به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 13
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 فروردین 02 [ 20:48]
    تاریخ عضویت
    1392-11-15
    نوشته ها
    132
    امتیاز
    8,905
    سطح
    63
    Points: 8,905, Level: 63
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 145
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    8

    تشکرشده 124 در 65 پست

    Rep Power
    26
    Array

    دیگه علاقه ای به شوهرم ندارم

    سلام دوستان تورو خدا تا آخرش بخونید و کمکم کنید...واقعا درمونده شدم ۲۶ سالمه و شوهرم هم ۲۷ سالشه...دو ساله ازدواج کردیم والان ۲۰ روزه صاحب یک بچه ناز و شیرین شدیم ولی از وقتی این کوچولو وارد زندگیمون شده یک روز خوش نداشتم همش گریه همش دعوا همش غصه....نشده حتی یک روز از مادر شدنم لذت ببرم...نمیدونم مشکل کجاست تا قبل از به دنیا اومدن بچه رابطم با همسرم خیلی خوب بود....خیلی بهم توجه میکرد اما بعدش... روزی که بچه به دنیا اومد شوهرم خیلی خوشحال بود منم خیلی خوشحال بودم اما مادرش همه چیزو خراب کرد...نمیدونم من مادرشو مقصر میدونم شایدم اینطور نباشه...موضو ازون جایی شروع شد که روز دوم زایمانم مادر من و مادر و پدر همسرم خونه ما بودن(ما طبقه بالا خونه مامانم ایناییم)و من توی اتاق داشتم به بچه شیر میدادم که یهویی صدای دعوای بین مامانا اومد اصلا نمیدونم سر چی بود دعوا هنوزم نفهمیدم فقط میدونم این جرقه ای بود برای باز شدن خیلی از مسایل....مادر شوهرم به شدت به مامانم فحش میداد پدر شوهرمم از مامانم خواهش میکرد که چیزی نگه(میگفت اگه حرفی بزنید زنمو همینجا کتک میزنم)منم خیلی ترسیده بودم جوری که به شدت میلرزیدم و بچه رو شیر میدادم...بالاخره به هر زحمتی بود پدر شوهرم مادر شوهرمو برد البته اومدن تو اتاق از من خدا حافظی کردن بعد رفتن(مادر شوهرمم اومد بهم گفت مامان جان خدا حافظ انگار اصلا اتفاقی نیوفتاده!!!)منم تصمیم گرفتم که هر اتفاقی که بین مامانا افتاده من دخالت نکنم چون رابطه من با پدر و مادر همسرم فوق العاده خوب بود...اونا منو مثل دخترشون میدونستن منم واقعا دوسشون داشتم....اما نشد حالا یکم از مادر شوهرم بگم بعد ادامه ماجرا...مادر شوهرم یک زن فوق العاده منفی هست و دایم از بیماری حرف میزنه مثلا وقتی حامله بودم همش از سقط جنین حرف میزدو منو میترسوند یا وقتی بچه به دنیا اومد همش میگفت اینجوری شیر نده عفونت ریه میگیره اونجوری نکن زخم معده میگیره و ....یک زن بی سواد(دیپلم) که ۵۰ سال سن داره و هیچ دوستی ام نداره کلا رفت آمد تو خونشون صفره ...متاسفانه شوهر منم بر خلاف برادر هاش کاملا شبیه مادرشه و با اینکه تحصیل کرده ست هیچ دوستی نداره و به شدت منزوی و غیر اجتماعیه...مادرشم به گفته شوهرم یک عمر اینارو تو یک اتاق انداخته نه غذایی به اینا داده نه محبتی...حتی به شوهرشم محبت نمیکنه اصلا خونه داری و آشپزی و بچه داری و شوهر داریش صفره فقط به شدت دوست داره همه رو نصیحت کنه... در مقابل مادر من فوق العاده اجتماعی و هنرمند و تحصیل کرده ست یعنی از همه نظر ازون سرتره و پدر شوهر و شوهرمم همیشه از مامانم جلوی اون تعریف میکردن(که فکر میکنم همین باعث حساس شدن مادر شوهرم شد)....منم توی خانواده ای بزرگ شدم که اعضای اون به شدت به هم وابسته ایم و سرشار از محبتیم مخصوصا رابطه منو پدرم خیلی خوبه .... حالا ادامه ماجرا...روز بعدش مادرش شوهرم زنگ زد(در حالی که پدر شوهرم خونه نبوده)...یکم حالمو پرسید منم انگار چیزی نشده خیلی طبیعی جوابشو دادم بعدش شروع کرد به فحش دادن به مادرم که مواظب باش اون مادر دیوونت بچه رو نبره حموم و .... منم به روی خودم نمیاوردمو میگفتم باشه چشم...هر چقدر من بیشتر میگفتم چشم این بیشتر و رکیک تر فحش میداد تا اینکه گفتم مامان دارین در مورد مامان من صحبت میکنیدا بعدش باز دیوونه تر شد....شوهرمم ترسید که اوضاع خراب بشه گوشیو ازم گرفت و یک مادرشو ساکت کرد و قطع کرد....منم خیلی ناراحت بودم (نه ازین که به مامانم فحش داده ...از اینکه چرا منو قاطی دعوا میکنه ...چرا من که مریضم و شیرم کمه و هر لحظه ممکنه خشک بشه و درد دارمو ناراحت میکنه..)کلی گریه کردم ...به شوهرم گفتم گوشیو بده اما نداد میخواستم به باباش زنگ بزنم بگم که مادر شوهرم چیا گفته اما شوهرم نداد که هیچ حتی میخواست منو با اون حالم کتک بزنه به زور از خونه انداختم بیرون گفت برو پایین!!!!!اصلا وضعم خیلی خراب بود با گریه رفتم پایین بابام که منو در اون حال دید به شدت عصبانی شد....مامانم میگفت تا صبح نخوابید... اینا گذشت و روز بعد در حالی که من کنار بچه خواب بودم این اومد خونمون....(به پدر شوهرم گفته بود من تا ۱۰ روز میرم به عروس و نوه ام برسم!!)از خواب بیدار شدم دیدم با پالتو به حالت آماده باش نشسته منم اومدم سلام دادم رفتم تو آشپزخونه یه چایی بریزم برای خودم که دنبالم اومد جوری که من ترسیدم منو بزنه از آشپزخونه اومدم بیرون شوهرم اومد جلوش گرفتش اینم هرررر چی از دهنش در اومد به من گفت و میگفت که تو چرا به مامانت نمیگی به مادرشوهرم احترام بذار!!...منم میگفتم منو قاطی دعواتون نکنیدو ازین حرفا...باز کلی چرت و پرت گفت اصلا میخ.است از روی شوهرم بپره بیاد منو بزنه میگفت شکمتو سفره میکنم ادبت میکنم و....منم البته از یه جایی به بعد کلی فحشش دادم...در این حال بودیم که بابام صدای مارو شنیده بود اومد بالا....مادر شوهرمم تا بابامو دید گفت من دردو بلای دخترتو به سرم میزنمو ازن حرفا!!!!انگار نگار که قبلش میخواست منو بکشه...اما بابام خون جلو چشاشو گرفته بود اگه شوهرم نبود قطعا میزدش اونم خیلی بی حیا بود هی بابام میگفت گمشو برو بیرون دختر من که اسیر دست شما نیست نمیبینی مریضه هی اون خودشو به مظلومیت میزد انگار غرور نداشت!!...آخرشم نرفت ...من به زور بابامو بردم پایین...مامانم زنگ زد به پدر شوهرم که بیاد اینو ببره ...منم حالم خیلی بد بود به شدت میلرزیدم(البته بعدا فهمیدم یکی از بخیه هام باز شدن)....پدر شوهرم اومدو اینو به هر زحمتی بود برد(جالبه باز پیش پدر شوهرم به من مامان جان مامان جان میگفت!!!اونجا فهمیدم مثل...از پدر شوهرم میترسه) خلاصه بعد این ماجرا رابطه به شدت خراب شد...شوهرمم تحت تاثیر مامانش اخلاقش به کل عوض شد...دایم تو اتاق بود درم میبست...غذا نمیخورد...دست به بچه نمیزد و دیگه ازون اشتیاق خبری نبود...مادرشم دم به دقیقه زنگ میزد مثلا حالشو میپرسید(اینم بگم که تا قبل از این سال به دوازده ماه اصلا خبر پسرشو نمیگرفتا...یک دفه پسرش عزیز شد...شوهر منم عمرا برای مادرش زنگ نمیزدا...تنها به اصرار های من زنگ میزد اما الان مادرش شده بود همه چیزش اونم تو شرایطی که من بهش احتیاج داشتم)....خلاصه تو اون روزا از چشمم حابی افتاد....خیلی گریه میکردم همش بغض داشتم خونمون شده بود دیوونه خونه اصلا با هم حرف نمیزدیم اصلا بهم محبت نمیکرد...اون روزا بود که ازش متنفر شدم... لازمه بگم مادرش قبلا هم یک کاری مشابه همین تو روز عروسیمون کرد جوری که جلو ۷۰۰ نفر میخواست منو از تالار بندازه بیرون...اونجام خوشیمو خراب کرد اما من بخاطر پدر شوهرم و شوهرم بخشیدمش... بگذریم....میرسیم به شوهرم که الان ازش متنفرم هر چند در ظاهر همش بهش میگم عزیزم جانم و...ولی ته دلم از بیزارم.احساس میکنم اشتباه کردم که باهاش ازدواج کردم. یکمم از شوهرم بیشتر بگم اونم اینکه شبیه پسر بچه هاست هیچی حالیش نیست انگار رشد نکرده خلی لاغره اصلا کنارش احساس امنیت ندارم خیلی ترسو و غده با هیچکس دوست نمیشه اهل رفت آمد نیست....شبیه مردها نیست همه چیزو باید هزار بار بهش بگی و تا وقتی با دعوا و تشر و توهین نگی انجام نمیده انگار عادت کرده بهش فحش بدن...همش نگرانه که مریض نشه و اگرم یه سرماخوردگی کوچک بگیره واویلاست اگار جزام گرفته و تنها تفریحش(تفریحی که بهش انرژی میده و شادش میکنه)رفتن تو سایت های ناجور و دانلود کردن فیلم های ناجوره(هرگز نتونستم این عادت رو از سرش بندازم همه کار کردم اما نشد چون از نوجوونی عادت کرده اینجوری خودشو آروم کنه)...یعنی اگه شده تا صبح بیدار میمونه و میره تو اون سایت ها )اما چند شب پیش که بچه به شدت بینیش گرفته بود و مامنم بلد نبود دستگاه بخورو روشن کنه رت بیدارش کرد اینم بیدار شد دستگاه رو پرت کرد وقتی مامانم بهش گفت خاک تو سرت یک بالشت سمت مامانم پرت کرد و گفت گمشو بابا و خوابید!!!مامانم تا صبح جوش میزد منم التماسش میکردم که به بابام نگه تا وضع بدتر نشه... میبینید همه حرمت ها شکسته شدن دیگه احترام معنی نداره....دلم گرفته ...ما خیلی خوشبخت بودیم ...دیگه هیچی مثل سابق نیست....مامانم از شوهرمو خانوادش متنفره میاد به من میگه شوهرم از پدرو مادرم متنفره به من میگه دیگه خسته شدم....بین این همه انرژی منفی... شوهرمم جدیدا اصلا بهم کمک میکنه همه کاراو خودم میکنم دیگه از پا افتادم حتی گاهی روزا وقت نمیکنم موهامو شونه کنم یا لباسامو عوض کنم...به شدت افسرده ام...همش سعی میکنم با زبون شوهرمو پیش خودم نگه دارم همش بهش محبت میکنم اما خودم دارم عذاب میکشم...چون دیگه دوستش ندارم... خیلی از ازدواجم پشیمونم شوهرم خانواده خوبی نداره و چون تو خانواده خوبی نبوده خودشم....احساس تنهایی شدید میکنم... حالا دوستان شما نظرتون چیه؟رابطمون درست میشه یا باید یک عمر عذاب بکشم؟من حتی به طلاق هم فکر کردم شما نظرتون چیه؟تورو خدا کمکم کنید

  2. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 02 تیر 95 [ 13:22]
    تاریخ عضویت
    1388-9-08
    نوشته ها
    26
    امتیاز
    5,095
    سطح
    45
    Points: 5,095, Level: 45
    Level completed: 73%, Points required for next Level: 55
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 57 در 19 پست

    Rep Power
    0
    Array
    عزیزم درکت می کنم. تو الان نیاز به مراقبت و آرامش داری چون خودت افسردگی پس از زایمان داری ولی متاسفانه شرایط طوریه که باید یه سری افراد پرخاشگر و بی منطق رو مدیریت کنی.
    باز هم متاسفانه بعد از به دنیا اومدن نوزاد بعضی خانواده ها و مخصوصا خانواده شوهر از خلا پیش اومده سواستفاده می کنند و سعی می کنند خودشون رو بیشتر از قبل به پسرشون نزدیک کنند و همین باعث این فاصله ها می شه. از طرفی شما در شرایط هجوم هورمونی و مسئولیت خطیر بچه داری هستید و نمی تونید اوضاع رو کنترل کنید.
    پس نوید این رو بهتون میدم که این شرایط موقتیه. کمی صبور باشید. احساستون نسبت به همسرتون دوباره مثل قبل میشه و همسرتون هم تا چندماه آینده همون مرد ایده آل قبل خواهد شد. از شرایط تنش زا فاصله بگیرید. وقتی همسرتون خونه هستید اجازه ندید پدر و مادرتون هم اونجا باشند. هر شرایطی که حدس میزنید ممکنه به دعوا منجر بشه رو ازش دوری کنید تا این دوران بگذره.

  3. 3 کاربر از پست مفید lonely10 تشکرکرده اند .

    گندم.م (دوشنبه 03 اسفند 94), نارجیس (یکشنبه 13 دی 94), ستاره زیبا (دوشنبه 14 دی 94)

  4. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 09 مرداد 95 [ 14:09]
    تاریخ عضویت
    1394-3-31
    نوشته ها
    288
    امتیاز
    5,658
    سطح
    48
    Points: 5,658, Level: 48
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 92
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    502

    تشکرشده 446 در 203 پست

    Rep Power
    59
    Array
    سلام.. چند تا نکته به ذهنم رسید که در رابطه با مشکلتون بهتون بگم:

    کار خیلی خوبی میکنی که خودت رو درگیر مسائل بین مادرشوهر و مادرت نمیکنی.. افرین بر تو.. مشخصه دختری با درک بالایی هستی.. از همین روش در برخورد با شوهرت هم استفاده کن... دختر خوب هر جی هم مادرش مفصر باشه فراموش نکن که مادر شوهرته... مبااااادا بی احترامی به مادرش بکنی که شوهرت ازت سرد بشه... تو این موقعبت به شوهرت کمی حق بده.. من نمیگم رفتارش درسته ولی خوب با مادری که اون داره نمیشه توقع زیادی از پسرش کرد تو این شرایط.... پس کاملا حواست جمع باشه... باید تمام تلاشتو بکنی که اعتماد شوهرت رو به خودت جلب کنی...

    من هم با نظر دوستمون موافقم که این شرایط به زودی از بین میره و باز هم شما روزهای خوب رو تجربه خواهی کرد.. ان شا الله...

    در مورد از بین رفتن حرمت ها... خیلی بده که تا به اینجا کشیده شده طوری که شوهرت و مادرت اینقدر رااااحت به هم حرف میپرونن... من بهت پیشنهاد میکنم برای از بین رفتن مشکلات این جنینی به جای اینکه روی نقاط منفی شوهرت زوم کنی (کاری که الان داری انجام میدی) به نقاط مثبتش توجه کن و اونها رو به شوهرت هم نشون بده... مثلا بگو تو مرد خیلی محکم و مهربونی هستی.... اگه یه روزی دیدی کمکی هرچند کوچیک بهت کرد ازش تشکر کن... تاییدش کن... بگو ممنون که این روزا هوامو داری... بهش بگو از اینکه شوهری مثل اون داری خوشجالی... البته تمام اینها رو باید در جا و مکان مناسب به کار ببری..

    پیش خانوادت و خانواده شوهرت با شوهرت تا میتونی با احتراااام کامل صحیت کن تا همه بفهمن که شوهرت انسان محترمیه واین خودش باعث میشه شوهرت پیش خودش اگه رفتار بدی داشته از کارش پشیمون بشه...

    تو یه جمله بهت بگم: مهارتهای شوهرداریتو ببر بالا... وقتی شوهرت از سمت تو تایید و توجه ببینه دیگه لزومی نداره سمت مادرش بره.... پس یادت نره ازهرگونه رفتار منفی و صحبت در مورد خانواده ها به طور جدی پرهیز کن ... واگه بحثی شد بگو خودشون بهتر میدونن. من ترجیح میدم دخالت نکنم....

    ایشالا ککه موفق باشی.. برات دعا میکنم... از تمام دوستان میخوام برای من هم دعا کنید .. مشکل بزرگی دارم که شدیدا به دعااهاتون نیاز دارم...

  5. 3 کاربر از پست مفید نارجیس تشکرکرده اند .

    khaleghezey (سه شنبه 15 دی 94), الهام 5566 (دوشنبه 14 دی 94), ستاره زیبا (دوشنبه 14 دی 94)

  6. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 فروردین 02 [ 20:48]
    تاریخ عضویت
    1392-11-15
    نوشته ها
    132
    امتیاز
    8,905
    سطح
    63
    Points: 8,905, Level: 63
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 145
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    8

    تشکرشده 124 در 65 پست

    Rep Power
    26
    Array
    دوستان ممنون از نظراتتون
    قدم هایی که من برای بهتر شدن اوضاع برداشتم این بوده که دیگه با خانواده شوهرم حرف میزنم و انگار نه انگار اتفاقی افتاده اما شوهرم اصلا قدمی برنمیداره ....منم اینقدر ازش متنفرم که دلم نمیخواد حتی یک کلمه باهاش حرف بزنم
    مثلا امروز که خانوادم اینجا بودن اون تو اتاق خوابیده بود بعدش نیم ساعت بیدار شده بود همینطور تو تخت نشسته بود تا اینا برن!!منم رفتم تو اتاق گفتم عزیزم بیا بیرون چایی آمادست اونم با هزار عشوه اومد یک لیوان برای خودش ریخت یک سلامی ام داد رفت تو اتاقش که مثلا به کاراش برسه!!....منم بهش گفتم عزیزم یک دقیقه کنار بابام بشین زشته اونا الان میرن فقط ۵ دقیقه!!!....یعنی یه جورایی التماسش کردم گفت باشه ولی این کارو نکرد همش از این اتاق به اون اتاق میرفت تا اینکه بابام رفت یک ربع بعدشم مامانم رفت...ازون موقع هم تو اتاقشه!
    آخه من نمیدونم من چرا با این پسر ازدواج کردم...انصافا ذره ای ادب و فرهنگ نداره انگار با یک گاو طرفم...
    حالا اینا در حالیه که دیشب پدرو مادرش با دوست پدرش و خانومش اومده بودن بچه رو ببینن...شوهرم سر از پا نمیشناخت اینقدر خوشحال بود و ذوق داشت که حد نداشت...کلی ام با مهمونا بگو بخند داشت اما وقتی که از فامیل ها و دوستان من میان خونمون یا تو اتاقه یا یک گوشه میشینه هیچی ام نمیخوره...وقتی ام میگم به احترام مهمون یک شیرینی بخور .....میگه خب گرسنه نیستم!!!!!!!!!!!!!!!!!
    سطح فرهنگشو میبینید تو رو خدا؟؟؟چطور میتونم اینو دوست داشته باشم این حیوونو
    اینا همه تربیت مادرشه دیگه یک ذره محض رضای خدا برای تربیت اینا وقت نذاشته اصلا حیوونن حیوون
    بچه ها تو رو خدا یک راه حلی چیزی بهم بگید دیگه دارم روانی میشم

  7. #5
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 02 تیر 95 [ 13:22]
    تاریخ عضویت
    1388-9-08
    نوشته ها
    26
    امتیاز
    5,095
    سطح
    45
    Points: 5,095, Level: 45
    Level completed: 73%, Points required for next Level: 55
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    9

    تشکرشده 57 در 19 پست

    Rep Power
    0
    Array
    گاهی برای اینکه تلخی یه رفتار رو به یه نفر نشون بدیم بهتره از روش خودش استفاده کنیم. شما هم هیچ گله ای به همسرتون نکنید و در مورد خانوادش با احترام صحبت کنید ولی وقتی مهمون شما شدند بدون اینکه حرف بدی بزنید یا لحن بدی داشته باشید پذیرایی از مهمونا رو بعهده همسرتون بذارید و از معاشرت و خوش و بش با مهمونا خودداری کنید...خودتون رو با بچه و کار خونه سرگرم کنید اینطوری هم همسرتون متوجه تلخی رفتارش میشه و هم شما حس بدی بهتون دست نمیده.

  8. کاربر روبرو از پست مفید lonely10 تشکرکرده است .

    گندم.م (دوشنبه 03 اسفند 94)

  9. #6
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    درود بانو

    اوایل رفتار شما خوب بود ولی بعدش شما هم مثل بقیه رفتار اشتباه داشتید.دخالت و بی احترامی چه از طرف مادرشوهر شما و چه مادر و پدر شما آسیب زا هستش دوطرف نه مشاور هستند نه صلاحیت اینکار را دارند.همانقدر که ماردشوهر شما مقصره خانواده شما هم مقصره حالا اینکه درصدش چقدره و بشینیم حساب و کتاب کنیم فکر نکنم مشکلی حل بشه.

    همین اول تیر خلاص رو بهت بزنم فکر جدایی و طلاق رو بریز دور شوهرت رفتار های احساسی و هیجانی داره اگه طاقت دوری از فرزندت رو داری بسم الله برو جلو و جدا شو نداری بشین سر خانه زندگیت همان همسر عاقل و منطقی و باهوش و باخردی باش که بودی تا وسط های کار واقعا خوشم آمد از رفتارات البته به شما هم ایرادی نمیشه گرفت خداوکیلی من با اینکه مرد هستم ولی باید اعتراف کنم خیلی دوران سختیه درسته شیرینی های خاص خودش را داره ولی دوران بارداری زایمان و بچه داری مخصوصا همان اوایل و با توجه به وضعیت جسمی شما فشاری که به شما وارد میشه دور از تصور هستش ان شاء الله بحق 5 تن این مشکلات حل بشه

    لطف با دقت بخون:
    مهمترین مسئولیت شما الان اینه که مراقب فرزندت باشی همین و تمام
    اینکه مامان چی گفت و بابات چی گفت و شوهرت چیکار کرد و با پدر و مادرم حرف نمیزنه و مادرش اینو گفته و...... این مسائل دورش خط بکش مادرت اومد حرفی زد بهش بگو الان این کودک بی پناه به یک مادر قوی نیاز داره که در آرامش باشه اینکه با شوهرم یا خانوادش مشکل دارید این موضوع بخودتان مربوط میشه همین.با پدرت صحبت کن مردها منطقی تر هستند بهشون بگید الان وضعیت جسمی که داردی مکنه برای فرزندتان مشکلاتی ایجاد کنه شما مادر هستید و مسئولیت این نوزاد با شماست بگو لطفا وضعیت من را درک کنید.در برخورد با شوهرت هم سعی کن سخته می دانم واقعا مخصوصا برای یک دختر اینکه به پدر و ماردش توهین بشه اونم جلوی خودش توسط خانواده شوهر و بی احترامی شوهرش به خانوادش مخصوصا پدرش که بسیار بهش علاقه داره خیلی سخته این مسئله را درک می کنم ولی الان فضا متشنج و بدور از عقلانیت شده.شما فکر کن یک ساختمانی آتش گرفته الان اولویت خاموش کردن آتش هست یا اینکه بریم آشپزی کنیم و غذا درست کنیم!
    شما باید اولویت ها را مد نظر قرار بدی با توجه به این مضوع شما رابطه خودت را با شوهرت سعی کن عادی بکنی.مخصوصا با خانوادش و پدر شوهرت که بنظر من بشخصه عاقلتر از همه بود توی این قضایا به اضافه اینکه چه عجله ای داری برای اینکه شوهرت و خانوادت با هم اشتی کنن!!بزار زمان بگزره خودش مشکلات را حل میکنه شما هم نه روانشناس هستی نه توان این را داری که دیگران را تغییر بدهی حالا چه خانواده خودت چه شوهرت و چه خانواده شوهرت.

    مسئله بعدی:این را با دقت بخوان شما مسئول رفتار و گفتار دیگران نیستید اوکی تمام هیچ بحثی نداریم

    هیچوقت بخاطر شخص سوم زندگی خودت را خراب نکن بانو.فعلا اول بزار اتش را خاموش کنیم بعد بریم سراغ بقیه مسائل کارهایی که باعث میشه آرامش پیدا کنی را انجام بده از دوستات کمک بگیر برای نگهداری فرزندت یکم بیشتر بخودت برس غذاهای مقوی تر بخور.فکر کنم این مسائل دیگه مربوط میشه به خانوم های تالار همدردی تا کمک بکنن.

    اولویت فراموش نکن لطفا
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  10. کاربر روبرو از پست مفید khaleghezey تشکرکرده است .

    آرامش باران (جمعه 25 دی 94)

  11. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 فروردین 02 [ 20:48]
    تاریخ عضویت
    1392-11-15
    نوشته ها
    132
    امتیاز
    8,905
    سطح
    63
    Points: 8,905, Level: 63
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 145
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    8

    تشکرشده 124 در 65 پست

    Rep Power
    26
    Array
    دوستان ممنون از نظراتتون ...من سعی کردم همشو به کار بگیرم و تا حدودی جواب داد و الان اوضاع آرومه و همه با هم خوبیم (یعنی من با مادر شوهرم و شوهرم با مادر من)اما مادر ها هنوز حرف نمیزنن خب این زیاد مهم نیست
    ولی من هنوز از شوهرم بدم میاد...اخلاق های بدش غیر قابل شمارش هستن ...همش فکر میکنم من چرا با این ازدواج کردم...خیلی ندید بدیده
    مثلا مامان من آشپزیش خوبه(این که میگم خوبه کاملا بی طرف میگم نه که فکر کنین چون مامانمه...)هر وقت برای ما غذا میاره این یا لب نمیزنه یا کم میخوره مجبور میشم همشو بریزم دور تا مامانم نفهمه نخوردیم و ناراحت نشه...در مقابل وقتی مامانش یه چیزی میپزه میاره(اینم بگم مادرش آشپزیش صفره یعنی جوری بده که من اوایل که غذاشو میخوردم از دل درد تا صبح نمیخوابیدم همش شورو نپخته ست و همه چیو با هم قاطی میکنه اصلا افتضاح باز فکر نکنین چون مادرشوهرمه اینجوری میگما ...)این تا خر خره میخوره و اصلا اجازه نمیده یک ذره رو بریزم دور شده تا سه روز بخوره میخوره ولی دور نمیریزه....انگار که اگه مثلا یک ظرف سالاد یا خورشت بریزیم دور باباش ورشکست میشه...از این نظر میگم ندید بدیده
    ازش بدم میاد وقتی این چیزارو میبینم
    یا من که سر به سر پدر شوهرم میذارم و مثلا میگم دارین دروغ میگین این فکر میکنه جدیه...میپره وسط میگه بابای من هیچ وقت دروغ نمیگه بابام مرد راست گوییه(با لحن جدی)
    دیوونه ست اصلا مغز نداره انگار
    همش لعنت میکنم خودمو که با این ازدواج کردم
    تو رو خدا کمک کنین ....ازش بدم میاد بدم میاد بدم میاد

  12. #8
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 03 مرداد 01 [ 15:36]
    تاریخ عضویت
    1394-9-14
    نوشته ها
    62
    امتیاز
    6,098
    سطح
    50
    Points: 6,098, Level: 50
    Level completed: 74%, Points required for next Level: 52
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    136

    تشکرشده 87 در 45 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام

    هر چند که میگویید دارم کنترل می کنم

    اما صحبتهاتون نشون میده که سرکوبگر و تحقیر کن هستید

    چرا وقتی میدانی شوهرت غذای مادرش را کم وبیش می خوره اصرار به دور ریختن داری

    شاید این کار رو نکنی ولی نفس کارت زننده است واین پیام رو به شوهرت می ده سرکوب و تحقیر وعدم تایید

    اصرار به آمدن شوهرت زیاد نکن در حضور پدر ومادرت

    چرا ازش میخواید که شیرینی بخوره بکن نکن برای شوهرت نداشته باش

    اگر میخوای که زندگیت خوب باشه این نگاه از بالا به پایین رو از ذهنت پاک کن

    فرهنگشو میبینید تو رو خدا؟؟؟چطور میتونم اینو دوست داشته باشم این حیوونو


    مقایسه هم نکن چرا با خانواده من اینطور وبا خانواده خودت اونطور هستی به نظر من شوهرت هنوز توی شک هست مثل خود شما بهش فرصت بده آروم میشه انشالله

    کارشناس نیستم اما امیدوارم کمکی کرده باشم

  13. کاربر روبرو از پست مفید دیده تشکرکرده است .

    گیسو کمند (جمعه 25 دی 94)

  14. #9
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 مهر 01 [ 02:59]
    تاریخ عضویت
    1393-11-15
    نوشته ها
    823
    امتیاز
    34,196
    سطح
    100
    Points: 34,196, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,683

    تشکرشده 2,882 در 761 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    235
    Array
    سلام

    نقل قول نوشته اصلی توسط tommy نمایش پست ها
    میگفت اگه حرفی بزنید زنمو همینجا کتک میزنم) به شدت میلرزیدم و بچه رو شیر میدادم... وسط دعوا به بچه شیر میدن !! اگه بچه 1ساعت بعد شیر میخورد اتفاق بدی میافتاد؟
    میخواست منو با اون حالم کتک بزنه به زور از خونه انداختم بیرون گفت برو پایین!!!!!اصلا وضعم خیلی خراب بود با گریه رفتم پایین بابام که منو در اون حال دید به شدت عصبانی شد....

    مامانم میگفت تا صبح نخوابید... مامانتون که خیلی اجتماعی و هنرمند هستن و به فکر شما هستن و وو ، نباید بگن دخترم چیزی نشده عادیه نگران نباش توی همه زندگیها هست و.. باید اوضاع رو خرابتر جلوه بدن و استرس خودشونم به شما منتقل کنن ؟
    در حالی که من کنار بچه خواب بودم این اومد خونمون.. من ترسیدم منو بزنه از آشپزخونه اومدم بیرون شوهرم اومد جلوش گرفتش اصلا میخ.است از روی شوهرم بپره بیاد منو بزنه میگفت شکمتو سفره میکنم

    منم البته از یه جایی به بعد کلی فحشش دادم...در این حال بودیم که بابام صدای مارو شنیده بود اومد بالا.....اما بابام خون جلو چشاشو گرفته بود اگه شوهرم نبود قطعا میزدش اونم خیلی بی حیا بود هی بابام میگفت گمشو برو بیرون .من به زور بابامو بردم پایین... پدرتون حق نداشت به مادره دامادش اون هم جلوی داماد و عروسش فحش بده ، اصلا چرا باید پدرتون بیاد وسط بحثی که در خانه ی داماد و دخترش داره انجام میشه ؟ این دخالت نیست؟

    مامانم زنگ زد به پدر شوهرم که بیاد اینو ببره ......پدر شوهرم اومدو اینو به هر زحمتی بود برد این ؛ اینی که میگید مادرشوهرتون هست ، حتی وقتی در مورد فرمانده داعش صحبت میشه ، به اسم خودش ازش خبر میدن ، اگه روزی بچه شما بزرگ شد و جلوی همسرتون به مادر بزرگش یعنی به مادره پدرش گفت این ، همسرتون حق نداره ناراحت بشه دلش بشکنه؟؟ مقصر اینکه بچه جلوی چشم پدر به مادربزرگش بگه این ، کیه ؟

    یکمم از شوهرم بیشتر بگم اونم اینکه شبیه پسر بچه هاست هیچی حالیش نیست انگار رشد نکرده خلی لاغره اصلا کنارش احساس امنیت ندارم خیلی ترسو و غده با هیچکس دوست نمیشه اهل رفت آمد نیست....شبیه مردها نیست همه چیزو باید هزار بار بهش بگی و تا وقتی با دعوا و تشر و توهین نگی انجام نمیده انگار عادت کرده بهش فحش بدن... دوست خوبم وقتی در مجازی در مورد همسرت اینطور مینویسی ، طبعا در واقعیت همینطور هم درموردش فکر میکنی ، چهطور با اینهمه فکر پست و زشت میخواهی به کسی که وسط این فکراست علاقه مند شی؟ تو داری در مورد مرد خونت حرف میزنی در مورد پدر بچه ات ، تو این فکرای منفی رو تا جایی آوردی که اونو به خاطر لاغر بودن تحقیر میکنی؟؟؟ همسرت ضعیفه ، اونقدر ضعیفه که در مقابل اینهمه تحقیر نمیتونه دفاع کنه نمیتونه کنار بکشه نمیتونه .... تو قوی باش ، انقدر بهش احترام بزار که به خودش اومد ببینه وسط عزت و احترامه نه وسط تنفر و بی حرمتی

    پدرت مادرت خودت مادرش و شاید روزی بچه اش .. همه و همه دارن تحقیرش میکنن ، چهطور محبت کنه ؟ دیگه رویی نداره برای محبت کردن ، دیگه انرژی نداره برای تغییر

    شما چرا فحش میدی ؟ وقتی شما هم فحش بدی دیگه چه فرقی هست بین شما و مادرشوهرتون؟

    .مامانم از شوهرمو خانوادش متنفره میاد به من میگه ، میبینی ؟ پس خانواده شما هم خیلی قصور دارن ، میتونی تغییرشون بدی؟ اگه خانواده همسرت خیلی عالی بودن ، و همسرت سرکوفت مادرتونو بهتون میزد ، شما خجالت نمیکشیدی؟ راضی بودی هییچ وقت خانواده همسرت عالی نبودن تا تو بخاطر کم بودن خانوادت تحقیر نشی ، دلیل اینکه شوهرت از مادرت ایراد میگیره ، غذاشو نمیخوره همینه ، دیگه نمیخواد به خاطر دست پخت مادرزنش به خاطر محبت های گاه گاه مادر زنش ، از کم بودن مادرش خجالت بکشه
    اون نوشته های سبز رو ببین ، با پوزش زیاد ، آدمو یاد سالن کشتی میندازه نه وسط یه زندگی

    مادرشوهرتون نه قادره شما رو از خونت بیرون بندازه نه از تالار و نه هیچ جا ، این شمایید که تعیین میکنید که توی زندگیتون تاثیر بزاره ، اینبار که مادرتون خواست گله کنه بهش بگید مادرم شما هم حق داری و من ناراحتم از ناراحتیتون ولی کاری از دستم بر نمیاد و شما هم توقع نداری من بیوافتم به جون زندگیم و با مادرشوهرم یکی شم تا همه آرامشم به هم بخوره ، دیگه نمیخوام از عیبهای شوهرم بشنوم ، منم عیب دارم و راضی نیستم کسی از عیب های من پیش شوهرم بگه .

    مشکل عمده زندگی شما مادرشوهرتون و هیچ نفر سومی نیست مشکل اول نداشتن مهارت شما و همسرتونه و دوم زندگی در کنار خانواده شما ست اگه میتونید مستقل بشید اگه نه یه برنامه بریزید برای مستقل شدن و تا اون موقع مرزهای زندگی خودتون و پدرمادرتونو مشخص کنید و ازش عبور نکنید .

    نزارید هیچ کسی از همسرتون بدگویی کنه ، این یعنی توهین به شما ، شما و همسرت که از هم جدا نیستید اسمتون توی شناسنامه همدیگه است ، همونطور که بی احترامی به شما ، توهینیه به همسرتون .

    به این فکر کنید که در نبود همسرتون چه چیزهایی ندارید ، اونوقت میتونید نقاط مثبت وجودش و حس کنید و بولدش کنید و دوباره بهش محبت کنید. بهتون قول میدم اگه بی توقع بهش محبت کنید و کمی به حرفهایی که بالا گفتم فکر کنید خییلی زود فید بکش رو از همسرتون میبینید.

    در ضمن من شرایطی که گفتیدو درک میکنم و براتون دعا میکنم برای شما و همسر بی گناهتون ، دلگیر نشید از اینهمه نکته چون الان شما اینجا حضور دارید و شما به فکر تغییر افتادید پس ما ناچار به شما میگیم.
    به همه احترام بزارید و ازاینکه دارید به همه احترام میزارید خوشحال باشید چون این نشانه شخصیت شماست و بچه شما هماینو از مادرش یاد میگیره ، احترام به خودتون خانوادتون همسرتون و خانوادش که جای خود دارد ، همسرتونو جذب خودتون کنید و با تغییر رفتار خودتون و در خواست های درست و به جا از همسرتون زندگیتونو شیرین کنید.

    با یکم زیرکی و برنامه ریزی میتونید خودتونو به یه عروسک مرتب و خوش تیپ و دوست داشتنی تبدیل کنید و خونتونو به یه خونه تمیز و مرتب که در شان شماست و هم به بچه داری و شوهرداریتون برسید فقط ... اراده میخواد نازنینم.
    ای خواجه درد نیست... وگرنه طبیب هست

    ای بی خبر.. از خورشیدِ پشتِ ابر !


    ویرایش توسط گیسو کمند : شنبه 26 دی 94 در ساعت 12:43

  15. کاربر روبرو از پست مفید گیسو کمند تشکرکرده است .

    دیده (یکشنبه 27 دی 94)

  16. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 14 فروردین 02 [ 20:48]
    تاریخ عضویت
    1392-11-15
    نوشته ها
    132
    امتیاز
    8,905
    سطح
    63
    Points: 8,905, Level: 63
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 145
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    8

    تشکرشده 124 در 65 پست

    Rep Power
    26
    Array
    بچه ها مرسی از نظراتتون
    به مامانم گفتم که دیگه از شوهرم بد نگه به شوهرمم همینو گفتم و در حضور جفتشون گفتم اگه کسی از اون یکی غیبت کنه من میرم به اون طرف میگم!!!
    خدارو شکر زندگیم خیلی خوب شده پسر کوچولومم داره کم کم بزرگ میشه
    ممنون بابت همدردیتو

  17. 2 کاربر از پست مفید tommy تشکرکرده اند .

    khaleghezey (شنبه 26 دی 94), فریاد 1368 (یکشنبه 18 بهمن 94)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 11:46 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.