سلام دوستان تورو خدا تا آخرش بخونید و کمکم کنید...واقعا درمونده شدم ۲۶ سالمه و شوهرم هم ۲۷ سالشه...دو ساله ازدواج کردیم والان ۲۰ روزه صاحب یک بچه ناز و شیرین شدیم ولی از وقتی این کوچولو وارد زندگیمون شده یک روز خوش نداشتم همش گریه همش دعوا همش غصه....نشده حتی یک روز از مادر شدنم لذت ببرم...نمیدونم مشکل کجاست تا قبل از به دنیا اومدن بچه رابطم با همسرم خیلی خوب بود....خیلی بهم توجه میکرد اما بعدش... روزی که بچه به دنیا اومد شوهرم خیلی خوشحال بود منم خیلی خوشحال بودم اما مادرش همه چیزو خراب کرد...نمیدونم من مادرشو مقصر میدونم شایدم اینطور نباشه...موضو ازون جایی شروع شد که روز دوم زایمانم مادر من و مادر و پدر همسرم خونه ما بودن(ما طبقه بالا خونه مامانم ایناییم)و من توی اتاق داشتم به بچه شیر میدادم که یهویی صدای دعوای بین مامانا اومد اصلا نمیدونم سر چی بود دعوا هنوزم نفهمیدم فقط میدونم این جرقه ای بود برای باز شدن خیلی از مسایل....مادر شوهرم به شدت به مامانم فحش میداد پدر شوهرمم از مامانم خواهش میکرد که چیزی نگه(میگفت اگه حرفی بزنید زنمو همینجا کتک میزنم)منم خیلی ترسیده بودم جوری که به شدت میلرزیدم و بچه رو شیر میدادم...بالاخره به هر زحمتی بود پدر شوهرم مادر شوهرمو برد البته اومدن تو اتاق از من خدا حافظی کردن بعد رفتن(مادر شوهرمم اومد بهم گفت مامان جان خدا حافظ انگار اصلا اتفاقی نیوفتاده!!!)منم تصمیم گرفتم که هر اتفاقی که بین مامانا افتاده من دخالت نکنم چون رابطه من با پدر و مادر همسرم فوق العاده خوب بود...اونا منو مثل دخترشون میدونستن منم واقعا دوسشون داشتم....اما نشد حالا یکم از مادر شوهرم بگم بعد ادامه ماجرا...مادر شوهرم یک زن فوق العاده منفی هست و دایم از بیماری حرف میزنه مثلا وقتی حامله بودم همش از سقط جنین حرف میزدو منو میترسوند یا وقتی بچه به دنیا اومد همش میگفت اینجوری شیر نده عفونت ریه میگیره اونجوری نکن زخم معده میگیره و ....یک زن بی سواد(دیپلم) که ۵۰ سال سن داره و هیچ دوستی ام نداره کلا رفت آمد تو خونشون صفره ...متاسفانه شوهر منم بر خلاف برادر هاش کاملا شبیه مادرشه و با اینکه تحصیل کرده ست هیچ دوستی نداره و به شدت منزوی و غیر اجتماعیه...مادرشم به گفته شوهرم یک عمر اینارو تو یک اتاق انداخته نه غذایی به اینا داده نه محبتی...حتی به شوهرشم محبت نمیکنه اصلا خونه داری و آشپزی و بچه داری و شوهر داریش صفره فقط به شدت دوست داره همه رو نصیحت کنه... در مقابل مادر من فوق العاده اجتماعی و هنرمند و تحصیل کرده ست یعنی از همه نظر ازون سرتره و پدر شوهر و شوهرمم همیشه از مامانم جلوی اون تعریف میکردن(که فکر میکنم همین باعث حساس شدن مادر شوهرم شد)....منم توی خانواده ای بزرگ شدم که اعضای اون به شدت به هم وابسته ایم و سرشار از محبتیم مخصوصا رابطه منو پدرم خیلی خوبه .... حالا ادامه ماجرا...روز بعدش مادرش شوهرم زنگ زد(در حالی که پدر شوهرم خونه نبوده)...یکم حالمو پرسید منم انگار چیزی نشده خیلی طبیعی جوابشو دادم بعدش شروع کرد به فحش دادن به مادرم که مواظب باش اون مادر دیوونت بچه رو نبره حموم و .... منم به روی خودم نمیاوردمو میگفتم باشه چشم...هر چقدر من بیشتر میگفتم چشم این بیشتر و رکیک تر فحش میداد تا اینکه گفتم مامان دارین در مورد مامان من صحبت میکنیدا بعدش باز دیوونه تر شد....شوهرمم ترسید که اوضاع خراب بشه گوشیو ازم گرفت و یک مادرشو ساکت کرد و قطع کرد....منم خیلی ناراحت بودم (نه ازین که به مامانم فحش داده ...از اینکه چرا منو قاطی دعوا میکنه ...چرا من که مریضم و شیرم کمه و هر لحظه ممکنه خشک بشه و درد دارمو ناراحت میکنه..)کلی گریه کردم ...به شوهرم گفتم گوشیو بده اما نداد میخواستم به باباش زنگ بزنم بگم که مادر شوهرم چیا گفته اما شوهرم نداد که هیچ حتی میخواست منو با اون حالم کتک بزنه به زور از خونه انداختم بیرون گفت برو پایین!!!!!اصلا وضعم خیلی خراب بود با گریه رفتم پایین بابام که منو در اون حال دید به شدت عصبانی شد....مامانم میگفت تا صبح نخوابید... اینا گذشت و روز بعد در حالی که من کنار بچه خواب بودم این اومد خونمون....(به پدر شوهرم گفته بود من تا ۱۰ روز میرم به عروس و نوه ام برسم!!)از خواب بیدار شدم دیدم با پالتو به حالت آماده باش نشسته منم اومدم سلام دادم رفتم تو آشپزخونه یه چایی بریزم برای خودم که دنبالم اومد جوری که من ترسیدم منو بزنه از آشپزخونه اومدم بیرون شوهرم اومد جلوش گرفتش اینم هرررر چی از دهنش در اومد به من گفت و میگفت که تو چرا به مامانت نمیگی به مادرشوهرم احترام بذار!!...منم میگفتم منو قاطی دعواتون نکنیدو ازین حرفا...باز کلی چرت و پرت گفت اصلا میخ.است از روی شوهرم بپره بیاد منو بزنه میگفت شکمتو سفره میکنم ادبت میکنم و....منم البته از یه جایی به بعد کلی فحشش دادم...در این حال بودیم که بابام صدای مارو شنیده بود اومد بالا....مادر شوهرمم تا بابامو دید گفت من دردو بلای دخترتو به سرم میزنمو ازن حرفا!!!!انگار نگار که قبلش میخواست منو بکشه...اما بابام خون جلو چشاشو گرفته بود اگه شوهرم نبود قطعا میزدش اونم خیلی بی حیا بود هی بابام میگفت گمشو برو بیرون دختر من که اسیر دست شما نیست نمیبینی مریضه هی اون خودشو به مظلومیت میزد انگار غرور نداشت!!...آخرشم نرفت ...من به زور بابامو بردم پایین...مامانم زنگ زد به پدر شوهرم که بیاد اینو ببره ...منم حالم خیلی بد بود به شدت میلرزیدم(البته بعدا فهمیدم یکی از بخیه هام باز شدن)....پدر شوهرم اومدو اینو به هر زحمتی بود برد(جالبه باز پیش پدر شوهرم به من مامان جان مامان جان میگفت!!!اونجا فهمیدم مثل...از پدر شوهرم میترسه) خلاصه بعد این ماجرا رابطه به شدت خراب شد...شوهرمم تحت تاثیر مامانش اخلاقش به کل عوض شد...دایم تو اتاق بود درم میبست...غذا نمیخورد...دست به بچه نمیزد و دیگه ازون اشتیاق خبری نبود...مادرشم دم به دقیقه زنگ میزد مثلا حالشو میپرسید(اینم بگم که تا قبل از این سال به دوازده ماه اصلا خبر پسرشو نمیگرفتا...یک دفه پسرش عزیز شد...شوهر منم عمرا برای مادرش زنگ نمیزدا...تنها به اصرار های من زنگ میزد اما الان مادرش شده بود همه چیزش اونم تو شرایطی که من بهش احتیاج داشتم)....خلاصه تو اون روزا از چشمم حابی افتاد....خیلی گریه میکردم همش بغض داشتم خونمون شده بود دیوونه خونه اصلا با هم حرف نمیزدیم اصلا بهم محبت نمیکرد...اون روزا بود که ازش متنفر شدم... لازمه بگم مادرش قبلا هم یک کاری مشابه همین تو روز عروسیمون کرد جوری که جلو ۷۰۰ نفر میخواست منو از تالار بندازه بیرون...اونجام خوشیمو خراب کرد اما من بخاطر پدر شوهرم و شوهرم بخشیدمش... بگذریم....میرسیم به شوهرم که الان ازش متنفرم هر چند در ظاهر همش بهش میگم عزیزم جانم و...ولی ته دلم از بیزارم.احساس میکنم اشتباه کردم که باهاش ازدواج کردم. یکمم از شوهرم بیشتر بگم اونم اینکه شبیه پسر بچه هاست هیچی حالیش نیست انگار رشد نکرده خلی لاغره اصلا کنارش احساس امنیت ندارم خیلی ترسو و غده با هیچکس دوست نمیشه اهل رفت آمد نیست....شبیه مردها نیست همه چیزو باید هزار بار بهش بگی و تا وقتی با دعوا و تشر و توهین نگی انجام نمیده انگار عادت کرده بهش فحش بدن...همش نگرانه که مریض نشه و اگرم یه سرماخوردگی کوچک بگیره واویلاست اگار جزام گرفته و تنها تفریحش(تفریحی که بهش انرژی میده و شادش میکنه)رفتن تو سایت های ناجور و دانلود کردن فیلم های ناجوره(هرگز نتونستم این عادت رو از سرش بندازم همه کار کردم اما نشد چون از نوجوونی عادت کرده اینجوری خودشو آروم کنه)...یعنی اگه شده تا صبح بیدار میمونه و میره تو اون سایت ها )اما چند شب پیش که بچه به شدت بینیش گرفته بود و مامنم بلد نبود دستگاه بخورو روشن کنه رت بیدارش کرد اینم بیدار شد دستگاه رو پرت کرد وقتی مامانم بهش گفت خاک تو سرت یک بالشت سمت مامانم پرت کرد و گفت گمشو بابا و خوابید!!!مامانم تا صبح جوش میزد منم التماسش میکردم که به بابام نگه تا وضع بدتر نشه... میبینید همه حرمت ها شکسته شدن دیگه احترام معنی نداره....دلم گرفته ...ما خیلی خوشبخت بودیم ...دیگه هیچی مثل سابق نیست....مامانم از شوهرمو خانوادش متنفره میاد به من میگه شوهرم از پدرو مادرم متنفره به من میگه دیگه خسته شدم....بین این همه انرژی منفی... شوهرمم جدیدا اصلا بهم کمک میکنه همه کاراو خودم میکنم دیگه از پا افتادم حتی گاهی روزا وقت نمیکنم موهامو شونه کنم یا لباسامو عوض کنم...به شدت افسرده ام...همش سعی میکنم با زبون شوهرمو پیش خودم نگه دارم همش بهش محبت میکنم اما خودم دارم عذاب میکشم...چون دیگه دوستش ندارم... خیلی از ازدواجم پشیمونم شوهرم خانواده خوبی نداره و چون تو خانواده خوبی نبوده خودشم....احساس تنهایی شدید میکنم... حالا دوستان شما نظرتون چیه؟رابطمون درست میشه یا باید یک عمر عذاب بکشم؟من حتی به طلاق هم فکر کردم شما نظرتون چیه؟تورو خدا کمکم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)