به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7

Threaded View

  1. #1
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 17 شهریور 00 [ 16:19]
    تاریخ عضویت
    1394-6-10
    نوشته ها
    262
    امتیاز
    9,650
    سطح
    65
    Points: 9,650, Level: 65
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 400
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    431

    تشکرشده 376 در 164 پست

    Rep Power
    53
    Array

    حس میکنم دچار طلاق عاطفی شدیم

    سلام
    من 24سال سن دارم و تحصیلاتم کارشناسی حسابداری هست.فرزند اول خانواده هستم
    همسرم 26سال سن دارن و تحصیلاتشون دیپلم حسابداری و دومین فرزند خانواده
    هر دو شاغلیم
    ویژگی های مثبت همسرم:
    مهربون-دست و دلباز-خیلی دوستم داره-حمایتم میکنه-خونسرد-اهل سفر و تفریح-کاری-احساساتی...
    ویژگی های بد:کمی لجباز-یکمی کمبود احساس و اینکه به رسمیت شناخته شه داره و علتش کودکی و رفتار خانواده شه-کمی رفتارش کودکانه ست-در سال چند مرتبه مثلا7روزه میره تو خودش و انگار افسرده میشه...
    ویژگی های مثبت من:عاشق شوهرمم-احساساتی-دست و دلباز-مهربون-کاری-قانع-حامی...
    ویژگی های منفی:خیلی حساس-قهر میکنم-زود بهم بر میخوره-زود گریه م میگیره و مغرور...
    من و همسرم هردو ساکن یک شهر هستیم.3سال باهم دوست بودیم و 2سال عقدیم
    خانواده همسرم نه تنها من بلکه به همسرمم بی احترامی میکنن و اصلا ازشون راضی نیستم و خیلی اذیتمون کردن و من یه مدت افسرده شدم بخاطر رفتارشون اما با کمک دوستان و اراده خودم خودمو نجات دادم و در حال حاضر دیگه مشکلی باهاشون ندارم.یعنی کلا سعی کردم بدیهاشونو فراموش کنم و دیگه رفتارشون به چشمم نیاد.بهشون به چشم بیمار نگاه میکنم
    خانواده من همسرمو خیلی دوست دارن و رابطشون باهم خوبه
    حالا مشکل من:
    ما رابطمونو با عشق شروع کردیم و تا الان از طرف هیچ کس نه حمایت مالی شدیم و نه حتی روحی.کلی زحمت کشیدیم تا تو این 5سال پس انداز کردیم و خداروشکر بهترین امکانات رو برای خودمون مهیا کردیم و ماه بعد خونه می گیریم.همیشه احترام همو نگه داشتیم و همدیگرو دوست داشتیم.قهر و بحث زیاد داشتیم ولی همیشه همسرم پا پیش گذاشته و اشتی کردیم.تازگی باهم بحث داشتیم و همسرم بهم گفتن اینقدر پشیمونم که اگه جراتشو داشتم جدا میشدیم چون هردومون داریم عذاب میکشیم.منم ناراحت بودم ولی نه اینکه به جدایی راضی شم.کلی باهم بحث کردیم و در اخر ایشون ایراداتمو بهم گفتن و عنوان کردن علت بی انگیزگی برای این زندگی رفتارای اشتباه من بوده.منم با اینکه کامل حقو بهشون نمیدم ولی گفتم همرو قبول دارم و میخوام تغییر کنم و به ایشون گفتم منم ازشون انتظار احترام و محبت دارم.مشکلم اینه که همسرم دمدمیه و به قول خودش یه خردادیه و میگه هروقت من ازین حرفا بهت زدم تو منو بذار تو حال خودم و باور نکن توکه میدونی من خردادیم... من واقعا نمیدونم مشکلش چیه که در سال چندبار اینجوری میشه و ازین حرفا میزنه و میره تو خودش و نمیدونم این ایراد بزرگیه؟ازونجاییم که من حساسم و احساساتی همه حرفاشو به دل میگیرم و متاسفانه هیچوقت یادم نمیره فقط میبخشم.نمیدونم با این اوصاف و این حرفی که زد ادامه این زندگی به صلاحمونه؟یعنی فقط چون جراتشو نداره که جدا شه با منه؟ممکنه بیماری داشته باشه؟تو این دوره ها هم اصلا بهم محبت نمیکنه و واقعا داره باورم میشه خردادیا اینجورین.این بحث مال هفته پیش بود که بهم گفتن اگه جراتشو داشتم جدا میشدم که منم به دل گرفتمو گفتم باشه خودم با پدرم صحبت میکنم که جدا شیم چون من زندگی زوری و بدون عشق نمیخوام بعد اینقدر بحث کردو حرفو پیچوند و گفت من این حرفو زده بودم نه خودش و فردا شبش که سالگرد عقدمون بود با دسته گل اومد خونمون و شام رفتیم بیرون و معذرت خواهی کرد و قول دادیم اصلاح شیم.باز من به مناسبت سالگردمون تو اینستاگرام عکس دوتامونو گذاشتن اما ایشون هیچ واکنشی نشون نداد در حالی که تو همون ساعات مدام تو اینستاگرام بود و عکس سگ و گربه میدید.من بروش اوردم و ایشونم بهانه اورد و گفت من ازین حرفا بلد نیستم بزنم و بهانه الکی دراورد و من ناراحت شدم و با ناراحتی خوابیدم باز صبح چون از دلم در بیاره زوری منو برد صبحونه حلیم خوردیم... واقعا نمیدونم چشه منو دوست داره؟بیماره؟چرا اینقدر دمدمیه؟تازگیم میگه من حرفای محبت امیز بلد نیستم فکم قفل میکنه ولی میدونم که دروغ میگه چون قبلا بد بود.من کلی لحظه شماری کردمو منتظر این روز بودم ولی حالا ذوقم کامل کور شده نمیدونم چیکار کنم حس میکنم دوستم نداره و فقط میترسه از اینکه با جدایی رو به رو شه.شاید مشکلم در برابر بقیه کوچیک بنظر بیاد ولی روحمو درگیر کرده همش سرش تو گوشی و بازی و تلوزیونه و خوابشو برا من میاره مگر اینکه بخواد منت کشی کنه و برام وقت بذاره بعد وقتی حس کنه بخشیدمش باز روز از نو روزی از نو.من پای همه چیش بودم فقط چون دوستم داشت و بهم توجه میکرد ولی زندگی بدون عشق و بی تفاوتی رو نمیدونم
    وقتی درمورد خونه وسایلا ازش نظر میپرسم میگه چقدر عجولی حالا تا اون موقع ببینیم کی زنده ست کی مرده منظورم اینه که خیلی سرد و بی ذوق شده و حس میکنم یه چیزیش هست منم میرم تو خودمو بهم میریزم و تصمیم گرفتم رهاش کنم به حال خودش نه کاری براش انجام بدم نه ازش توقعی داشته باشم دقیقا مثل طلاق عاطفی
    ویرایش توسط ZENDEGIBEHTAR : یکشنبه 25 بهمن 94 در ساعت 12:09

  2. کاربر روبرو از پست مفید ZENDEGIBEHTAR تشکرکرده است .

    dariush233 (یکشنبه 25 بهمن 94)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 17:54 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.