سلام
پسری هستم ۲۸ ساله، تک پسر و بچهی آخر خانواده. البته باید بگم که پدر و مادرم عاشق دخترن و همیشه میگن ما سه تا بچه داریم و بینشون فرقی نمیذاریم. پس فکر نکنین مزایایی علاوه بر خواهرام داشتم. سال ۸۵ وارد دانشگاه شدم و سال ۸۷ به خاطر علاقهای که به سختافزار و شبکه داشتم در کنار درس شروع کردم به دوره دیدن و در مجموع تا سال ۹۱، ۸ تا مدرک از فنی و حرفهای و آموزشگاههای آزاد گرفتم. بعد از گذروندن ۲ تا دورهی اول، شروع کردم به دنبال کار گشتن. از استادام با توجه به شناختی که از من داشتن، خواستم که اگر جایی واسه کار سراغ دارن، معرفی کنن، از سایتها و روزنامهها استفاده کردم، با یکی از دوستام شروع کردیم به هرجایی که فکر میکردیم کاری واسمون دارن سر زدیم ولی دریغ از کار! یکی میگفت ما دیپلمه میخوایم (گفتم بهش من کار دیپلمه رو انجام میدم، کاری به مدرکم نداشته باش)، یکی دیگه میگفت دانشجویی نمیخوایم (گفتم من پیام نور میرم، سر کلاس نمیرم)، یکی اصلن محل نمیذاشت، یکی دیگهم میگفت ما کسی رو میخوایم که علاوه بر سختافزار و شبکه، برنامهنویسی هم بلد باشه (چیزی کم و کسر نداری؟!). دیگه حالم داشت از این بهونههاشون به هم میخورد. یکی از دوستام که سر کار میرفت، توی یکی از همین دورهها گفت کار کردن توی این بازار (بلا نسبت شما دوستان) کار کردن خره و خوردن یابو. کم کم منم به همین نتیجه رسیدم. واسه کار کردن توی این بازار باید دائمن دانستههامونو مرور میکردیم، به روز میکردیم و اضافه میکردیم با حداقل حقوق اداره کار، بدون حقوق اضافه کار و .... میخواستم کسب و کار خودمو راه بندازم که اولن برای دریافت وام و قرض موفق نبودم و دومن یک مرتبه با گرون شدن دلار بازار رفت تو کما. کار به جایی رسید که از دوره دیدن و مرور دانستههام و خرج پول و وقت خسته شدم و عطایش رو به لقایش بخشیدم. چسبیدم به درس و بعد از دو ترم سال ۹۲ درسمو تموم کردم. ولی هیچ علاقه و انگیزهای برای کار کردن در زمینهی رشتهم (مدیریت) نداشتم. هر موقع میرفتم مصاحبه و دنبال کار از استرس و ضربان قلب بالا حالم بد میشد. نمیدونم چم بود، همهش به خودم میگفتم تو برای کار اداری و پشت میزنشینی ساخته نشدی، برو دنبال یه رشتهی فنی. چند وقتیه که این فکر اومده توی ذهنم که دوباره برای کنکور اقدام کنم. میدونم که خارج از دانشگاه هم میشه رفت دنبالش ولی اینجا ایرانه و مدرک مهم. از اون گذشته یه سال و نیم دیگه من مدرک زبانم رو هم میگیرم و بعد از اون میتونم برای خارج رفتن و ادامه تحصیل هم اقدام کنم. از اون طرف سنم یه کم برای این کارا بالاست و نداشتن درآمد ثابت هم دیگه واسه یه پسر ۲۸ ساله زشته. از یه طرف دیگه نیاز به ازدواج رو خیلی حس میکنم و بعضی وقتا اذیت میشم. مادرم سه جا واسم تماس گرفت دو تاشون ازم کار میخواستن و سومی هم که راضی بودن مادر من ناراضی بود. همه چی پیچیده شده! چیزایی که توی دانشگاه و دورههای دیگه یاد گرفتم، همه فراموش شدن! الان هیچی واسه عرضه به بازار ندارم، به تبعش کار ندارم و به تبع اون امکان ازدواج ندارم. واقعن نمیدونم چیکار کنم؟!
پ.ن: سال ۸۹ با سفارش یکی از دوستام یه جا یه ماه آزمایشی سر کار رفتم. از کارم راضی بودن به طوری که بر خلاف بقیه که توی اون یه ماه جریمه شدن من پاداش گرفتم. بعد از یک ماه گفتن مدارک بیار که قرارداد ببندیم. توی لیست مدارک یه سفتهی سفید امضا بود. با مدیر عامل جلسه گذاشتم، گفت سفته رو باید بیاری هیچ رسیدی هم بهت نمیدیم، سر پروژه رفتی تا هر موقع که کار طول کشید باید بمونی و کار و تموم کنی، حقوق اضافه کار هم نمیدیم. با چند نفر از جمله کارمندای سابق اون شرکت مشورت کردم، گفتن سفته رو به هیچ عنوان نده. درنهایت مجبور شدم از اون شرکت بیام بیرون. از اون به بعد کارهای موردی و موقت انجام دادم ولی هیچ کدوم کار ثابتی نبودن.
علاقه مندی ها (Bookmarks)