سلام دوستان
من قبلا عضو همدردی بودم اما چون مدت زیادی نیومده بودم رمز و نام کاربریم یادم رفته بود دوباره عضو شدم تا از راهنمایی شما دوستان بهره مند بشم
من 23 سالمه. تو سن 20 سالگی نامزد کردم و بعد از دو سال ازدواج کردم. الان یکساله که داریم زیر یه سقف زندگی میکنیم. اما از همون اوایل عقدمون مشکلات زیادی با هم پیدا کردیم. من اهل تهران هستم و همسرم یکی از شهرهای کوچک شمال. قرار بود بعد از ازدواج بیاد تهران اما یکم که از نامزدیمون گذشت گفت نمیتونم بیام و به خاطر شغلم واسم مقدور نیست. البته اینم بگم که میدونم بیشتر به علت وابستگی خانوادش و مخصوصا مادرش بود که نمی خواست پسرش ازش جدا بشه و حتی به همه گفته بود که این اجازه رو نمیدم. از طرفی برای من هم سخت بود که برم توی اون شهر کوچیک زندگی بکنم . علاوه بر اون هم تهران کارشناسی ارشد قبول شده بودم. بماند که بعد از کلی ناراحتی ها که بینمون و حتی خانواده ها پیش اومد و حتی می خواستم ازش جدا بشم، اما در نهایت برای از هم نپاشیدن زندگیمون قبول کردم که برم اونجا زندگی کنم. البته یکسری شرط هایی هم گذاشته بودم. که هم درسم رو بخونم(الانم دارم میخونم و رفت وامد میکنم) و هم اونجا کار بکنم.اما الان که یکسال و نیم از زندگیم توی اون شهر میگذره واقعا کم آوردم. و البته علت اصلی محل زندگیم نیست. بلکه خود همسرمه. ومهم ترین مشکلمون تفاوت های فرهنگی مون هست که زمین تا آسمونه. نمیگم همسرم آدم بدیه اما خیلی باهم متفاوتیم. یکی از مشکلات بزرگم باهاش خوردن مشروب هست. من خیلی مذهبی نیستم اما این مساله خیلی واسم مهم بود و به همین دلیل از اول اولش باهاش درمیون گذاشته بودم. اوایل نمیدونستم و بعدش متوجه شدم که گاهی اوقات توی مراسم و جشنها میخوره که با توجه به مخالفت من گفت اگه تو نخوای دیگه لب نمی زنم و اصلا مساله مهمی نیست واسم. منم باور کردم و ازش قول گرفتم. نمیدونم چرا بهش اعتماد کردم. الان که مدت زیادی می گذره بارها بخاطر اینکه مشروب خورده با هم بحث کردیم و بینمون ناراحتی پیش اومده . اینم بگم که علت مشروب خوردنش کمبود یا مشکل روحی یا این موارد نیست، بلکه بخاطر محیطیه که توش بزرگ شده، تمام خانواده ش و حتی پدرش توی همه مراسم و حتی تمام گردش هایی که میرن و همه مناسبتها(حتی شب یلدا و چهارشنبه سوری و....) مشروب می خورند. توی فامیلاشون کسی رو نمی شناسم که مشروب نخوره. اکثر مردم اون شهر اینطوری هستند و به علت نزدیکیش به مرز آذربایجان خیلی راحت در دسترس مردم قرار می گیره و توی خونه همه هست.
اما من اصلا نمیدونستم اینطوریه. راستش تا حالا همچین چیزی ندیده بودم. خیلی دارم بخاطر این مساله اذیت میشم. الان دیگه پدرش و برادرش جلوی من هم میخورند.
اینم بگم که تنها جایی که اونجا واسه جوونا داره قهوه خونه ست!!!!!!!!!!!!! و همشون اهلش هستن!!! همسرمنم روزی یکبار و حتی گاهی اوقات دوبار به قهوه خونه میره و قلیون میکشه، اوایل با این هم خیلی مشکل داشتم اما وقتی دیدم تاثیر نداره دیگه چیزی بهش نگفتم، درواقع واسه مردم اونجا خیلی عادیه این مسایل و اگه من این حرفو به اونا بزنم هیچکس درک نمیکنه.
خب من توی محیطی بزرگ شدم که این چیزا رو ندیدم و این مسایل رو تفریح ناسالم میدونم.هیچوقت با مشروب خوردنش نمیتونم کنار بیام. وقتی میخوره تا چند روز اصلا نمیتونم بهش نزدیک بشم، احساس انزجار پیدا میکنم. همه راه ها رو هم امتحان کردم. با مهربونی باهاش صحبت کردم نشد. بحث کردم و ناراحتی م رو ابراز کردم بازم نشد. از طریق افراد دیگه باهاش صحبت کردم نشد. توی دوران نامزدیمون که بینمون ناراحتی پیش اومده بود بهم قول داده بود که هیچوقت دیگه تکرار نشه، بارها بهم قول داده اما زده زیر قولش، حتی اخیرا متوجه شدم وقتایی که من خونه نیستم این کارو میکنه با برادرش و دوستاش. دوستاشو میاره تو خونه. واسه همین قضیه دعوامون شد چند روزه قهریم. بخاطر مخالفت من داره مخفیانه این کارو میکنه. بهش خیلی بی اعتماد شدم. توی اون محیط که همه میخورند و اگه اون نخوره همه و حتی خانم ها مسخره ش می کنن هیجوقت نمیتونه این کارو ترک کنه، راستش از اولش هم به خاطر این مسایل نمیخواستم برم تو اون شهر زندگی کنم، البته مسایل دیگه ای هم هست، مثل اینکه زده زیر قولش و نمیخواد من کار کنم،البته توی اون شهرکوچیک کار به سختی پیدا میشه واسم. 18 سال درس نخوندم که اخرش بیکار باشم.
اعتقادش هم اینه که یک ذره خوردنش حرام نیست و اشکالی نداره وقتی آدم مست نمیشه. به هیچ عنوان هم نظرش تغییر نمیکنه چون جزوی از فرهنگش شده و از بچگی این طرز فکر بهش القا شده. اما تقصیر من چیه؟ من که از اول شرط کرده بودم . بهش گفته بودم دو چیز رو نمیتونم تحمل کنم هیچوقت، یکی خیانت و یکی هم مشروب خوری. دست خودم نیست، خیلی بدم میاد.
خیلی حالم بده، خیلی مسایل دیگه ای هم هست و من خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم که ما از اولش هم واسه هم مناسب نبودیم و ازدواجمون اشتباه بود. اما احساسم نمیذاره کاری که عقلم میگه درسته رو انجام بدم. من واقعا میخواستم باهاش زندگی کنم و هربار خودم رو متقاعد کردم. من همه چیزم رو گذاشتم و رفتم باهاش توی اون شهر کوچیک با همه کمبودهایی که بود زندگی کردم تا باهاش زندگی خوبی بسازم، اما واقعیت اینه که من هیجوقت باهاش خوشبخت نبودم. میگه خیلی دوستم داره، اما هیچوقت بخاطرم کاری رو انجام نداده، به هیچ کدوم از قولهایی که بهم داده بود عمل نکرده، هم محل زندگی هم مشروب خوردن هم کار کردن من و خیلی مسایل دیگه. ما حتی با هم دوکلمه نمیتونیم حرف بزنیم، تا وقتی که مساله جدی پیش نیاد خوب و مهربونه، اما تا چیزی پیش بیاد که مطابق میلش نباشه پرخاشگر و بداخلاق میشه.
قبل از ازوداجمون یبار بطور جدی تصمیم گرفتم ازش جدا بشم، اما نتونستم. جسارتش رو نداشتم. الان هم همون حال رو دارم. این دفعه باید یه تصمیم جدی واسه زندگیم بگیرم. نمیشه هر دفعه قهر کنیم و آشتی کنیم. از خدا میخوام کمکم کنه تصمیم درست رو بگیرم. شاید از اولش نباید به ادامه رابطه اصرار می داشتم. شاید یه زمانی دیگه دیر بشه. وقتی که بچه ای داشته باشم اونوقت خیلی سخت تر میشه. و اینم بگم که من به تریبت بچه ای فکر میکنم که درآینده میخواد توی اون محیط بزرگ بشه و پدربزرگی داره که به بچه ها هم تو عروسی ها مشروب تعارف میزنه! و بچه ای که پدر و مادرش ارزش هاشون با هم در تضاده.
ببخشید که طولانی شد
ممنون میشم اگه نظری دارید بگید و راهنمایی م کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)