سلام
۱۸ سالمه. نزدیکه ۸ ماه پیش با دختری دوست شدم که ۲ سال از خودم کوچیک تره. اون زمان هدفم از دوستی فقط بر قراری رابطه جنسی بود و اصلا نمیخواستم یک رابطه احساسی برقرار کنم
روز اول که ان دخترو دیدم با دختر خالش اومده بود .خیلی دختره ساده ای به نظر میومد به طوری که ارایش چندانی نداشت و موهاشو خیلی ساده بسته بود.
ولی برعکس دختر خالش واقعا پلنگ بود و کلی ارایش کرده بود و ...
حتی موقع حرف زدن همون جلسه اول فرق این دو نفر با هم معلوم میشد
روز اول اصلا حتی یک درصد با خودم فک نمیکردم یک روز به این دختر وابسته شم و عاشقش بشم
زمانی که با این دختر دوست شدم دورم دختر زیاد بود
کم کم بعده گذشته ۱ ماه این دختر بهم میگفت عاشقمه و خیلی دوسم داره ولی هنوز من بهش علاقه نداشتم و فقط منتظر زمان مناسب برا گفتن خواستم برای رابطه بودم و منم به دروغ بعضی وقتا میگفتم دوست دارم.
کم کم دختر که میدید دوره من حساس میشد و قهر میکرد و حس میکردم حرفایی از قصد به من میزد که حسه غیرتمو تحریک کنه.
یک روز به من گفت منو به مادرش و خاله هاش معرفی کرده و عکسامو نشونشون داده. من اول خیلی تعجب کردم چون تاحالا هیچ دوست دختریم این کارو برام نکرده بود
هفته بعد منو برا تولد مادرش به باغ دعوت کرد و گفت مامانش میخواد با من اشنا شه
منم رفتم و سعی کردم خیلی سنگین و با شخصیت رفتار کنم
مهمونی تولد مامانش من زیاد سمته دوست دخترم نرفتم تا فک کنه حواسم بهش نیست تا ببینم تو گروهی که پسرای هم سن وسال زیاده چه جوری رفتار میکنه . ولی با هیچپسری حرف نزد و نرقصید و این خیلی اعتمادمو به این دختر زیاد کرد و اون شب حس کردم با بقیه فرق داره.
با مامان ایشون که حرف میزدم میگفت شما هنوز خیبی جوونین و هنوز خیلی راه دارین و میگفت دخترم خیلی حساسه و مرد باش اگه وابستش کردی ولش نکن
چیزی که اون شب برام خیلی جالب بود این موضوع بود که پدر و برادره این دختر اونجا نبودن
وقتی از خودش پرسیدم گفت داداشم با بابام مسافرت رفتن
کم کم حس میکردم علاقه این دختر به من بیشتر میشه و بیشتر وابسته میشه و از من خواست که همه ی دخترای نزدیکمو براش کنار بزارم
من اول گفتم نه و ابن کارو نمیکنم ولی بعد گفتم اگه قراره من با تو باشم باید رابطه جنسی داشته باشیم
بهم گفتتو بی لیاقتی و چشت دنباله بدنه من بوده این همه مدت ودوسم نداشتی
ولی بعد با زبون بازی مشکلو حل کردم و این قولو بهش دادم دخترای دورمو کنار بزارم اونم به من گفت چون تاحالا رابطه جدی نداشته اول باید بهش ثابت کنم همیشگیم بعد از ۱ سال میتونه با من رابطه داشته باشه
کم کم همه دخترا رو کنار گذاشتم و فقط با این دختر بودم و داشتم یه حسایی بهش پیدا میکردم
یه شب دیگه گفت تولد پسر خالمه دوستاشم هستن بیا با هم بریم من اول قبول کردم ولی بعد فهمیدم یکی از دوستام تو اون مهمونیه برا همین بهونه اوردم گفتم به دوست دخترم که نمیام و ازش قول گرفتم که با پسر نرقصه و مشروب نخوره
به دوستم گفتم بدون اینکهخودتو معرفی کنی ببین چی کار میکنه
اخر مهمونی دوستم گفت فقط نشسته بود نگاه میکرد و اصلا با هیچ کس نرقصید
دیگه داشت باورم میشد که با همه فرق داره
بعد یه شب دختر خالش به من گفت مامان باباش از هم طلاق گرفتن و باباش معتاد شده و الان دوست دخترم چند ساله باباشو ندیده.
تازه کلی از دروغاش رو شد برام
اون همه گفت بابام فلان کارو برام کرد
بابام نمیذاره بیام بیرون......
دخترخالش گفت اینو بهش نگم که میدونم چون اگه بفهمه خیلی ناراحت میشه
منم خیلی از اون همه دروغ ناراحت بودمولی هیچی بهش نگفتم منتظر بودم خودش یه روز بگه
اعتمادم بهش شکست دیگه اون اعتماده قبلیو نداشتم
یه بار که بیرون بودیم عکس گرفتیم و از من خواست اون عکسو بزارم اینستاگرام من اول قبول نکردم ولی خیلی اصرار کرد راضی شدم
عکسو گذاشتم ولی فردای اون روز از قصد باهاش دعوا کردم و عکسو برداشتم
اونم رو دستش یا تیغ خط انداخته بود گذاشت اینستا
من اون عکسوکه دیدم دلم ریخت عذاب وجدان گرفتم
خودمرفتم دنبالش بر گردوندمش بهش یاد اوری کردم همیشگیم ولی یه چیزی سره دلش موند بعده اون اتفاق
بعداز اون دیگه دعواهای الکیمون بیشتر شد تا یه روز گفت دیگه سرد شده و نمیتونه ادامه بده منم خیلی جا خوردم ولی قبول کردم و براش ارزو خوشبختی کردم
بعداز ۱ هفته قطع ارتباط زنگ زد که خیلی حالم بده همش گریه میکنم تنهام نزار
منم خودم خیلی دوسش داشتم قبول کردم و برگشتیم
چندوقتبا هم خیلی خوب بودیم ولی اوندیگه فرق کرده بود... دیگه اوندختر ساده قبلی نبود
دیگهارایش غلیظ میکرد بعضی جاها منو میپیچوند
الان حس میکنم شاید برگشتنه اون روزش به خاطره این بود که نمیخواست تنها بمونه
من ولی عاشق و دیوونش شده بودم هر یک ساعت میگفتم عاشقتم و از این حرفا
ولی کم کم دوباره نسبت به من سرد شد
دختر خالش گفت ۱ هفته باهاش کات کن تا دلش دوباره تنگ شه منم باهاش کات کردم ولی وقتی گفتم کات خیلی راحت گفت باشه و بعد گفت اتفاقا منم میخواستم بگم
بعد بهش گفتم اصلا ازت انتظار نداشتم و ...
هفته بعدش پیام داد که دلش تنگ شده ولی من میخواستم بیشتر دل تنگ شه سنگین برخورد کردم و خدافظی کردم ازش
یک هفته بعد دوباره مسیج داد که بدونه تو نمیتونم
و بازم من قبولش نکردم
هفته بعدش به دروغ به دختر خالش گفتم با یکی دوست شدم تا به گوشه دوست دخترم برسه و حسادتش تحریک شه
ولی دقیقا پنج دقیقه بعد تلگرام و اینستا و همه جا بلاکم کرد
دو هفته بعد با یک خطه دیگه مسیج دادم که برگرد و دلم تنگ شده بیا گذشترو فراموش کنیم و ...
ولی بهم گفت الان نمیخواد با هیچ پسری باشه و منونمیخواد و ...
منم گفتم با این که عاسقتم ولی به نظرت احترام میزارم
تشکر کرد و خدافظی کردیم
دو هفته بعد به دوستم گفتم یه مسیج بهش بده یه قراره ۳ نفره بزار تا اشتی کنیم ولی بگو من خبر ندارم
میخواستم غرورم نشکنه
اونم مسیج داد و راضیش کرد اول گفت میام
ولی شبه قبل از قرار من بهش مسیج دادم تا ساعت و جای قرارو مشخص کنیم ولی گفت چیزی بینمون نمونده نمیام منم عصبی شدم بهش گفتم تا دو مته پیش اویزون بود حالا ادم شده
بعد تازه دعوامون شروع شد هرچی از دهنمون در میومد به هم گفتیم و حرمتا رو شکستیم
مامانش به من زنگ زد گفت برا هر دو تون متاسفم نباید احترامه همو میزاشتین زیر پا منم کلی عذر خواهی کردم و خجالت کشیدم . مامانش بهم گفت وقتی دختر خالش بهش گفت دوست دختر داری کلی گریه کرد
۱ ماه بعد خبری ازش نبود تا این که من یک متنی براش فرستادم که غرور باعث میشه ادما به عشقشون نرسن
فرداش دختر خالش به من زنگ زد گفت بهش مسیج بدم اشتی کنیم
وقتی مسیج دادم گفت خبر نداره و نمیخواد با من باشه
و منو نمیخواد ولی این دفه دیگه انگار نمیشناختمش
منم گفتم بیا برگردیم اینارو فراموش کنیم ولی قبول نکرد
بعدم گفتم عاشقتم و خدافظی کردم
الان نمیدونم واقعا باید چی کار کنم تا برگرده
دیگه منو نمیخواد ولی من واقعا دوسش دارم
با هم کلی نقشه برا اینده چیده بودیم و اخرین حرفی که به من زد این بود که تو الان برام یه مسافری
علاقه مندی ها (Bookmarks)