گفت تو لقمه خانواده ما نیستی تو فتنه گر هستی که تو اون لحظه هیچ کلامی برزبان نیاوردم و همسرم تا این حرفا رو شنید گفت بفرمایید بیرون و همسرم شروع زدن توی سر خودش یک دفعه برادر شوهرم در حالی که به من توهین می کرد گفت منو داره از خونش می کنه بیرن اما من جلوی برادر شوهرم رو گرفتم و گفتم درسته به من توهین کردی اما نمی زارم مهمون اینطوری از خونه من بره بیرون .و دیدم شروع کردن جاریام که تو این حرفو زدی اون یکی جاریم می گفت اره این این حرفو زده باور کنید زبونم بند اومده بود نمی تونستم بگم بابا دوساله دارید پشت هم بدگویی می کنید من نه حرفی اوردم نه حرفی بردم.اخرشم همشون بهم توهین کردن و رفتن همسرم گفت دیگه باهاشون کاری ندارم اما من همون لحظه همسرم رو بردم که با هم اشتی کنن. الان دو هفته از اون ماجرا می گذره حالم خیلی بده همسرم می گه دیگه نمی زارم ببینیشون .من حتی نتونستم از خودم دفاع کنم توی خونه خودم برادر شوهرم بهم بی حرمتی کرد تو رو خدا بگید من چیکار کنم .احساس می کنم خورد شدم زندگی رو به خودم و همسرم زهر کردم .حتی برادر شوهرم یه عذرخواهی نکرد اما همسر من از خانمش با توجه به اینکه بی احترامی نکرد عذر خواهی کرد .حالم خیلی بده چیکار کنم .
ماه اینده زایمان خانمش هست اما نمی دونم اصلا زنگ بزنم یا نه برم خونشون یا نه
الان می گه ببین بهش بی احترامی کردیم اومد منت کشی کرد حق رو به خودشون می دن و برادر و خواهراش می گن چقد کوچیک و بی ارزشه ؟
من بابت توهین و ناحقی هایی که پشت سرم گفتن و نتونستم بگم نه شماها درباره هم بد گفتید از خودم بیزارم .بگید از این به بعد چیکار کنم.اینم بگم من خانواده ایی ندارم پدر و مادرم به رحمت خدا رفتن و تا این لحظه خداوند برای ما فرزندی نخواسته و م خیلی تنها هستیم خواهش می کنم کمکم کنید غرور شکسته ام به دست بیارم و ایا این رفتاری که من کردم درسته .البته اینم بگم همه خواهر برادرا به این برادر احترام می زارن و اونا هم پیش خودشون فکر می کنن من این حرفها حقم بوده
علاقه مندی ها (Bookmarks)