به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 22 بهمن 00 [ 09:36]
    تاریخ عضویت
    1394-3-07
    نوشته ها
    29
    امتیاز
    6,075
    سطح
    50
    Points: 6,075, Level: 50
    Level completed: 63%, Points required for next Level: 75
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 22 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array

    آشوبم،آرامشم...؟!

    سلام به دوستای خوب همدردی
    نمیدونستم این پست رو تو کدوم انجمن باید انتشار بدم چون هنوز که هنوزه زیاد با محیط کاربری این سایت آشنا نیستم.
    سوالی که میخوام بپرسم یه سوال کلیه. ولی سعی میکنم خوب توضیح بدم تا اگه ابهامی هست رفع بشه.
    آرامش ینی چی؟چطور به دست میاد؟
    من آدمی بودم و هستم که خیلی دنبال جواب این سوال گشتم ولی آخرش هیچی نصیبم نشد. حتی تاپیک اولی که تو همدردی دارم عنوانش اینه." آرامشمو گم کردم" البته شایدم هیچ وقت پیداش نکرده بودم که گم کنم.
    برا بعضیا آرامش بودن با خونواده است. محیط خونه براشون آرام بخشه. اما برا من نبوده. من کودکی پر تنشی داشتم. خونه برام اصلا جای امنی نبود.دوسش نداشتم. همیشه بین پدر و مادرم درگیری و اختلاف بود. خیلی از شبا با فریادای پدرم خوابم برده.همیشه یه عده ای تو خونمون بودن واسه وساطت کردن. هروقت از مدرسه برمیگشتم استرس میگرفتم.با خودم میگفتم خدایا ینی الان خونه چه خبره؟کی خونمونه؟ کی گریه میکنه؟ نکنه بابام مامانمو کشته باشه!؟ اره در این حد بدم میومد از خونه. این روزا با ازدواج خواهر برادرام و آروم شدن نسبی پدرم این استرس کم شده ولی از بین نرفته.هنوز که هنوزه وقتی از سرکار میرسم خونه همیشه این سوال باهامه.ینی خونه چه خبره؟نکنه دعوایی باشه.. نکنه اتفاقی افتاده باشه..
    دوران ابتدایی و راهنمایی زیاد بارم نبود و غصه نمیخوردم :) سرخوش بودم و خیلی مشکلاتو درک نمیکردم. اما از اواخر راهنمایی و تو دبیرستان رفتم دنبال آرامش. آرامش برام تو درس بود. فقط درس میخوندم. مهمونی عروسی دید و بازدید از همه اینا زده بودم واسه درس. دلخوشیم تعریف معلما از من بود و روزای کارنامه گرفتن که کارنامه رو نشون اینو اون میدادم و تشویقم میکردن.شاگرد اول مدرسمون بودم اما بشدت خجالتی و کمرو. طوری که تو مدرسه همو منو به اسم میشناختن اما اگه خوومو میدیدن نمیدونستن من همون فلانی ام که اسم رو همه بولتنا هست. من آدم احساسی هستم و دوس داشتم همیشه کسی باشه دوسش داشته باشم. تو دوران دبیرستان عاشق یکی از دبیرامون بودم.خانوم بود. براش جونمم میدادم!با دیدنش گر میگرفتم و تپش قلبم میرف رو هزار. تا پیش دانشگاهی این دوس داشتن کم رنگ شده بود اما هنوزم باهام بود. تا اینکه از طریق چت با پسری اشنا شدم که کیلومتر ها ازم فاصله داشت. خیلی تنها بودم اون دوران.بهترین دوستم از دانشگاه شهر دیگه ای قبول شده بود و از دستش داده بودم. خودمم ورودی دانشگاهی بودم ک دوسش نداشتم.رشتمم دوس نداشتم.برا همین دیگه درس نمیخوندم و درنتیجه آرامشمم گم کرده بودم. اون پسری که باش دوس شدم شده بود همه کسم.اون دوران خونمون تنش زیاد بود و من هروقت کم میاوردم میرفتم سراغش. حرفاش خیلی قشنگ بود هرشب برام از آینده میگفت و رویا میساخت.بشدت وابستش بودم.حرف جدایی که میزد نابود میشدم.قلبم درد میکرد،غذا نمیتونستم بخورم،اعصابم تحریک میشد و با همه دعوا میکردم.اونم از شانس بد من آدم نرمالی نبود. یه پارانوییید به تمام معنا.به همه چی شک داشت. به خوابیدنم به بیرون رفتنم به مهمونی رفتنم حتی به حموم رفتنم!!!خیلی اذیتم میکرد.. به اون روزا ک فکر میکنم خیلی دلم برا خود ضعیف و بی ارادم میسوزه. هرجا میرفتم براش عکس میگرفتم که مطمن شه. روزی صدبار زنگ میزد خطمو چک میکرد که اشغال نباشه و وای به روزی که خطم اشغال میشد حتی واسه یه ثانیه.هزار جور تهمت میزد و میگفت رابطه تموم شده.من حالم بد میشد التماسش میکردم کلی قسم میخوردم که باور کنه کسی که باش حرف میزدم جنس مخالف نبوده.. وای.. خیلی روزای بدی بود.یادمه یبار مادرمو برده ب برده بودم دکتر که گفت بیا یاهو و منم که اینترنت ندااشتم و گفتم بیمارستانم.باور نکرد. مجبور شدم مادرمو اونجا ول کنم و برگردم خونه ک از خونه بش زنگ بزنم که بفهمه برگشتم خونه و باهام اشتی کنه.. میدوونم خیلی بدبخت بودم. هرکاری براش میکردم چون تو بدترین دوره زندگیم بش وابسته شده بودم و شده بودم دلیل آرامشم.چت کردن و حرف زدن باهاش انقد ارومم میکرد ک حد نداشت. سه سال زجر کشیدم سر این رابطه. اخر سر هم به بهونه مادرش رابطه رو تموم کرد. خطشو داد به مادرش و زنگ زدم و مامانش گفت داره نامزد مییکنه :((( ماه صفر بود و من باورم نمیشد اما دیگه کم کم عادت کردم. دوباره آرامشم گم شده بود. خیلی سختی کشیدم سر فراموش کردنش،شب روزم با اون بود و الان که یهو پشتم خالی شده بود دوس داشتم بمیرم. تا اینکه دوباره خودمو جمع جور کردم. از دانشگاه انصراف دادمو و دوباره پناه بردم ب درس و کنکور شرکت کردم و رشته مورد علاقم قبول شدم. سر کار پاره وقتم میرفتم.همه چی به ظاهر خوب بود اما تو دلم آشوب بود.همیشه یه خلع بزرگ تو قلبم بود. وسط مهمونی و کلی خوش گذروندن یهو دلم میگرفت.حساس بودم.خیلی حساس.کوچیکترین حرفارو واسه خودم بزرگ میکردم و کلی تو تنهایی غصه میخوردم. تا میتونستم سرمو گرم میکردم اما اخر شب که میشد احساس میکردم تنها ترین ادم رو زمینم و بدبخت تر از من کسی نیس.بعد دوسال یه رابطه دیگه رو شروع کردم که خیلی فرق داشت با قبلی. کسی نبود که به همه چی گیر بده. واسه دیر جواب دادنم ناراحت شه. از نبودم عصبی شه و پرخاش کنه.آدم ریلکسی بود که من چون تو رابطه اولم خیلی افراطی محدود شده بودم این ریلکس بودنشو بی غیرت بودن معنی میکردم. جالب اینه که هنوزم همینطور میبینمش :) رابطم باش خوب بود و روزایی که باهاش بودم ارامش داشتم اما بقیه روزا همش استرس بود عذاب. چون از من سرتر بود هی میگفتم نکنه بره.نکنه از چشش بیفتم.نکنه بی تفاوتیش ینی منو نمیخواد. خلاصه این رابطم همچین ارامش بخش نبود برام و بعد پنج ماهم تموم شد. خیلی سخت نبود تموم کردن این یکی. چون همزمان بود با محکم کردن رابطم با خدا.نمازامو مرتب و سروقت میخوندم هر شب یه صفحه قران میخوندم خیلی آروم بودم اما نمیدونم چی شد که این رابطمم قط شد :( بعد شیش ماه دوست پسر دومم برگشت همین چند هفته پیش که بخاطرش تو پست قبلی ازتون راهنمایی خواسته بودم اما اونم پس زدم. من الان به ظاهر خیلی آرومم. خوشبختم. چیزی کم ندارم اما از درون همیشه یه حسی هست که بم میگه تو هیچی نداری.به هرچی دل بستم واسه آروم شدن از دستش دادم. همشون موقت بودن.میدونم خدارو هیچ وقت از دستش نمیدم اما نمیتونم رابطمو باش نگه دارم.واسه یه رابطه عمیق و همیشگی با خدا همیشه التماسشو کردم. فکر میکنم یه تلنگر لازم دارم که برگردم پیش خدا و اون ارامشو دوباره تجربه کنم اما نمیشه. انگار طعم خوب اون آرامشو یادم رفته که تلاشی واسه برگشتش نمیکنم و ترجیح میدم سرمو با چیزایی دیگه گرم کنم که یادم نیفته یه کمبودی دارم. میدونم با ازدواجمم قرار نیس این آرامشو پیدا کنم چون همسر هم همیشگی نیس و ممکنه دیر یا زود از دستش بدم.برام زندگی خیلی پوچ شده.گاهی که بعضی بی عدالتیارو میبینم به حکمت و عدل خدا شک میکنم و شاید واسه همینه که دنبالش نمیرم.مثلا وقتی میبینم کسایی که به هیچ.کدوم از گفته های خدا پابند نیستن و همه چیم دارن و هرچیم میخوا بدست میارن.ولی اونایی که خودشونو محدود قوانین خدا کردن نه همشون!اصلا کلی حرف نمیزنم اما خیلیاشون که اتفاقا دور بر منم هستن هی بد بیاری میارن.. اصن آرامش چیه؟شما چطور آروم میشید؟دلتون به چی خوشه تو این دنیایی که همه چیزش فانیه؟مگه اصلا میشه دلخوشیمم داشت؟
    ببخشید خیلی طولانی شد.. بعد یه جمعه ی دلگیر و بارونی حسابی دلم گرفته بود.. امیدوارم چشاتونو درد نیورده باشم

  2. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 02 خرداد 96 [ 18:59]
    تاریخ عضویت
    1394-7-07
    نوشته ها
    70
    امتیاز
    1,855
    سطح
    25
    Points: 1,855, Level: 25
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 45
    Overall activity: 20.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    25

    تشکرشده 65 در 37 پست

    Rep Power
    0
    Array
    چه میکنه این بازیکن؟؟؟!!!!! چقد نوشتی دختر خخخخ...من متاسفانه دس و دلم نمیره نظر بدم...چون تو این سایتم مث بقیه سایتای تو ایران تنها یه طرز تفکر حاکمه و باقی طرز تفکرا ولو اینکه غیر عقلی نباشن به جرم نبودن تو چارچوب فکری سران سایت سرکوب میشن... این اخرین نظری بود که تو این سایت دادم... با آرزوی موفقیت برای شما... خدانگهدار

  3. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 شهریور 00 [ 12:26]
    تاریخ عضویت
    1390-1-14
    نوشته ها
    345
    امتیاز
    12,728
    سطح
    73
    Points: 12,728, Level: 73
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 122
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class10000 Experience Points
    تشکرها
    640

    تشکرشده 935 در 291 پست

    حالت من
    Shad
    Rep Power
    71
    Array
    سلام
    اینروزا خیلی سخت پیش میاد که کسی از خودش این سوال رو بپرسه یا واژه و مفهوم آرامش رو تو باور های خودش به چالش بکشه.
    تو نوشته های خودت اشاره های کوچیکی به جواب سوالت کردی ... البته من کسی نیستم که ادعا کنم به ارامش رسیدم و بخام شمارو راهنمایی کنم. و در این تالار بهترین جواب هارو از بزرگان تالار مثل فرشته مهربان و ... میتونی بگیری و اتفاقا خیلی تو این زمینه پست های مفیدی داشتن (میتونین پست های ایشون رو دنبال کنین)
    .
    شاید مشکل اصلی شما اینه که آرامش رو تو کانون گرم خانواده، دوست، معلم، فامیل، درس و ... دنبالشی.
    آرامش یک ویژگی و خصلت درونی هست و تا زمانی که بهش دست پیدا نکردی هیچوقت نمیتونی بیرون پیداش کنی یا تو شرایطش خودتو قرار بدی.
    این حرفی که میگم خیلی کلیشه ای هست ولی به نظرم آرامش رو تو عرفان و خود شناسی و خدا شناسی میتونی بهش دست پیدا کنی...
    حالا میگی نمیتونم خیلی تو فاز عرفانی و نماز و راز و نیایش و غیره دووم بیاری ولی فقط راهش این نیست ..
    کتاب ها و نوشته های زیادی در رابطه با خود شناسی و خدا شناسی وجود داره (حتی منابع غربی) که با سلیقه های فکری مختلفی میتونه سازگار باشه و تقریبا حرف همشون شبیه همه ( بعد ها خودت میتونی دور ریز هاشو سوا کنی).
    شاید بیشتر اعضای این تالار معتقدن که زن مسکن مرد هست و مرد مسکن آلام زن (انکار نمیکنم) ولی معتقدم که یک انسان مجرد هم میتونه به آرامش دست پیدا کنه و این با ارزشه.

  4. #4
    عضو فعال

    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 99 [ 21:53]
    تاریخ عضویت
    1391-3-16
    محل سکونت
    گلستان
    نوشته ها
    3,933
    امتیاز
    52,145
    سطح
    100
    Points: 52,145, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 23.0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassSocialVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    15,723

    تشکرشده 11,395 در 3,444 پست

    Rep Power
    0
    Array
    درود دوست عزیز
    لطفا عنوان را بر اساس مشکلي که داريد تغيير بديد.

    دوستان تا وقتي عنوان گوياي مشکل کاربر نيست از گذاشتن نظرات خود داري کنيد

    کاربر گرامي لطف کنيد از طريق تماس با ما (بالاي سايت) يا پايين کادر روي مثلث مشکي(کنار کلمه تشکر) کليک کرده و عنوان مناسب را به مديريت سايت اطلاع دهيد با سپاس

    اينکار سه تا حسن داره يکي اينکه مديران و مشاورين سايت به تاپيک شما سر ميزنن
    دوم اينکه شما با فکر کردن و متمرکز کردن افکار خودتان دليل اصلي مشکل خود را بيان ميکنيد اينجوري متوجه مي شويد واقعا مشکل شما چيست و خودش خيلي به شما در حل جواب کمک ميکند
    و دليل سوم با مشخص شدن دقيق مشکل کاربران سايت بهتر مي توانند شما را راهنمايي کنند
    دوتعریف جدید و جالب ﮐﻪ خوب است به عمقش فکر کنیم:
    ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﮐﯿﻨﻪ؛ ﯾﻌﻨﯽ، ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻫﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ!
    ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ،
    ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﺩ:
    ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ خویش
    ﻭ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ
    ﺍﺯ خویشتن ﺧﻮﯾش ،ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻧﺶ ،
    در زﺍﯾﺶ ﺩﻭﻡ، ﻫﻮﯾﺪﺍ ﺷﻮﺩ
    ﻭ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﮔﺮﺩﺩ !

  5. کاربر روبرو از پست مفید khaleghezey تشکرکرده است .

    فرشته مهربان (جمعه 15 آبان 94)

  6. #5
    سرپرست سایت

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1388-1-03
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    8,056
    امتیاز
    146,983
    سطح
    100
    Points: 146,983, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialRecommendation Second ClassCreated Blog entryVeteranOverdrive
    نوشته های وبلاگ
    4
    تشکرها
    27,661

    تشکرشده 36,001 در 7,404 پست

    Rep Power
    1092
    Array
    با سلام

    این تاپیک بعد از ارسال عنوان مناسب از سوی مراجع و جایگزینی عنوان کنونی باز خواهد شد






 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 09:09 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.