سلام؛ پسری هستم 25 ساله، از خانواده ای مذهبی، خودمم تا حدی مذهبی هستم.
مدت یک ساله که توی یه شرکت مشغول به کار هستم. حدود سه ماه پیش دختر خانومی اومد و در شرکتی که توش کار می کنم استخدام شد. اوائل اصلا ازش خوشم نمیومد. حتی یه وقتایی ازش بدمم میومد. اما کم کم که رفتارشو دیدم روزبروز بیشتر جذبش شدم. تا اینکه به خودم اومدم و دیدم که واقعا دوسش دارم. اونم مثل خودم از یه خونواده مذهبیه، طرز برخوردش با پسرای دیگه، نوع حرف زدنش... واقعا دختر سنگین و با نجابتیه.
به خونوادم گفتم که دوسش دارم؛ البته به شدت خجالتی هستم و درواقع با تغییر رفتارم خونوادم متوجه شدن و ازم پرسیدن و منم جریان رو توضیح دادم. پدرم بعنوان تحقیق اولیه رفت به محل زندگیشون. همه از کسبه تا همسایه ها و.. همه و همه ازشون خوب می گفتن و حتی به پدرم گفته بودن که اگه بفهمن شما هم خونواده مذهبی هستین بعید می دونیم مخالفتی داشته باشن.
خود دختره هم رفتارش با من عادی نبود. مثلا بعضی وقتا به بهونه های کاری میومد و باهام صحبت می کرد. (البته صحبتاش صرفا درمورد کار بود) یا مثلا وقتی که من درمورد مسائل کاری ازش چیزی می پرسیدم انگار سعی می کرد حرفاشو طول بده تا بیشتر بتونیم با هم حرف بزنیم و برخلاف بقیه که یا اصلا باهاشون حرف نمی زد یا اگرم مجبور می شد فقط درحد چند کلمه اما با من اینطوری نبود.
همینا باعث شد که من فکر کنم اونم از من بدش نمیاد. یه روز دل رو به دریا زدم و یه نامه کوتاه براش نوشتم و توی اون همه چیزو گفتم. حتی گفتم که به خونوادمم گفتم و اونام قراره با پدرومادرش صحبت کنن.
بهش فرصت داده بودم تا فکر کنه. تا دوروز اصلا دیگه سمتم نمیومد. حتی اگه اتفاقی سر راه هم سبز می شدیم خودشو میزد به اون راه و وانمود می کرد که اصلا منو ندیده.
بعد از دوروز بهم گفت که برم توی حیاط شرکت کارم داره.
منم رفتم؛ بهم گفت من توی این مدتی که اینجا بودم از شما واقعا شناخت پیدا کردم، گفت که به نظرش من یکی از باشخصیت ترین و بهترین آدمایی هستم که توی اون شرکت کار می کنن. گفت که اصلا اصلا به هیچ وجه نمی خواد منو ناراحت کنه، و در آخر هم گفت که ترجیح میده در حد یه همکار واسش بمونم. گفت که نمیتونه جور دیگه ای بهم فکر کنه. ازش دلیلشو پرسیدم گفت که دلیل خاصی نداره. هرچی اصرار کردم چیزی نگفت. همون روز سر ایستگاهی که اون پیاده میشه منم از سرویس شرکت پیاده شدم و توی خیابون یه بار دیگه ازش خواهش کردم که بیشتر بهش فکر کنه، گفتم حداقل اجازه بده با خونواده برسیم خدمتشون شاید نظرش عوض بشه اما خیلی محکم و مصمم گفت که نظرش عوض نمیشه. بازم اصرار کردم که دلیلشو بگه لابلای حرفاش با شرم و حیا گفت که بهم حسی نداره.
الان چند روزی می گذره من سعی می کنم مثل قبل بهش احترام بزارم، سلام می کنم و خسته نباشید میگم (دقیقا عین قبل) اما اون خودشو ازم می دزده. ولی وقتایی که من مشغول کارم به بهانه های مختلف میاد نزدیکیای اتاقی که من توش کار می کنم و زیرچشمی نگاهم می کنه. حتی امروز صبح توی صف ورود به شرکت که داشتیم کارت می کشیدیم زل زده بود به من که من متوجه شدم وقتی نگاهم بهش خورد فورا روشو برگردوند و رفت. نمی دونم واقعا دلیل اون جوابش و دلیل این رفتاراش چیه. من دوسش دارم؛ واقعا دوسش دارم، نمی دونم باید چیکار کنم که راضی بشه. هنوز به خونوادم نگفتم اما به شدت افسرده شدم. قراره هفته دیگه خونوادم برن با پدرومادرش صحبت کنن. قصد دارم همون موقع جلوشونو بگیرم و بگم که بیخود زحمت نکشن، اون منو دوس نداره.
هرچقدر فکر می کنم ایراد خاصی توی خودم نمی بینم. نمیخوام از خودم تعریف کنم اما توی شرکت همه دوسم دارن و حتی یه دونه دشمنم ندارم. همه بهم احترام میزارن و ازم تعریف می کنن. هرچی فکر می کنم نمی دونم با وجود همه اینا چرا اون گفت ک حسی بهم نداره..
علاقه مندی ها (Bookmarks)