سلام به اعضای انجمن همدردی.من 25 سالم این زمستون تموم شده و چیزی که بعد از 25 سال فهیمدم اینه که بیشتر مشکلاتم به خاطر کمبود محبت شدید و خلا عاطفی شدیده
6سالم بود که خانواده سنتیم صاحب تک پسرشون شدن.ارزوی مادرم که پر از عقده بود و ارزوی پدرم.مادرم از بچگی هم از من نفرت داشت.چون خودش هم محبتی ندیده بود.همیشه فکر میکرد میخوام پسرشو نابود کنم.همیشه بهم میگفت حسود .درحالیکه اصلا نیمفهمیدم از چی داره حرف میزنه.حتی خساست رو حسودی معنی میکرد.بیشتر ادامه ندم من دیگه از اون سن نه محبتی از مادر دیدم نه پدر.پدرم که از کار میومد پسرشو بغل میکرد مامانم میگفت فلانی رو هم قرون صدقش برو حسودیش نشه و بهش نشونه با سرعلامت میداد و من همه اینا رو میفهمیدم.
بغیر از کارای بد مادرم که ابروم رو حتی توی مدرسه که شاگرد خوبش بودم میبرد و حتی به تمیزی لباسای من هم نمیرسید چیزی ندیدم. از اشپزی هم خبری نبود.مگه اینکه دکتر بگه فلان غذا برای رشد بچه ش خوبه.
هیچ تشویقی توی زندگیم ندیدم.بجز تحقیر.مثلا نوزده و نیم میگیرفتم میگفت توکه همیشه نیم نمره کم داری.سال کنکور مشکلی برام پیش اومد افتادم بیمارستان بعد از دوماه رفتم با روحیه خراب مدرسه. اما انگار نه انگار که من مشکل داشتم هیچکوقع خونه نبود و غداهم درست نمیکرد.
بعد از یکسال دانشگاه قبول شدم.هیچ کادویی ندیدم.فقط خوشحال شده بود که الان دیگه داره تنها میشه.نه برای خابگاه فکر تغذیه فرستادن بود.نه فصل گرما و سرما فکر خریدن یک لباس گرم. به زور اگه پالتویی چیزی مجبورش میکردیم که بخره که از سرما نلرزم.
گفتنی ها خیلی زیاده.بخصوص از دوران بچیگم.من فوقاعاده دختر حساس و عاطفی بودم و هیچ محبتی نمیدیم. تنها دلخوشیم این بود که از کیف مامانم پول برمیداشتم خوراکی میخریدم.اونم دیگه نشون شد تا بیست سال بعدش هرچی گم میکرد میگفت من بردااشتم درحالیکه از راهنمایی بع بعد حتی تقلب هم نمیکردم چه برسه به پول برداشتن.
مریض میشدم با هزارتا فحش میبردن دکتر و دارو رو نه از سر محبت که از سر ترحم برام میخریدن و هنوز هم همینطورن هم بابام هم مادرم.هردوتاشون از هم بدترن. صبحا به بابام که شغلش اازاد م بود میگفتم صبرکن منو برسون دم مدرسه وقتی میومدم دم در میدیدم رفته.
بچگیم توی کوچه بزرگ شدم با خاک شن و ماسه. تمام خصوصیات اخلاقیم مثل مادرم بود اونم فوق العاده خیالباف و حساس و عاطفی بود چون برخلاف رفتارش من نمیفهمیدم که دوسم نداره و ازم متنفره و من دوسش داشتم .هم اونو هم پدرمو.بابام دندوناش درد میکیرد توی سفر بودیم.تمام راه براش تخمه میشگستم میزاشتم که بخوره. ولی اونا ذره ای دوسم نداشتم.
وارد دانشگاه که شدم بجای درس رفتم توی کار عشق دوستم هم کمک کرد.هیچی از درس موندم و بعد از یکسال پسره هم که فهمید همچین شخصیت قوی ندارم و خودش هم ادم درستی نبود رفت با یکنفر دیگه.تا دوسال بعد گریه میکردم.تاحدیکه مریضی عجیب غریب میگیرفتم که میگفتن علت نداره فقط داروهای قوی داشت و میگفتن مال حرص خوردن زیاده.
بعد از اون با یکی دیگه تا اخر تحصیلم دوست بودم.اونم فقط برای خلا عاطفیش بامن بود و لیسانسش که تموم شد یک عذرخواهی کرد و رفت.البته عذرخواهی رو یکسال بعدش کرد.
دوبار دوتا پزشک از من خوششون اومد و یکبار یک نقاش که هرسه اتشون رو فهمیدم متاهل هستن و دیگه تا چندکیلومتریشون نرفتم. از پسرای همسن یا کوچیکتر از خودم بدم میاد و ادم نمیدونمشون.چون تاحالا هرچی پسر بوده بعد از یک مدت منو نخواسته و رها کرده برای همین جذب مردای سن بالاتر میشم و که البته همشون متاهل هم نیستن ولی رابطه بهم میخوره. هرچی نشستم فکر کردم دیدم دلیلهمه اینها فقط کمبوده محبت و نیازهای عاطفیمه.هیچکاری نمیتونم بکنم.از کار خونه تا رسیدن به سر و ظاهرم تا کار بیرون یا کتاب خوندن چون کمبود دارم. از اونهام نیستم که شمارمو بدم یا همزمان با ده نفر چت کنم که هم سرگرم بشم هم شاید یه شوهر برا خودم پیدا کنم.وقتی توی دانشگاه ضعیف بودم. خواهر برادرام طردم کردن.جلوی چشمم باهام مثل یه اشغغال بی ارزش برخورد میکردن.حتی نمیزاشتن ببوسمشون.چندششون میشد.پیش چشم من و خیلی وقتا برای خواهر زداه هام که یکی دوسال از من کوچیکتر بودن کادو میخریدن و باهاشون مثل پرنسس برخورد میکردن چون نمراتشون عالی یا خوب بود. برای من فحش و تحقیراشون رو می اوردن
منی که هیچکیو نداشتم رو تنها تر میذاشتن.
از وقتی لیسانسمو گرفتم نشستم توی خونه.گاهی چندین ماه طول میکشه که برم و لباسام رو و یا وسایلمو مرتب کنم.هیچی ندارم.نه اعتماد به نفس.نه روحیه.نه شخصیت اجتماعی.هرکی رو میبینم از من جلوتره و من هیچی ندارم.
من فقط احساسیم و کمبود محبت دارم.کمبود محبت رو با چی میشه برطرف کرد؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)