سلام دوستان مهربانم.
تمام زندگی معجزه است. خلقت معجزه است، زمان و لحظه معجزه است... اما شاید برای ما آنقدر بدیهی هستند که گاهی فراموش میکنیم هر لحظه به صورت معجزه آسایی در حال زندگی هستیم. لحظاتی که نشون میده بیهوده خلق نشدیم و در پس ظاهر این زندگی دنیا، حضور و قدرتی وجود داره که بودش ما متاثر از اوست.
زندگی یک معجزه است، اما " همه چیز طبیعی به نظر میرسه" آنقدر طبیعی که گاهی شدیدا دچار غفلت میشیم . به همین دلیل خداوند، آن مقتدر دانا لحظاتی از این معجزات رو برای ما پر رنگ تر میکنه تا به خودمون بیایم. هرچه قلب ما پاک تر باشه، انعکاس این حضور و این درک از اینکه به حال خود رها نشدیم و در سلطه ی قدرتی هستیم بیشتره.
بیاین برای هم مثالهای بیاریم تا ضمن یاد آوری به خودمون از تجارب همدیگه عبرت بگیریم و هرگاه در دلمون شکی بود، اینجا تسلی خاطر بیابیم .
لطفا در این تاپیک فقط تجربه شخصی و حالات خود فرد ذکر بشه.
اینجا تاپیک انجمن تجربیات فردیه. لطفا از بحث و نقد یکدیگر خودداری کنید و ااگر مایل به شرکت هستید قوانین رو رعایتکنید. از تبلیغ یا نفی ادیان و استدلال و ادله پرهیز کنید. اینجا حرف از معجزاته . قرار نیست همه چیز طبیعی باشه.
همچنین جانب امانت نگه داریم و در ذکر اتفاقات راستگو واز مبالغات داستانی و تصورات پرهیز کنیم .
در اخر اگر تاپیک به حاشیه رفت یا مواردی خلاف بند های فوق مشاهده شد بر خود لازم میبینم گزارش و جهت تصحیح یا حذف گزارش بدم. دلخوری پیش نیاد.
نکته: گاهی حتی ممکنه توجه ما به نکته ای خاص، به قلب ما اطمینان ببخشه که زندگی بیهوده و تصدافی نیست. ذکر اونها هم خالی از لطف نیست.
مثلا: من هرگاه رنگ های طبیعت رو میبینم و تداخلشون که چقدر به هم میان و چقدر همخوانی دارن، قلبم به تصادفی نبودن جهان آرامش میگیره شاید هزاران مورد با اهمیت تر باشه. اما این مورد شدیدا به من آرامش خاطر میده. یعنی از نظرم محاله سبز درخت و قهوه ای شاخه و آبی آسمان و زردی خورشید و آبی دریا جوری کنار هم تصادفی قرار بگیرند که هیچ تضاد رنگی پیش نیاد! ضمن اینکه رنگ های واقعی با آنچه ما میبینیم و در محدوده درک بینایی ما قرار میگیره متفاوتند.
این یک مثال بود.
اما تجارب فردی ما میتونه شامل مواردی مثل مثال زیر باشه:
شبی هوا کمی طوفانی و البته بارانی بود. هیچ چیز به اندازه تماشای بارون به من آرامش نمیده. دلم تاب نیاورد، مخصوصا اینکه آخرین بارانهای سال بود . منم سرما خورده بودم . نمیتونستم برم زیر بارون. رفتم تو حیاط تا زیر ساختمان بارون رو تماشا کنم. غرق لذت بارون بودم که در قلبم وسوسه ای پدید اومد. به خودم گفتم سرماخوردگیت شاید دو روز دیگه خوب شد، اما این بارون شاید دیگه رفت تا چند ماه دیگه. و فکر دیگری نفی میکرد. لحظه ای مصمم شدم و گفتم میرم! به عشق خدای مهربونم و واسه شکر نعمتش هم که شده میرم. فقط یک دور حیاط ! و حرکت کردم، به محض اینکه دو قدم پیش رفتم یه سرامیک سنگین از نمای ساختمان دقیقا افتاد جایی که من ایستاده بودم، جوری که تکه هاش به پام اصابت کرد. حتی آدم اندازه گیری و نشونه گیری هم میکرد نمیتونست همچین سنگی رو دقیقا جایی بندازه که من ایستاده بودم و اگه آدم آگاه هم بود به پرتاب شدن این سنگ محال بود انقدر به موقع واکنش نشون بده و جابه جا شه. اون لحظه واقعا حس کردم کسی جانم رو نجات داد. کسی که شدیدا ازم مراقبت میکنه و اگر اراده میکرد جانم رو بگیره کسی جلودارش نبود. این یکی از هزاران مواردی بود که حس کردم قدرتی عالم همه چیز رو تقدیر کرد، هرچند خیلی ها ترجیح بدن شانس رو باور کنن.
حتما در زندگی شما هم زیاد پیش اومده اینجور موارد. از همراهیتون پیشاپیش سپاسگزارم
علاقه مندی ها (Bookmarks)