سلام دوستان ، نمیدونم از کجا بگم ؟ فکر کنم مشکل قبلی منو بدونید اینکه خانواده همسرم اذیتم کردن ...
خواهر شوهرم به شوهرم خط میداد و ما رو دعوا مینداخت و خودشو میکشید کنار ...
اینکه شوهرم برای هر تصمیمش که هنوز به من نگفته جلو جمع از همه نظر سنجی میکرد ...
اینکه خانواده اش همش برای تصمیم های ما نظر میدن و دخالت میکنن ...
اینکه همش با شوهرم دعوا داشتیم و حرفهایی بهم میزد که هنوزم رو دلم مونده دوست دارم فراموش کنم ولی نمیشه نمیتونم حرفهاش سنگین بوده برام ، به طوری که رفتار الان منو خیلی باهاش تغییر داده ....
به دلیل اینکه دیگه بهش حس خوبی ندارم فکر میکنم هنوزم به خانواده اش وابسته است و نظر اونها براش مهم تره و حاضر نیست مستقل بشه چون هر سری که بهم زنگ میزنه در مورد خونه و عروسی مون حرف میزنه و نظرات آبجی و باباش و مامانش رو میگه انگار خودش هیچ نظری نداره ، منم که نظرم رو میگم ناراحت میشه میگه تو داری تحمیل میکنی نظراتت رو ....
دیگه خستم کرده هر سری زنگ میزنه خیال میکنم میخواد حال منو بپرسه ولی یا کاری داره سوالی داره یا هم نظرات بقیه رو همش میگه که عروسی اینجوری خونمونم اینجوری ....
فرض کنید هر دفعه همینا رو میگه ، من از تکرار خوشم نمیاد .
جدیدا هم که میگه بیا بریم طبقه پایین خونه مامانم زندگی کنیم و نظرات خواهرش رو برای من میگه که اون گفته خونه اشو من دیدم خیلی قشنگه ...
هرچی میکشم از خواهرش و بی عرضگی شوهرم میکشم تا اون یه چیزی میگه و میدونمم نخ میده اینم سریع زنگ میزنه به من و بدونه اینکه نظر منو بدونه واسه خودش تصمیم میگیره تا یه چیزی هم میگم میگه نه آبجی گفته خوبه ، سر خونه من گفتم باید خونه رو ببینم گفت شبیه خونه خودمونه دیگه ،گفتم یعنی من نباید ببینم دیگه ؟
سعی داشت نظرش رو تحمیل کنه بدون اینکه نظر منو بدونه همشم میگه امنیت داره برای خودت میگم که من همه همسایه های این طبقه رو میشناسم .... من نمیفهمم انگار وقتی اون نیست قراره منو بدزدن که همش دم از امنیت میزنه و میگه مامانم بالاست کاری داشتی یا مشکلی داشتی مامانم هست .
منم با سیاست گفتم من قراره بیام اون شهر زندگی کنم و جز خونه مامانت و دخترخالم ( جاریم ) جایی رو ندارم که بخوام برم مهمونی . پس دوست دارم به عنوان مهمون بریم خونه مامانت دوست ندارم همیشه جلو چشم باشیم دوست دارم براشون عزیز باشیم دلتنگمون بشن اونم قبول کرد گفت حالا ببینیم چی میشه ... حالا نمیدونم بازم همچین قصدی داره یا نه .
همه این حرف ها کارهاش منو سرخورده و مایوس کرده از ازدواجم ، جدیدا میلی به حرف زدن باهاش چه با پیام چه تلفن ندارم انگار که دوستش ندارم ولی دلم براش تنگ میشه ... حس بد من بهش از همه این اتفاقاتی که تو این یک سال و نیم افتاده نشات میگیره ..
میترسم از اینکه عید پارسال بخواد دوباره تکرار بشه دوست ندارم عید امسال برم اونجا دوست ندارم دیگه ببینمش یا بیاد خونمون چه الان چه هر وقت دیگه این حس بد ندیدن رو سر یه دعوایی که داشتیم و حرفهایی زد که دلمو بدجور شکست اون تو دلم کاشت ....
و اینم شد آخرین دعوایی که داشتیم وخودش فهمید حسابی زیاده روی کرده از اون موقع مهرش تو دلم کمرنگ شد : یکماه پیش اومده بود مشهد منم ذوق کرده بودم و گفتم میخوام خودم ناهار درست کنم و از صبح شروع کردم به درست کردن قیمه و مخلفاتش ... وهمش تحویلش میگرفتم یا میوه میاوردم براش یا چایی ... بعدش رفتیم حرم موقع برگشتن خیلی گرسنه ام شده بود منم وقتی گرسنه هستم نای حرف زدن ندارم و بهش گفتم گرسنه هستم اونم گفت پول نداره ( بیشتر پولش رو برای مامانش و خواهرش چیزی خریده بود ) از این ناراحت شدم که برای خانواده اش ارزش قائله ولی من که زنش هستم نه ...
که بعدا دیدم قاطی کرد و گفت تو بخاطر اینکه پول نداشتم خودتو گرفتی و من اگه پول نداشته باشم منو نمیخوای ، یعنی هرچی توضیح میدادم قانع نمیشد و حرف خودش رو میزد و لحظه های رفتنش رو تلخ کرد و حال منم گرفت و بماند که حتی بعد یک هفته بعد رفتنش زنگ زد و حرفهای نگفته شو گفت و حال خراب منو داغون تر کرد گفت تو به فکر من نبودی تو به فکر غذای من تو راهم نبودی ، در حالی که صبح زود پاشدم براش صبحونه درست کردم و برای تو راهش ساندویچ و میوه گذاشتم و تو این مدتی که خونه ما بود تحویلش میگرفتم از اخرهم گفت یادم باشه دفعه بعد خواستم بیام خونتون روزه بگیرم ...
( این حرفش خیلی برام گرون تموم شد برای من این معنی رو داشت که شما که پدرت فوت شده و سایه حمایت گرش نیست پس تو خونتون هم هیچی ندارید بخورید در حالی که همیشه هر وقت میاد غذاهایی که به عمرش ندیده براش درست می کنم و وقتی میره تهران میگه بیا همون غذا رو درست کن برام )
منم تو دلم گفتم تویی که اینقدر اذیت میشی و به فکر شکمت هستی تا دیدن من اصلا نمیخواد دیگه بیای و تا الان که دو ماهی میگذره هیچوقت بهش نگفتم کی میای و خودمم مشخص نکردم کی میرم قبلنا همش میپرسیدم کی میای دلم تنگ شده ولی از آخرین باری که اومد مشهد لحظات بدی رو برام رقم زد و از اون موقع دل خوشی ازش ندارم و سرد شدم و ته دلم یه ناراحتی نسبت به حرفهاش دارم ، حتی چندباری که صحبت کردیم گفت کی میای پیشم گفتم معلوم نیست یکم ناراحت شد گفت یعنی دلت تنگ نشده و اصلا دوستم داری ؟ بهش اطمینان دادم که دلتنگشم و دوستش دارم ولی نگفتم ته دلم ناراحته و مانع دیدارمون میشه ... دیگه هم نپرسیدم که تو کی میای ؟ نمیخوام اذیت بشه
دیگه هیچی مثل اولش نمیشه ، نمیدونم چجوری مثل روز اول بشم و به بدی هایی که دیدم حرفهایی که شنیدم از خودش از خانواده اش فکر نکنم و ته دلم کینه نداشته باشم ، بدبین شدم به خودش و خانواده اش و از تکرار بعضی رفتارها واهمه دارم ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)