سلام.چند سالی میشه عضو این سایتم.واقعا راهنمایی هاتون عالیه.اما امروز ميخوام مشکلمو مطرح کنم.
اسم من لیلی هست 22سالمه دیپلمه هستم متاهلم.یه پسر 4ساله دارم.همسرم پسر عمومه28سالشه.6ساله ازدواج کردیم.
بزارید از اولش تعریف کنم.
.پدر مادر خوبی دارم.تو ناز و نعمت منو برادرمو بزرگ کردن و همیشه همه چیز در اختیار داشتیم.از نظر مالی هم تامین بودیم شغل پدرم خوب بود.پدر من با عموی بزرگم(پدرشوهرم)تو ی کار شریک بودن.روزگار خوشی داشتیم مادر پدرامون جونشون واس هم در میرفت.مدام خونه هم بودیم آخر هفته ها مسافرت جشن و مهمونی
.زن عموی بزرگم(مادر شوهرم)از اون زنای با سیاستمداره.کسی نميتونه رو حرفش حرف بزنه.مرغش یه پا داره.واسه جفت پسرعموهای بزرگم(برادرای شوهرم)تو سن کم زن گرفت.برادر شوهر بزرگم رو توی 16سالگی داماد کرد.کوچیکه هم تو 20سالگی.یه دختر عمو هم دارم(خواهر شوهرم) دختر خوبیه.
داشتم میگفتم...
خانواده هامون خیلی خوب بودن با هم.یعنی کل خاندان جونشون واس هم در میرفت.
داستان عاشق شدنم از وقتی شروع شد که 11_12سالم بود.پدرم توی کار دستش آسیب دیده بود چند روزی تو خونه مونده بود استراحت کنه.وحید(شوهرم)پسر آزادی بود.کسی کارش نداشت.خیلی پرو و مغروره.با دوستش اومد دیدن بابام...موقع رفتن دست کرد جیبش سوییچ ماشینشو در بیاره که یه عطره کوچک خوش بو که با زنگوله های صورتی و آبی تزیین شده بود از جیبش افتاد.خیلی بی منظور اون عطر رو هدیه داد بهم.همونجا جرقه ی عشقش تو قلبم خورد.فکر و ذهنم شده بود وحید.سر کلاس و خونه همش بهش فکر میکردم.خب اونم پسر خوشتیپ.جذاب و ورزشکار(بدن ساز)شوخی بود.به راحتی دل هر دختری رو میبرد.دیگه با اشتیاق بیشتری ميرفتم خونشون فقط به امید دیدن اون.ولی طبق معمول اون موقع ها زیاد تو خونه پيداش نبود.از بی توجهی که بهم میکرد حرصم گرفت.با پسر های زیادی دوست میشدم همشون پسران دانشجو و سن بالا تقریبا.وقتی که اونا از من خوششون ميومد من دلشونو میشکوندم.هر وقت که دل یه پسر رو میشکوندم احساس میکردم دارم از وحید انتقام میگیرم که بهم بی توجهی میکنه.انگار منو نمیدید.
چند سالی گذشت پدرم تو یه منطقه خوب یه ویلا گرفت و خواست اونجا رو بازسازی کنه چون تابستون بود ما هم موقتا رفتیم خونه وحیدینا موندیم.موندنمون اونجا باعث شد که وحید بهم علاقه مند بشه.خب دیگه بزرگ شده بودم سبک لباس پوشيدنم عوض شده بود.تازه به چشمش اومدم.10روز اول خونشون موندیم اما خیلی اصرار کرد باهاش دوست بشم.قبول نمیکردم.هنوز ازش دلگیر بودم که این همه وقت با بی توجهیش آزارم میداد.یجور کینه گرفته بودم ازش.خلاصه وقتی که برگشتیم خونه خودمون.خونوادش اومدن خواستگاری اونم4بار تا اینکه بار آخر مادرش گفت یا لیلی رو میدید یا من خودمو میکشم و این فامیلیت تمام بشه.بابامم قبول کرد.خودم نمیخواستم ازدواج کنم.همه چی یهو اتفاق افتاد.با اینکه عاشق وحید بودم اما دوست نداشتم تو اون سن ازدواج کنم.همش16سالم بود.مادر شوهرم اول گفت فقط صیغه بشن لیلی درسش تموم بشه.بعد صیغه رفت تالار گرفت وقت محضر گرفت دستی دستی عقدم کرد.کسی به حرف من گوش نمیکرد.انگار نه انگار خودشون بریدن و دوختن.
بعد عقد واقعا از دست وحید کفری بودم هنوز.ولی اون خوشحال و راضی بود.دوران خوبی تو نامزدی نداشتیم.من همش باهاش تند و خشن برخورد میکردم و دعوامون ميشد.حتی تا پای طلاق رفتیم اما با پا در میونی بزرگ تر ها ازدواج کردیم
بعد ازدواج وضعیت بدتر شد.هر روز دعوا و جنگ داشتیم.هنوز ازش کینه داشتم.اونم دیگه پرو شده بود تا دعوامون ميشد منو تا جا داشتم میزد.بازم رفتیم واس طلاق اما نشد و با هم موندیم.دخالت زن داداشاش و مادرش خیلی تو زندگيمون زیاد بود هر کاری میگفتن میکرد.بخاطر دخالتاشون بارها با هم دعوا کردیم.مادرش اصرار کرد بچه دار بشويم من نمیخواستم.ولی انقدر به وحید گفت تا وحید راضی شد.تو 17سالگی حامله شدم.از همه خونوادش دلگیر بودم.بخاطر دعوا های ما مادر پدرامون افتاده بودن تو جون هم و کاملا قطع رابطه کردن.منم با جاریام و مادر شوهرم همش تو جنگ بودم.تو حاملگی وحید کلا از این رو به اون رو شد.خیلی مهربون شده بود مثل این عشقای تو فیلما شدیم.تو ی اون 9ماه من کلا سیستم زندگيمو عوض کردم پای دخالت های مادر شوهرم و جاریامو کاملا بریدم.جوابشونو دادم.دیگه جرات ندارن در مورد مسائل زندگی من حرف بزنن.
فکر میکردم همه چیز خوب شده و درست شده.اما بعد دنیا اومدن پسرم چند وقت بعد فهمیدم وحید رفتاراش عوض شده.بعد مچشو گرفتم که با 10_12تا خانوم دوست شده.از خونوادش جداش کردم چسبیده بود به چندتا از دوستای متاهلش که همه زن باز بودن و فامیل.2ماه بود فهمیده بودم.شبا یواشکی پیاماشو با اونا میخوندم.اما به روم نیوردم.تا اینکه بعد 2ماه دیگه منفجر شدم و یه جنگ حسابی راه افتاد.خیلی شیک تو روم گفت خوب کاری کردم.تو هم اگه ناراحتی برو خونه بابات.کینم ازش بیشتر شده بود.1ماه قهر کردم داییم وکیله.اون خیلی ازم جلو وحید دفاع کرد حساب. بانکیه اونو مسدود کرد.اونم حرص گرفته بود.ميخواستم جدا بشم راحت بشم اما داییم گفت چون دادخواست طلاق از طرف تو هست دادگاه بچه رو به پدر میده.وا دادم پسرم به جونم وصل بود.بعد یه ماه با چندین بار پادر میونی خانواده ها آشتی کردیم به شرط قطع رابطه با دوستاش.دوباره یه مدت خوب بود ولی بعد انگار اونم دیگه از من کینه داشت. تو هر جمعی ضایعم میکرد.مخصوصا پیش خونوادش.پیش زن داداشاش ومادرش خیلی اذیت میکرد.مادر شوهرم اون موقع با دوتا جاریام تو یه خونه شخصی 3طبقه زندگی میکردن.میخواست منم ببره پیش خودش اما مامانم نذاشت وگفت خونه جدا...خلاصه انقدر با وحید دعوام میشد که دیگه از اسم دعوا بدم ميومد.کلی هم کتکم میزد.تو خونه هر وقت دعوامون میشد.گذشت سنش که یکم بالاتر رفت آروم تر شد چون من دیگه اجازه دخالت به کسی نمیدادم.همه مشکلانون بین خودمون حل میشد.تا این که با چندتا دوست مجرد که اونا هم همچین سر به راه نبودن دوست شد داشت دوباره وحید از راه به در میشد که به دوستش،زنگ زدم محترمانه خواستم دماغ درازشو از کفش من در بیاره.اما حالا رفتار وحید بدتر شد.به همه چیز گیر میداد لباس پوشیدن و آرایش.تلفن دستم میگیرفتم میگفت به کی پیام میدی.چی میگه تو چی گفتی.یا به همه زنا انگ این که همشون اونکاره اند میزنه که این خیلی آزار دهنده هست.مثلا یه فیلم رو نمیتونیم با هم تا آخر ببینیم.کل فیلم همش میگه این زنه هم اونکارس.بعد بحثمون میشه و من کانال عوض میکنم.وزنم بالا رفته بود و پا درد های شدید داشتم گفت برو دکتر رژیم.اونقدر چاق نیستم ها.69 کیلو ام.خیلی اصرار کرد منم رفتم پیش دکتر خواهرش.اما یه کم وزن کم کردم یه جنگی راه انداخت که نگو.لاغر شدی غذا نمیخوری.به من میگفت عصبی شدی.قرصایی که 100هزار خودش خریده بود ریخت آشغالی.دیگه نذاشت برم دکتر.تو این 2سال چون خیلی درگیر کار کردن شده و از رفیق بازی و اینا دور شده دیگه باشگاه نميره و اضافه وزن گرفته.هر وقت میگه چاق شدم من ميگم اتفاقا الان تو دل برو تر شدی.همون اوایل ازدواج من دیپلم آرایشگری گرفتم.جدیدا نه این که به مشکل مالی برخورده باشیم نه اما بخاطر ولخرجی هایی که تو این چند سال داشته بیشتر سرمایه مالی به حدر رفته.داشتیم حرف میزدیم.من گفتم اگه اون موقع میذاشت من آرایشگاه میزدم الان جا افتاده بودم و یه در آمدی هم داشتیم.یهو گفت برو بزن اول فکر کردم شوخی میکنه و مثل همیشه مسخره ام میکنه اما جدی گفت. گفت هر چی پول کلاسات بشه میدم دورتو تکمیل کن سالن بزن.الانم 1ماهه میرم کلاس اما پدر منو در آورده از روز سوم بهانه گیری شروع شد.چجوری میری.چجوری میای. چی میپوشی.چی یاد میدن اونجا.تا ميگم پول بده واسه فلان وسیله بازجویی میکنه چقدر میخوای واس چی میخوای.یا مثلا اون روز یه سریال میدیدم گفت این قسمتو دیدیم گفتم من ندیدم حالا ببینیم تا جدیدش شروع بشه خیلی آروم گفتم یهو داد زد تو عوض شدی از وقتی میری اونجا یجوری شدی.یا دیروز من داشتم ابروهامو تمیز میکردم اومده تو اتاق میگه واس چی ابروهاتو نازک میکنی. ميگم نازک نمیشه ابروی من تاتو شکلش عوض نمیشه.یه داد و بیداد کرد که دیگه حق نداری بری.2روز نری حساب کار دستت میاد گمشو بشین سرجات.منم دیگه قاطی کردم جوابشو دادم گفتم عین خیالم نیست به درک.نميرم پولی هم که تا الان خرج شده مهم نیست.جوابشو دادم واقعا دیگه خستم کرده.الانم که کلاس میرم سر هرچه که بحث میکنیم میگه دیگه حق نداری بری منم ميگم مهم نیست نميرم.بعد فرداش میگه برو.
احساس میکنم منو داره بازی میده انگار من عروسک خیمه شب بازی هستم اول میگه برو بعد میگه نرو.شما بگين چکار کنم.
حس میکنم چشم دیدن پیشرفت منو نداره میخواد منو تو سری خور کنه.اینم بگم الان ما تقریبا یه ساله تو یه ساختمان با پدر و مادر زندگی میکنیم(پدرم خونشو فروخت زمین گرفت ساختمان ساخت یه واحد خودش میشینه یکیشو ما میشینیم بقیه اجاره داده)البته به اصرار و زور وحید منایی راضی شدم بیام کنار خانواده ام زندگی کنم.الان بقدری ازش خسته شدم که آرزوی مرگشو دارم همش منتظرم خبر مرگشو بدن بهم.میدونم آرزوی بدیه اما واقعا دیگه از این همه بگو مگو خسته شدم.از این که جلو همه خوردم کنه.دیگه عزت نفسی ندارم.کلاسامو بی هدف میرم چون میدونم یه روز میگه نرو.اوایل که دعوامون میشد میزدم زیر گریه اما از داستان خیانت به اونور دل سنگ شدم دیگه گریه نمیکنم. دعوامون میشه منم خیلی جدی جواب میدم اما گریه نمیکنم.دیگه واسم مهم نیست حس کینه ی قدیمی که ازش دارم آزارم میده با این کارایی هم که کرده بیشترم شده.خیلی طولانی شد ببخشید.کمکم کنید شاید بتونم کنترل اوضاع رو به دست بگیرم
علاقه مندی ها (Bookmarks)