حدود یک ماه و نیم پیش از طریق یک گروه فنی در شبکه های اجتماعی به صورت اتفاقی با آقایی آشنا شدم که اوایل صحبتهای معمولی و فنی بود اما کم کم آشناییمون از هم بیشتر شد.
من به خاطر نوع آشناییمون خیلی موضوع رو جدی نمیگرفتم البته ایشونم خیلی جدی نبودن اوایل، ب
عد از یه مدت خوب یه سری علایق ایجاد شد(میدونم عجیبه اما ایجاد شد!) حرفای همو
درک میکردیم از صحبت کردن با هم خوشحال بودیم و خلاصه کلام حس خوبی داشتیم. بعد از یه هفته تماس از طریق نت ایشون خواستن که باهم تلفنی صحبت کنیم و منم قبول کردم و با تلفن ارتباطمون بهتر شد.
تا امروز که حدود یک ماه و نیم از آشناییمون میگذره ه.
نوز همدیگرو حضوری ندیدیمالبته خوب عکس همدیگرو دیدیم و از ظاهر همدیگه خبر داریم.
بعد از حدود دو هفته که باهم آشنا شدیم بحث از تنها بودنمون شد و ایشون گفتن که
حدود ده سال پیش عاشق دختری بودن که حدود یکی دو ماه قبل از مراسم رسمی خواستگاری اون خانم متاسفانه فوت میکنن و ایشون تا چندین سال دچار افسردگی میشن و...
میگفتن که چند سالی هست قصد جدی ازدواج دارن اما کسی که میخوان رو پیدا نمی کنن و البته اصلا هم به من نمی گفتن که به من هم علاقه ای دارن.
بعد از تلفن صحبت کردنمون خوب از هم خوشمون اومد. هم من از ایشون و هم ایشون از من. بعد از حدود دو هفته به من گفتن که از اینکه با کسی مثل من آشنا شدن خوشحالن و دوست دارن با من بشتر آشنا شن اما چون خونواده تقریبا مذهبی دارن می خوان راجع به من به خونوادشون بگن و گفتن،
اما خانوادشون از من زیاد خوششون نیومده به دلایل زیر که البته اینا رو من سعی کردم از بین حرفاشون بکشم و خودش دوست نداشت بگه، میگه نمی خوام ناراحت بشی و ... بذار من خودم این مشکلو حل کنم.
از نظر مذهبی: ما خونوادمون تقریبا مذهبی و متعقد هستیم اما ظاهرا نه به اندازه اونها من آدم ی قیدی از نظر حجاب نیستم اما حجاب سفت و سختی هم ندارم و خونواده اون مذهبی در حد چادر نیستن اما حجاب کامل دارن.
از نظر ظاهری: عکس من رو دیده بودن اما میگفتن که از ظاهر من خیلی خوششون نیومده و فکر میکنن که پسرشون خیلی از من سرتره ( من واقعا ظاهر بدی ندارم یعنی حداقل همیشه همه به من گفتن که زیبا هستم و خوبم به نظر خودم! اینم قبول دارم که ایشون حداقل تو عکساشون ظاهر خوبی دارن و نمیدونم شاید خود منم دوست نداشته باشم ظاهرش از من بهتر باشه، اما بهتر از منم نباشه بدتر از من نیست!)
از نظر اصالت:
خونواده ایشون معمولا سنتی ازدواج میکنن و میگن که نمیدونن من از نظر اصالت چجوری هستم
البته خونوادش فکر میکنن که من رو همکار ایشون معرفی کرده.
اینا مشکلات اصلی خونوادشون هست که من تا اینجا فهمیدم اگه دلایل دیگه ای هست من نفهمیدم هنوز. اما به صورت خلاصه میگه خونوادش نه اینکه از من بدشون بیاد اما خیلی هم خوششون نمیاد و بهش میگن دختر فلانی و فلانی از من بهترن و تا اونا هستن که آشنان چرا من؟!
نمیدونم شایدم حق دارن!
منم دلم می خواست به خونوادم بگم اما وقتی فهمیدم خونوادش مخالفن ترسیدم بگم بهشون و خونوادم ناراحت بشن از این شرایط برای همین تصمیم گرفتم فقط به خواهرم بگم که خواهر منم وقتی این موضوع ها رو شنید از من خواست که دیگه باهاش صحبت نکنم و وقت و انرژی براش نذارم.
بعد از حدود سه هفته که فهمیدیم شرایط اینجوریه از هم خداحافظی کردیم و گفتیم با این شرایط نمیشه اما
نا خودآگاه رابطه ادامه پیدا کرد و حتی صمیمانه تر از قبل! منم یه مدت بازم
صبر کردم و وقتی بهشون گفتم که صحبتمون بی هدفه گفت میخوام بازم با خونوادم صحبت کنم راضیشون کنم من ازت خوشم اومده و نمی خوام از دستت بدم و وقتی بهش میگم اما تو هنوز حتی منو ندیدی اگه منو ببینی خوشت نیاد چی؟
میگه من عکستو دیدم و خوشم اومده و به نظر من خوبی و حالا بعد از دیدار هم باز فرصت برای آشنایی و مطمین شدن از خوش اومدنمون هست. من چندین بار ازش خواستم که همدیگرو ببینیم میگه اجازه بده خونوادم باهام یک دل بشن بعد میبینیم همو، میگه اگه همو ببینیم بیشتر از الان وابسته میشیم و من نمیخوام دلتو بشکنم بهم فرصت بده تا خونوادمو راضی کنم و ...
از وقتی باهاش آشنا شدم نمیدونم
شاید این از خصوصیات خاص آشنایی های مجازی باشه که میدونم هست اما از نوع حرف زدنش، منشش و خیلی چیزای دیگه خوشم اومده شاید از نظر سطح مذهبی یکی نباشیم اما من چون خودم ریشه های مذهبی دارم شاید برام سخت نباشه! نمیدونم...
گاهی اعتماد به نفسمو از نظر ظاهرم از دست میدم چون همیشه فکر میکردم ظاهرم خوبه، از طرفی من خیلی دختر شاد و مهربون و از نظر بقیه دوست داشتنی هستم این اولین باره احساس میکنم دوست داشتنی نیستم.
من فوق لیسانس مهندسی هستم و ا
یشون دانشجوی دکترای مهندسی و دو سال از من بزرگترن. هر دو شاغل هستیم و موقعیت خوبی از نظر جایگاه اجتماعی داریم، از نظر اقتصادی خونواده ما خوبن و خدارو
شکر اصلا هیچ مشکل اقتصادی نداریم و حتی خود من شرایط اقتصادی خوبی به خاطر کار کردنم دارم اما خونواده ایشون باز از نظر اقتصادی از ما بهترن نمیگم خیییییلی بهتر اما در مجموع شاید سه چهار لول بالاترن.
الان حدود یک ماه و نیم از این رابطه میگذره و علی رغم اینکه گاهی با هم بحثمون میش
ه احساساتمون رو به رشده، چند روز پیش تو یکی از بحثامون بهش گفتم خسته شدم و میخوام تموم شه خیلییییی ناراحت شد و با اینکه تو اون بحث خیلی از من عصبانی بود اما گفت امکان نداره بذاره تموم شه و...
میگه سعی کن وابسته نشی تا من شرایطمو درست کنم و با خونوادم بیام اما خودش از من وابسته تر شده!
کلا از خونه اونا تا خونه ما نهایت یه رب فاصله هست از محل کارامون نهایت ده دقیقه این همه احساس داریم اما هنوز نمیتونیم همو ببینیم. گاهی میگه بیا کوتاه همو ببینیم اما بعدش انگار خودش دوباره پشیمون میشه. تمام اطلاعات محل کارشو دانشگاه و ... هم بهم داده.
من ترجیح میدادم اول یکی دو بار ببینمش بعد اگه از هم خوشمون اومد به خونواده ها بگیم اما الان اینجوری شده که من منتظرم تا خونوادش با من موافقت کنن و اگه موافقت کنن دیگه کلا مراسم خواستگاریو آشنایی رسمی خونواده ها باشه و فرایند آشنایی و دوستی خاصی نباشه.
نمیدونم چیکار کنم!
احساس میکنم نه میتونم فراموش کنم که این آدم هست نه ظاهرا میتونم باهاش باشم.
وقتی کلی منطقی فکر میکنم و سرد میشم میفهمه و میگه سرد نباش با من و کمی
صبر کن ایشالله درست میشه.
راهنماییم کنید لطفا، میدونم یه کم مشکلم عجیبه اما فعلا من تو این شرایطم!
ممنونم
علاقه مندی ها (Bookmarks)