سلام خوشحالم که میتونم اینجا از شما کمک بگیرم و امیدوارم دریغ نکنید ازم
می خوام داستانم رو براتون بگم
امیدوار هستم حوصله کنید
دختری هستم 24 ساله دانشجوی رشته نقاشی
سه سال پیش با پسری که 10 سال ازم بزرگتر بود صیغه کردم در حد مراسم بزرگ و کلی بریز و بپاش
اما متاسفانه بعد از چند ماه جدا شدم نامزدم ادم فوق العاده خوب و پاکی بود اما بشدت دهن بین
جوری که هرکسی هر نظری میداد به کلی رای اون برمیگشت من به عشق بعد ازدواج اعتقاد داشتم و
عاشق اون اقا نبودم اما بشدت براش احترام قائل بودم و دوستش داشتم
که نشد و اون هم سعی برای حل موضوع دهن بینیش نکردو اونم راضی به جدایی شد
و ائنجا بود که تمام دنیای من که برای خودم ساخته بودم زیر پاهام خالی شدو خراب
واردش نمیشم فقط خواستم کمی از گذشتم بدونید
بعد چند وقت دوست پدرم از پدرم من رو خاستگاری کرد برای پسرش
چندین بار حرفش رو زدند و من قبول نکردم چون واقعا دیگه نمی خواستم درگیر رابطه ای بشم
اتفاقی خونه ما اومدند و من اقارو دیدم
مهرش به دلم نشست
پدرم هم فهمید
خاستگاری رسمی انجام نگرفت اما ما روز به روز رفت و امدمون رو بیشتر کردیم
حتی گاهی ایشون میومدن دنبال منو منو میرسوندن
پدر من مدتی خارج از ایران زندگی کردن و اصلا سنتی و خشک نیستن
میگفتند یک مدتی باهم اشنا بشیم بلکه همدیگر رو پسندیدیم
این رابطه شد دوسال من بشدت بهش علاقمند شدم
و اونهم که از روز اول ابراز علاقه میکرد
نمیدونم اسم رابطه ما چیه
اما همه مارو به چشم نامزد میبینن
دوسال شده و هنوز من نه تونستم از زندگیم بیرونش کنم
نه تونستم بپذیرمش
من ادم بسیار عاطفی هستم و فرزند اخر خانواد
زودرنجم و حساس
زود هم عصبانی میشم
اقا فردی تقریبا منزوی هست
زورگو هست مهربان
اما مسائلی که منو صددل کرده
اینه که اصلا با مادرش احساس خوشبختی نداره من میترسم بخواد ازدواج کنه برای فرار از خانواده
اون هروقت من رو جایی میبرد من هرچیزی رو که میگفتم قشنگه برمیداشت و بدون اینکه من متوجه بشم برام همرو میخرید
من ازش هیچ چیز نمیخاستم واقعا
اما اون همیشه جاهایی که من دوست داشتم من رو میبرد و هرچیزی که میگفتم خوبه سریعا برام میخرید
خرجهایی که برام میکرد نه ولی ازینکه علاقیم انقدر براش مهم بود واقا خوشحال میشدم
اما دیشب یه حرفایی باهام زد که کل رویاهام الان رو هوان
دیشب گفتم کاش میرفتیم نمایشگاه دوستم(نمایشگاه نقاشی)
گفت کی میره نمایشگاه بابا من حوصله اینچیزا ندارم خودت برو منم بهش گفتم من ازش نخاستم که تومنو ببری فقط گفتم کاش چون دوست داشتم باتو برم
گفت زیادی لیلی به لالات گذاشتم و زیادی تحویلت گرفتم شاید نخوام مثل گذشته باشم!!!
گفتم یعنی چی اگر کاری برای من کردی من رویاهامو بااونا ساختم و اونجور شناختمت
گفت همین که گفتم پرو شدی انگار...
من واقعا موندم که اون انقدر خوب بود که من رو بازی بده واقعا ؟؟
بعد که بحث بالا گرفت بهم گفت که
اصلا شده گاهی بهم بگی تو دوست داری کجا بریم و بیا به حساب من بریم!!!!!!!!!!!!!!!!!!
شده یه قرون برام خرج کنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
من که گناه نکردم مرد شدم!!!!!!!!!!!!!!!
من موندم..
موندم و دیگه جوابشو ندادم
نمیدونم واقعا یعنی چی این حرفها؟
شما که با تجربه اید بگید یعنی تمام این وقت من رو بازی میداده ؟
من مشکلم مسئله مالی نیست همین که به علایقم احترام بزاره کافیه
من مشکلم اینه که توقع مالی داره از من
واقعا درسته ؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)