سلام
من سام پسری 31 ساله ، دقیقا سه سال و 4 ماه پیش با دختری آشنا شدم که هنوز دوماه نشده شد همه دنیای من ، همه دنیام
خیلی روزای خوبی باهم داشتیم ، اونم منو دوست داشت .
سال 84 پدرم ورشکست شد و ما به شهرستان رفتیم ، و اینجا باهاش آشنا شدم ،
اصل رو بر شناخت گذاشتیم ، ی مدت خیلی رسمی همو توو رستوران و هتل میدیدیم ، من کارم جوری بود که مدام ماموریت میرفتم و اصلا دلتنگی اجازه نمیداد بمونم ، ازونجایی هم که خودم سرپرست بودم بعد از یکی دوروز میومدم ، خلاصه ازین کار اومدم بیرون ، یعنی تو شغل خودم پیشنهاد خوبی داشتم و اومدم بیرون و رفتم ی کارخانه دیگه ...
قرار شدم برم خواستگاری ، با مادرم صحبت کردم و مادرم تماس گرفت ، مادرشون گفتن نه دخترم قبول نمیکنه چون پسره شما دیپلمه ست ، با اصرار مادرم میگه باشه من با دخترم حرف میزنم ، خلاصه قرار شد ما بریم ، مادر ایشون بشدت مخالفت میکرد حتی ی روز قبل از خواستگاری زنگ.زد و گفت نیاین ، من دوباره تلاش کردم و بالاخره رفتیم و نشد ، گفتن نه ، حالا من و x مدام همو میدیدیم و گاها گریه میکرد که مادرم بشدت مخالفه ،
گفتیم بذار ی خرده زمان بگذره ، توو همین اوضاع ی روز پنجشنبه که باهم قرار داشتیم قرار بود من دوساعت زودتر از کارخانه بیام ، از طرفی سر ساعت مقرر x اومده بود و بمن مرخصی نمیدادن و میگفتن ی ساعت دیگه برو ، خب منم دیدم عشقم تنهایی اومده وسط بیابون خب بخاطر چی من باید اینجا بمونم ؟ اگر ی اتفاقی براش بیوفته ، واقعا سوله وسط بیابون بود ، ده تا کارخونه هم اونجا
بدون اجازه زدم بیرون و رفتیم ، ازون به بعد هم دیگه سرکار نرفتم،،،
حسابی اوضاع کارم بهم ریخت ولی عشقمون نه ، باهم مسافرت رفتیم ، از کیش و تهران و خمین و ... دوتا 7 روز کیش رفتیم ،
حتی ی بار ، ی بار توو مسافرتامون باهم بحث نکردیم ، خیلی بهم نزدیک شدیم ، خیلی
ولی از اول ی ترسی توو دلش بود ، از من ،،، میگفت میترسم ازدواج کنیم عوض شی
ی سال از خواستگاری اول گذشت و من دوباره رفتم با پدرش صحبت کردم خیلی حرف زدیم و متقاعد شد ، ولی گفت نظر با خودشونه ... گفتم از حاج خانوم ی وقت برای من بگیرین میخوام نیم ساعت باهاشون صحبت کنم ، گفت باشه ، فرداش رفتم مغازه پدرشون گفتن حرفی نزدیم ، منم فردا ظهر زنگ زدم منزلشون و مادرش تا دید منم گوشی رو داد به حاج آقا ، بنده خدا پدرش مونده بود چی بگه فقط میگفت حاج خانوم خودت باهاشون صحبت کن ، خیلی تحقیر شدم ، خیلی ،،، مادرش گوشی رو گرفت و گفت شما کارت چیه ؟؟ من به دایی هاش و عموهاش بگم دخترمو دادم به کی؟؟؟ شما بیمه داری؟؟ گفتم بله ، باز کلی منو تحقیر کرد... خلاصه مادرش بازم قبول نکرد حتی منو ببینه
گذشت ، من x رو دوست داشتم و این تحقیرها و نه گفتن ها نمیتونست ذره ای از عشق منو نسبت بهش کم کنه
رفتم دانشگاه و همینطور رفتم ی کارخانه دیگه و سر یکماه شدو سرپرست شیفت شب کارخانه معروفی توو شهرمون ، حقوقا بد بود ولی از شانس بد ما شیفت شب تعطیل شد و تمام
تصمیم گرفتیم خودم کار کنم ، یعنی کنتراتی ، ی مقدار وسیله خریدیم که یک سوم سرمایه رو x داد ، حدود 1200...
کارم نگرفت و بعد از چهار ماه ولش کردم. واقعا درآمدی نداشت هیچ ضررم بود
برای بار دوم رفتیم کیش و 8 روز کیش بودیم ، بعدش اومدیم و بعد از دوماه یهو x اومد و گفت من دیگه نمیخوام ادامه بدم ، منم از روز اول بهش گفته بودم خودت بگی نه من میرم ولی نه پدر و مادرت برام مهم نیست ...
چهار روز روزگار من شد روزگار ***
باهاش حرف زدم ولی انگار عشق من توو دلش مرده بود ، بازم میگم منو خیلی دوست داشت ، منکه دیوونه اشم ، خلاصه برگشت ، دوباره بعد از ی ماه گفت دیگه نمیتونم ،،، و رفت ، اما دوام نمیاوردیم و میومدیم
رفتیم تهران مشاوره 1.5 ساعته 200 هزار تومان که x رزرو کرد و بدون نتیجه
بار آخر جدی بمن گفت دیگه تمومه و توو هیچکاری نکردی ، نمیدونم،،،، خانواده x مخالف و مانع بودن ولی همیشه میگفت توو هیچکاری نکردی ،
مثلا این آخریا میگفت درآمدت شد ماهی دو تومن اقدام میکنیم
بمن گفت نه و رفت ، من همه حواسم به x بود و ی روز که میرفتم سرکار تصادف کردم و داغون شدم ، ماشین زد بهم داغون شدم
سه تا عمل کردم
اس داد که خوبی و ... گفتم تصادف کردم ،سریع گفت باید ببینمت منم گفتم بذار منو ببینه خیالش راحت بشه ، رفتم
دو روز خوب بودیم که یهو پیام داد من اشتباه کردم ، عذاب وجدان گرفتم و برو دنببال زندگیت
ناگفته نماند توو اون جلسه مشاوره گفت پدرم توو خواستگاری اول گفت ممکن پسره اهل دود و دم باشه ولی بعد از اینکه باهم مفصل صحبت کردن پدرم گفت نه ، من اشتباه کردم و معتاد نیست
مشاور گفت همون موقع ی روز بهش زنگ میزدی یهویی میبردیش آزمایش و جواب رو میدادی به پدرت و میگفتی یهویی بوده ( منظور مشاور روزای اول بود نه بعد از سه سال )
بعد از مشاوره اینکارو بامن کرد ، یهویی یازده صبح زنگ زد گفت بیا م فلان فورا کارت دارم ، منو برد مواد مخدر نیرو انتظامی و همون موقع گفتن سالمه و جواب منفی و ازم عذرخواهی کرد
خلاصه ی روز گفت من دیگه نمیخوام ادامه بدم و تمام
منم گفتم بذار یکی دوماه بگذره اگر واقعا عشق من توو قلبش باشه میاد
یهو ی روز زنگ زد بمن و هر چی دلش خواست بمن گفت ، دقیق پنج دقیقه بمن فحش میداد و من میگفتم چی شده؟؟؟
گفت من زنگ زدم به پسر صاحب کارخانه اولی و گفته توو ایدز داشتی!!!! زندگیمو داغون کردی ......
با اینکه خیلی ازش ناراحت بودم رفتم دنبالش و با زور بردمش آزمایشگاه و هردو آزمایش hiv دادیم ، دوروز بعد جواب اومد منفی و باز کلی معذرت خواهی و ...
گفتم فهمیدی بمن چیا گفتی؟ گفت زنگ زدم پسره صاحب کارخونتون گفت من ایشون رو یادم نمیاد، منم گیر دادم رفته از یکی پرسیده اولش گفته تعدیل نیرو بعدش گفته دود و دم
من زنگ زدم پسر صاحب کارخانه که جواب نداد ( میدونستم جواب نمیده چون بشدت اهل قرص و شیشه شده ) فکر کنید سر پرست تولید کارخانه اشونو یادش نمیاد
گفتم توو بعد از سه سال داری ازمن تحقیق میکنی...
اومدیم و ی روز یهو پیام داد دارم ازدواج میکنم !!! دنیا روی سر من خراب شد ... گفتم توو بمن که سه سال باهام بودی ، شب و روز باهم بودی میگفتی میترسم عوض شی ، این کیه که تو بهش اعتماد کردی ، گفت مهم نیست این انتخاب خانوادمه و خودشون کمکم میکنن!!!
ی هفته گریه و زاری ، توو خواب هم گریه میکردم که مادرم فهمید و رفتم مشاوره که فراموشش کنم
پریروز یهویی بمن زنگ زد من داغون شدم و .... گفتم چرا ، چی شده ؟؟؟ گفت هیچی ،، میشه ببینمت؟؟؟ گفتم نه ، ولی دلم راضی نشد ، ی ربع باخودم کلنجار رفتم دلم طاقت نارحتیشو اصلا نداره
زنگ.زدم و همو دیدیم ، گفت من این ازدواجو نمیخوام ، اگر کاری هست تا دیر نشده بگو ، آخه هنوز عقد نکردن ، بیست روز پیش ی انگشتر آوردن و رفتن
گفتم میدونی چیکار کردی ؟!!! گفت الآن که در حده حرفه میشه درستش کرد و من بگم نمیخوام،
فقط احساس کردم از من جواب میخواد ، گفتم برو حلش کن و بیا ،
فکر کنید ی پسره اومده که اصلا نمیشناسن و جنوب توو ی شهر داغون کار میکنه و میخواد بعد از ازدواج برن اونجا!!!!
X ی آدم فعال توو جامعه توو موسسات و غیره
بعد دیشب بعد ازینکه من مجدد بهش ابراز علاقه کردم پیام داد ' سام من نمیخوام تورو اذیت کنم ، درگیر این ماجرا نشو ، من حلش میکنم و میام ، و اگر نتونستم و از پسش برنیومدمم تو زندگیتو بکن ،
از اوایل ارتباطمون همش میگفت من میترسم تو عوض شی ( با مشاور حرف زدم گفت ی رابطه وقتی زیاد از حد ایده آل هست این ترس بوجود میاد ) ما دوسال و نیم حتی باهم بحث هم نکردیم ،
بهش گفتم تو چجوری میخوای توو چشمای ی نفره دیگه نگاه کنی و بهش بگی تو مرد اول زندگی منی
من نمیتونم اینکارو بکنم ، ما خط قرمزهای ی رابطه دوستانه رو.رد کردیم ، من چجوری به ی دختر دیگه بگم تو اولین زن زندگی من هستی ؟؟
میگه نباید بگی ، نیازی نیست بگی
دارم دیوونه میشم ، میرم طرفش اون در میره ، نمیرم طرفش اون میاد تا میرم باز جا میزنه ...
نمیدونم ،،، ی دلم میگه برم و باهاش حرف بزنم و بگم هر چیتوو ذهنت مجهول هست رو بمن بگو تا بهت بگم...
نظر شما چیه؟؟؟
من چیکار کنم؟؟؟
من بدون x اصلا نمیتونم زندگی کنم
بارها دلمو شکست ، پیامای بد و...
ممنون میشم راهنماییم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)