سلام به دوستای خوب همدردی
نمیدونستم این پست رو تو کدوم انجمن باید انتشار بدم چون هنوز که هنوزه زیاد با محیط کاربری این سایت آشنا نیستم.
سوالی که میخوام بپرسم یه سوال کلیه. ولی سعی میکنم خوب توضیح بدم تا اگه ابهامی هست رفع بشه.
آرامش ینی چی؟چطور به دست میاد؟
من آدمی بودم و هستم که خیلی دنبال جواب این سوال گشتم ولی آخرش هیچی نصیبم نشد. حتی تاپیک اولی که تو همدردی دارم عنوانش اینه." آرامشمو گم کردم" البته شایدم هیچ وقت پیداش نکرده بودم که گم کنم.
برا بعضیا آرامش بودن با خونواده است. محیط خونه براشون آرام بخشه. اما برا من نبوده. من کودکی پر تنشی داشتم. خونه برام اصلا جای امنی نبود.دوسش نداشتم. همیشه بین پدر و مادرم درگیری و اختلاف بود. خیلی از شبا با فریادای پدرم خوابم برده.همیشه یه عده ای تو خونمون بودن واسه وساطت کردن. هروقت از مدرسه برمیگشتم استرس میگرفتم.با خودم میگفتم خدایا ینی الان خونه چه خبره؟کی خونمونه؟ کی گریه میکنه؟ نکنه بابام مامانمو کشته باشه!؟ اره در این حد بدم میومد از خونه. این روزا با ازدواج خواهر برادرام و آروم شدن نسبی پدرم این استرس کم شده ولی از بین نرفته.هنوز که هنوزه وقتی از سرکار میرسم خونه همیشه این سوال باهامه.ینی خونه چه خبره؟نکنه دعوایی باشه.. نکنه اتفاقی افتاده باشه..
دوران ابتدایی و راهنمایی زیاد بارم نبود و غصه نمیخوردم :) سرخوش بودم و خیلی مشکلاتو درک نمیکردم. اما از اواخر راهنمایی و تو دبیرستان رفتم دنبال آرامش. آرامش برام تو درس بود. فقط درس میخوندم. مهمونی عروسی دید و بازدید از همه اینا زده بودم واسه درس. دلخوشیم تعریف معلما از من بود و روزای کارنامه گرفتن که کارنامه رو نشون اینو اون میدادم و تشویقم میکردن.شاگرد اول مدرسمون بودم اما بشدت خجالتی و کمرو. طوری که تو مدرسه همو منو به اسم میشناختن اما اگه خوومو میدیدن نمیدونستن من همون فلانی ام که اسم رو همه بولتنا هست. من آدم احساسی هستم و دوس داشتم همیشه کسی باشه دوسش داشته باشم. تو دوران دبیرستان عاشق یکی از دبیرامون بودم.خانوم بود. براش جونمم میدادم!با دیدنش گر میگرفتم و تپش قلبم میرف رو هزار. تا پیش دانشگاهی این دوس داشتن کم رنگ شده بود اما هنوزم باهام بود. تا اینکه از طریق چت با پسری اشنا شدم که کیلومتر ها ازم فاصله داشت. خیلی تنها بودم اون دوران.بهترین دوستم از دانشگاه شهر دیگه ای قبول شده بود و از دستش داده بودم. خودمم ورودی دانشگاهی بودم ک دوسش نداشتم.رشتمم دوس نداشتم.برا همین دیگه درس نمیخوندم و درنتیجه آرامشمم گم کرده بودم. اون پسری که باش دوس شدم شده بود همه کسم.اون دوران خونمون تنش زیاد بود و من هروقت کم میاوردم میرفتم سراغش. حرفاش خیلی قشنگ بود هرشب برام از آینده میگفت و رویا میساخت.بشدت وابستش بودم.حرف جدایی که میزد نابود میشدم.قلبم درد میکرد،غذا نمیتونستم بخورم،اعصابم تحریک میشد و با همه دعوا میکردم.اونم از شانس بد من آدم نرمالی نبود. یه پارانوییید به تمام معنا.به همه چی شک داشت. به خوابیدنم به بیرون رفتنم به مهمونی رفتنم حتی به حموم رفتنم!!!خیلی اذیتم میکرد.. به اون روزا ک فکر میکنم خیلی دلم برا خود ضعیف و بی ارادم میسوزه. هرجا میرفتم براش عکس میگرفتم که مطمن شه. روزی صدبار زنگ میزد خطمو چک میکرد که اشغال نباشه و وای به روزی که خطم اشغال میشد حتی واسه یه ثانیه.هزار جور تهمت میزد و میگفت رابطه تموم شده.من حالم بد میشد التماسش میکردم کلی قسم میخوردم که باور کنه کسی که باش حرف میزدم جنس مخالف نبوده.. وای.. خیلی روزای بدی بود.یادمه یبار مادرمو برده ب برده بودم دکتر که گفت بیا یاهو و منم که اینترنت ندااشتم و گفتم بیمارستانم.باور نکرد. مجبور شدم مادرمو اونجا ول کنم و برگردم خونه ک از خونه بش زنگ بزنم که بفهمه برگشتم خونه و باهام اشتی کنه.. میدوونم خیلی بدبخت بودم. هرکاری براش میکردم چون تو بدترین دوره زندگیم بش وابسته شده بودم و شده بودم دلیل آرامشم.چت کردن و حرف زدن باهاش انقد ارومم میکرد ک حد نداشت. سه سال زجر کشیدم سر این رابطه. اخر سر هم به بهونه مادرش رابطه رو تموم کرد. خطشو داد به مادرش و زنگ زدم و مامانش گفت داره نامزد مییکنه :((( ماه صفر بود و من باورم نمیشد اما دیگه کم کم عادت کردم. دوباره آرامشم گم شده بود. خیلی سختی کشیدم سر فراموش کردنش،شب روزم با اون بود و الان که یهو پشتم خالی شده بود دوس داشتم بمیرم. تا اینکه دوباره خودمو جمع جور کردم. از دانشگاه انصراف دادمو و دوباره پناه بردم ب درس و کنکور شرکت کردم و رشته مورد علاقم قبول شدم. سر کار پاره وقتم میرفتم.همه چی به ظاهر خوب بود اما تو دلم آشوب بود.همیشه یه خلع بزرگ تو قلبم بود. وسط مهمونی و کلی خوش گذروندن یهو دلم میگرفت.حساس بودم.خیلی حساس.کوچیکترین حرفارو واسه خودم بزرگ میکردم و کلی تو تنهایی غصه میخوردم. تا میتونستم سرمو گرم میکردم اما اخر شب که میشد احساس میکردم تنها ترین ادم رو زمینم و بدبخت تر از من کسی نیس.بعد دوسال یه رابطه دیگه رو شروع کردم که خیلی فرق داشت با قبلی. کسی نبود که به همه چی گیر بده. واسه دیر جواب دادنم ناراحت شه. از نبودم عصبی شه و پرخاش کنه.آدم ریلکسی بود که من چون تو رابطه اولم خیلی افراطی محدود شده بودم این ریلکس بودنشو بی غیرت بودن معنی میکردم. جالب اینه که هنوزم همینطور میبینمش :) رابطم باش خوب بود و روزایی که باهاش بودم ارامش داشتم اما بقیه روزا همش استرس بود عذاب. چون از من سرتر بود هی میگفتم نکنه بره.نکنه از چشش بیفتم.نکنه بی تفاوتیش ینی منو نمیخواد. خلاصه این رابطم همچین ارامش بخش نبود برام و بعد پنج ماهم تموم شد. خیلی سخت نبود تموم کردن این یکی. چون همزمان بود با محکم کردن رابطم با خدا.نمازامو مرتب و سروقت میخوندم هر شب یه صفحه قران میخوندم خیلی آروم بودم اما نمیدونم چی شد که این رابطمم قط شد :( بعد شیش ماه دوست پسر دومم برگشت همین چند هفته پیش که بخاطرش تو پست قبلی ازتون راهنمایی خواسته بودم اما اونم پس زدم. من الان به ظاهر خیلی آرومم. خوشبختم. چیزی کم ندارم اما از درون همیشه یه حسی هست که بم میگه تو هیچی نداری.به هرچی دل بستم واسه آروم شدن از دستش دادم. همشون موقت بودن.میدونم خدارو هیچ وقت از دستش نمیدم اما نمیتونم رابطمو باش نگه دارم.واسه یه رابطه عمیق و همیشگی با خدا همیشه التماسشو کردم. فکر میکنم یه تلنگر لازم دارم که برگردم پیش خدا و اون ارامشو دوباره تجربه کنم اما نمیشه. انگار طعم خوب اون آرامشو یادم رفته که تلاشی واسه برگشتش نمیکنم و ترجیح میدم سرمو با چیزایی دیگه گرم کنم که یادم نیفته یه کمبودی دارم. میدونم با ازدواجمم قرار نیس این آرامشو پیدا کنم چون همسر هم همیشگی نیس و ممکنه دیر یا زود از دستش بدم.برام زندگی خیلی پوچ شده.گاهی که بعضی بی عدالتیارو میبینم به حکمت و عدل خدا شک میکنم و شاید واسه همینه که دنبالش نمیرم.مثلا وقتی میبینم کسایی که به هیچ.کدوم از گفته های خدا پابند نیستن و همه چیم دارن و هرچیم میخوا بدست میارن.ولی اونایی که خودشونو محدود قوانین خدا کردن نه همشون!اصلا کلی حرف نمیزنم اما خیلیاشون که اتفاقا دور بر منم هستن هی بد بیاری میارن.. اصن آرامش چیه؟شما چطور آروم میشید؟دلتون به چی خوشه تو این دنیایی که همه چیزش فانیه؟مگه اصلا میشه دلخوشیمم داشت؟
ببخشید خیلی طولانی شد.. بعد یه جمعه ی دلگیر و بارونی حسابی دلم گرفته بود.. امیدوارم چشاتونو درد نیورده باشم
علاقه مندی ها (Bookmarks)