دوستان عزیز سلام . نمیدونم کسی شبیه مشکلاتم داشته یا نه . یا کسی میتونه کمکم کنه ؟؟؟ من سی سالمه ازدواج کردم با شوهرم از اول زندگی خیلی مشکل و مشاجره داشتم بارها فکر جدایی افتاد توی سرم بارها دلم میخواست برای چندروز بزارم و برم تا شاید شوهرم به خودش بیاد اما به دلیل مشکلات خونوادم نمیتونستم . همسرم اوایل بیشتر به خونوادم احترام میذاشت بیشتر بهشون سر میزد اما کم کم همه اینا خیلی کم شد. ما قبلا خیلی خونواده خوب و موفق و شادی بودیم اما پدرم بعد از بازنشستگی دچار اعتیاد شد و کل زندگی خونوادم به هم خورد پدر و مادرم اغلب با هم قهر بودن.خواهر و برادرم از پدرم فاصله گرفتن چون دیگه هیچ حمایت مالی و عاطفی و روحی از طرف پدرم نمیشدن منم که ازدواج کرده بودم هرروز بادیدن ای اوضاع داغون میشدم و توی خونه یک لحظه ارامش نداشتم از اون طرف شوهرم به هیچ وجه درک نمیکرد اونم یه جوری منو تحت فشار میزاشت. تا اینکه پدرم مبتلا به یه بیماری سخت ونادر شد چندین ماهه که درگیر ه و هرچی دکتر رفته هنوز خوب نشده مشکلات خونوادم چندین برابر شده همه به هم ریختن خواهرم با سن کمش هرشب داروی اعصاب میخوره توی فشار وتنگنا قرار گرفتن . من هم از اینکه هیچ کاری براشون نمیتونم بکنم دارم دیوونه میشم. شوهرم توی این قضیه عین یه غریبه رفتار کرد میبینه هرشب با گریه میخوابم اما دریغ از یک دلداری یه محبت.خونواده من توی بدترین شرایط احترام شوهرم رو داشتن حتی پدرم بیش از حد همیشه بهش احترام میذاره و تحویلش میگیره اما اون و خونوادش یه احساس غرور و برتری نسبت به ما دارن در حالی که نیستن .حالا من زیر بار اینهمه فشار دارم له میشم. ای کاش شوهرم توی این موقعیت کمکم میکرد ،درکم میکرد ای کاش میفهمید روزای سخت برای همه هست شاید پدر ومادر اونم یه روز مریض و محتاج بشن. برای مداوای پدرم باید بریم تهران هرچی به شوهرم گفتم بیا ببریم بابا رو گفت من نمیتونم بیام. چیکار کنم با مشکلات خونوادم که طی چندسال اینجوری از هم پاشید و بی تفاوتی و بی محبتی و ی مسولیتی شوهرم خواهشا راهنماییم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)