سلام
من 32 و همسرم هر دو 32 ساله هستیم. من فوق لیسانس کامپیوتر و شاغل هستم ایشون هم دکترای کامپیوتر و شاغل. 7 سال هست که ازدواج کردیم و اگه جر و بحث های نه چندان مهم رو کنار بگذارم، رویهم رفته زندگی خوبی داشتیم.
یکسال پیش تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم و الام یه دختر 3 ماهه داریم. مشکلات ما از همون زمان شروع شد.
من کلا ادم حساسی هستم و بسیار محبت و توجه رو دوست دارم. خودم هم کلا ادم مهربونی هستم و تا اونجا که میتونم به همه خوبی و محبت میکنم.
تو دوران بارداری دلم میخواست شوهرم بیشتر از قبل بهم توجه کنه اما نمیکرد. دلم میخواست گاهی به من که به نظر خودم چاق و زشت شده بودم بگه هنوز هم زیبا هستم. برای خرید بچه باهام همراه بشه، تنها نرم پیاده روی و باهم بریم. مخصوصا ما که توی این شهر غیر از همدیگه فامیل و خانواده ای نداریم.
بعد از زایمان هم این روند ادامه داشت. دلم میخواست ازم تشکر کنه که بچه امون رو سلامت به دنیا آوردم. زایمان کردم درد کشیدم. نه اینکه منتی باشه ها همه اونها رو هزاربار دیگه به خاطر دخترم میکردم منظورم حس قدردانیه که دلم میخواست شوهرم بهم بده.
سر بچه هم جر و بحثهامون بیشتر شد. من رو نحوه رفتار با بچه حساس هستم و اون بیتفاوت. مثلا هزاربار بهش یاداوری میکنم که با دست نشسته به بچه دست نزن.
خلاصه کنم اینکه احساس میکنم نسبت بهم سرد شدیم و روز به روز از هم دورتر میشیم. نمیدونم چیکار کنم که اوضاعمون بهتر بشه احساس میکنم همینجور پیش بریم کارمون به جاهای باریک میکشه
ممنون میشم کمکم کنید که چه جوری از این سردی و فاصله بینمون کم کنم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)