به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 8 , از مجموع 8
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 02 اردیبهشت 95 [ 16:45]
    تاریخ عضویت
    1392-10-25
    نوشته ها
    24
    امتیاز
    1,802
    سطح
    25
    Points: 1,802, Level: 25
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 98
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    1

    تشکرشده 22 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array

    شوهرم با رفتاراش منو خورد میکنه.

    سلام.چند سالی میشه عضو این سایتم.واقعا راهنمایی هاتون عالیه.اما امروز ميخوام مشکلمو مطرح کنم.
    اسم من لیلی هست 22سالمه دیپلمه هستم متاهلم.یه پسر 4ساله دارم.همسرم پسر عمومه28سالشه.6ساله ازدواج کردیم.
    بزارید از اولش تعریف کنم.
    .پدر مادر خوبی دارم.تو ناز و نعمت منو برادرمو بزرگ کردن و همیشه همه چیز در اختیار داشتیم.از نظر مالی هم تامین بودیم شغل پدرم خوب بود.پدر من با عموی بزرگم(پدرشوهرم)تو ی کار شریک بودن.روزگار خوشی داشتیم مادر پدرامون جونشون واس هم در میرفت.مدام خونه هم بودیم آخر هفته ها مسافرت جشن و مهمونی
    .زن عموی بزرگم(مادر شوهرم)از اون زنای با سیاستمداره.کسی نميتونه رو حرفش حرف بزنه.مرغش یه پا داره.واسه جفت پسرعموهای بزرگم(برادرای شوهرم)تو سن کم زن گرفت.برادر شوهر بزرگم رو توی 16سالگی داماد کرد.کوچیکه هم تو 20سالگی.یه دختر عمو هم دارم(خواهر شوهرم) دختر خوبیه.
    داشتم میگفتم...
    خانواده هامون خیلی خوب بودن با هم.یعنی کل خاندان جونشون واس هم در میرفت.
    داستان عاشق شدنم از وقتی شروع شد که 11_12سالم بود.پدرم توی کار دستش آسیب دیده بود چند روزی تو خونه مونده بود استراحت کنه.وحید(شوهرم)پسر آزادی بود.کسی کارش نداشت.خیلی پرو و مغروره.با دوستش اومد دیدن بابام...موقع رفتن دست کرد جیبش سوییچ ماشینشو در بیاره که یه عطره کوچک خوش بو که با زنگوله های صورتی و آبی تزیین شده بود از جیبش افتاد.خیلی بی منظور اون عطر رو هدیه داد بهم.همونجا جرقه ی عشقش تو قلبم خورد.فکر و ذهنم شده بود وحید.سر کلاس و خونه همش بهش فکر میکردم.خب اونم پسر خوشتیپ.جذاب و ورزشکار(بدن ساز)شوخی بود.به راحتی دل هر دختری رو میبرد.دیگه با اشتیاق بیشتری ميرفتم خونشون فقط به امید دیدن اون.ولی طبق معمول اون موقع ها زیاد تو خونه پيداش نبود.از بی توجهی که بهم میکرد حرصم گرفت.با پسر های زیادی دوست میشدم همشون پسران دانشجو و سن بالا تقریبا.وقتی که اونا از من خوششون ميومد من دلشونو میشکوندم.هر وقت که دل یه پسر رو میشکوندم احساس میکردم دارم از وحید انتقام میگیرم که بهم بی توجهی میکنه.انگار منو نمیدید.
    چند سالی گذشت پدرم تو یه منطقه خوب یه ویلا گرفت و خواست اونجا رو بازسازی کنه چون تابستون بود ما هم موقتا رفتیم خونه وحیدینا موندیم.موندنمون اونجا باعث شد که وحید بهم علاقه مند بشه.خب دیگه بزرگ شده بودم سبک لباس پوشيدنم عوض شده بود.تازه به چشمش اومدم.10روز اول خونشون موندیم اما خیلی اصرار کرد باهاش دوست بشم.قبول نمیکردم.هنوز ازش دلگیر بودم که این همه وقت با بی توجهیش آزارم میداد.یجور کینه گرفته بودم ازش.خلاصه وقتی که برگشتیم خونه خودمون.خونوادش اومدن خواستگاری اونم4بار تا اینکه بار آخر مادرش گفت یا لیلی رو میدید یا من خودمو میکشم و این فامیلیت تمام بشه.بابامم قبول کرد.خودم نمیخواستم ازدواج کنم.همه چی یهو اتفاق افتاد.با اینکه عاشق وحید بودم اما دوست نداشتم تو اون سن ازدواج کنم.همش16سالم بود.مادر شوهرم اول گفت فقط صیغه بشن لیلی درسش تموم بشه.بعد صیغه رفت تالار گرفت وقت محضر گرفت دستی دستی عقدم کرد.کسی به حرف من گوش نمیکرد.انگار نه انگار خودشون بریدن و دوختن.
    بعد عقد واقعا از دست وحید کفری بودم هنوز.ولی اون خوشحال و راضی بود.دوران خوبی تو نامزدی نداشتیم.من همش باهاش تند و خشن برخورد میکردم و دعوامون ميشد.حتی تا پای طلاق رفتیم اما با پا در میونی بزرگ تر ها ازدواج کردیم
    بعد ازدواج وضعیت بدتر شد.هر روز دعوا و جنگ داشتیم.هنوز ازش کینه داشتم.اونم دیگه پرو شده بود تا دعوامون ميشد منو تا جا داشتم میزد.بازم رفتیم واس طلاق اما نشد و با هم موندیم.دخالت زن داداشاش و مادرش خیلی تو زندگيمون زیاد بود هر کاری میگفتن میکرد.بخاطر دخالتاشون بارها با هم دعوا کردیم.مادرش اصرار کرد بچه دار بشويم من نمیخواستم.ولی انقدر به وحید گفت تا وحید راضی شد.تو 17سالگی حامله شدم.از همه خونوادش دلگیر بودم.بخاطر دعوا های ما مادر پدرامون افتاده بودن تو جون هم و کاملا قطع رابطه کردن.منم با جاریام و مادر شوهرم همش تو جنگ بودم.تو حاملگی وحید کلا از این رو به اون رو شد.خیلی مهربون شده بود مثل این عشقای تو فیلما شدیم.تو ی اون 9ماه من کلا سیستم زندگيمو عوض کردم پای دخالت های مادر شوهرم و جاریامو کاملا بریدم.جوابشونو دادم.دیگه جرات ندارن در مورد مسائل زندگی من حرف بزنن.
    فکر میکردم همه چیز خوب شده و درست شده.اما بعد دنیا اومدن پسرم چند وقت بعد فهمیدم وحید رفتاراش عوض شده.بعد مچشو گرفتم که با 10_12تا خانوم دوست شده.از خونوادش جداش کردم چسبیده بود به چندتا از دوستای متاهلش که همه زن باز بودن و فامیل.2ماه بود فهمیده بودم.شبا یواشکی پیاماشو با اونا میخوندم.اما به روم نیوردم.تا اینکه بعد 2ماه دیگه منفجر شدم و یه جنگ حسابی راه افتاد.خیلی شیک تو روم گفت خوب کاری کردم.تو هم اگه ناراحتی برو خونه بابات.کینم ازش بیشتر شده بود.1ماه قهر کردم داییم وکیله.اون خیلی ازم جلو وحید دفاع کرد حساب. بانکیه اونو مسدود کرد.اونم حرص گرفته بود.ميخواستم جدا بشم راحت بشم اما داییم گفت چون دادخواست طلاق از طرف تو هست دادگاه بچه رو به پدر میده.وا دادم پسرم به جونم وصل بود.بعد یه ماه با چندین بار پادر میونی خانواده ها آشتی کردیم به شرط قطع رابطه با دوستاش.دوباره یه مدت خوب بود ولی بعد انگار اونم دیگه از من کینه داشت. تو هر جمعی ضایعم میکرد.مخصوصا پیش خونوادش.پیش زن داداشاش ومادرش خیلی اذیت میکرد.مادر شوهرم اون موقع با دوتا جاریام تو یه خونه شخصی 3طبقه زندگی میکردن.میخواست منم ببره پیش خودش اما مامانم نذاشت وگفت خونه جدا...خلاصه انقدر با وحید دعوام میشد که دیگه از اسم دعوا بدم ميومد.کلی هم کتکم میزد.تو خونه هر وقت دعوامون میشد.گذشت سنش که یکم بالاتر رفت آروم تر شد چون من دیگه اجازه دخالت به کسی نمیدادم.همه مشکلانون بین خودمون حل میشد.تا این که با چندتا دوست مجرد که اونا هم همچین سر به راه نبودن دوست شد داشت دوباره وحید از راه به در میشد که به دوستش،زنگ زدم محترمانه خواستم دماغ درازشو از کفش من در بیاره.اما حالا رفتار وحید بدتر شد.به همه چیز گیر میداد لباس پوشیدن و آرایش.تلفن دستم میگیرفتم میگفت به کی پیام میدی.چی میگه تو چی گفتی.یا به همه زنا انگ این که همشون اونکاره اند میزنه که این خیلی آزار دهنده هست.مثلا یه فیلم رو نمیتونیم با هم تا آخر ببینیم.کل فیلم همش میگه این زنه هم اونکارس.بعد بحثمون میشه و من کانال عوض میکنم.وزنم بالا رفته بود و پا درد های شدید داشتم گفت برو دکتر رژیم.اونقدر چاق نیستم ها.69 کیلو ام.خیلی اصرار کرد منم رفتم پیش دکتر خواهرش.اما یه کم وزن کم کردم یه جنگی راه انداخت که نگو.لاغر شدی غذا نمیخوری.به من میگفت عصبی شدی.قرصایی که 100هزار خودش خریده بود ریخت آشغالی.دیگه نذاشت برم دکتر.تو این 2سال چون خیلی درگیر کار کردن شده و از رفیق بازی و اینا دور شده دیگه باشگاه نميره و اضافه وزن گرفته.هر وقت میگه چاق شدم من ميگم اتفاقا الان تو دل برو تر شدی.همون اوایل ازدواج من دیپلم آرایشگری گرفتم.جدیدا نه این که به مشکل مالی برخورده باشیم نه اما بخاطر ولخرجی هایی که تو این چند سال داشته بیشتر سرمایه مالی به حدر رفته.داشتیم حرف میزدیم.من گفتم اگه اون موقع میذاشت من آرایشگاه میزدم الان جا افتاده بودم و یه در آمدی هم داشتیم.یهو گفت برو بزن اول فکر کردم شوخی میکنه و مثل همیشه مسخره ام میکنه اما جدی گفت. گفت هر چی پول کلاسات بشه میدم دورتو تکمیل کن سالن بزن.الانم 1ماهه میرم کلاس اما پدر منو در آورده از روز سوم بهانه گیری شروع شد.چجوری میری.چجوری میای. چی میپوشی.چی یاد میدن اونجا.تا ميگم پول بده واسه فلان وسیله بازجویی میکنه چقدر میخوای واس چی میخوای.یا مثلا اون روز یه سریال میدیدم گفت این قسمتو دیدیم گفتم من ندیدم حالا ببینیم تا جدیدش شروع بشه خیلی آروم گفتم یهو داد زد تو عوض شدی از وقتی میری اونجا یجوری شدی.یا دیروز من داشتم ابروهامو تمیز میکردم اومده تو اتاق میگه واس چی ابروهاتو نازک میکنی. ميگم نازک نمیشه ابروی من تاتو شکلش عوض نمیشه.یه داد و بیداد کرد که دیگه حق نداری بری.2روز نری حساب کار دستت میاد گمشو بشین سرجات.منم دیگه قاطی کردم جوابشو دادم گفتم عین خیالم نیست به درک.نميرم پولی هم که تا الان خرج شده مهم نیست.جوابشو دادم واقعا دیگه خستم کرده.الانم که کلاس میرم سر هرچه که بحث میکنیم میگه دیگه حق نداری بری منم ميگم مهم نیست نميرم.بعد فرداش میگه برو.
    احساس میکنم منو داره بازی میده انگار من عروسک خیمه شب بازی هستم اول میگه برو بعد میگه نرو.شما بگين چکار کنم.
    حس میکنم چشم دیدن پیشرفت منو نداره میخواد منو تو سری خور کنه.اینم بگم الان ما تقریبا یه ساله تو یه ساختمان با پدر و مادر زندگی میکنیم(پدرم خونشو فروخت زمین گرفت ساختمان ساخت یه واحد خودش میشینه یکیشو ما میشینیم بقیه اجاره داده)البته به اصرار و زور وحید منایی راضی شدم بیام کنار خانواده ام زندگی کنم.الان بقدری ازش خسته شدم که آرزوی مرگشو دارم همش منتظرم خبر مرگشو بدن بهم.میدونم آرزوی بدیه اما واقعا دیگه از این همه بگو مگو خسته شدم.از این که جلو همه خوردم کنه.دیگه عزت نفسی ندارم.کلاسامو بی هدف میرم چون میدونم یه روز میگه نرو.اوایل که دعوامون میشد میزدم زیر گریه اما از داستان خیانت به اونور دل سنگ شدم دیگه گریه نمیکنم. دعوامون میشه منم خیلی جدی جواب میدم اما گریه نمیکنم.دیگه واسم مهم نیست حس کینه ی قدیمی که ازش دارم آزارم میده با این کارایی هم که کرده بیشترم شده.خیلی طولانی شد ببخشید.کمکم کنید شاید بتونم کنترل اوضاع رو به دست بگیرم

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 22 اردیبهشت 02 [ 23:36]
    تاریخ عضویت
    1393-10-26
    نوشته ها
    357
    امتیاز
    15,299
    سطح
    79
    Points: 15,299, Level: 79
    Level completed: 90%, Points required for next Level: 51
    Overall activity: 91.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    526

    تشکرشده 1,129 در 328 پست

    Rep Power
    101
    Array
    سلام لیلی خانم


    اول اینکه لطفا بین پاراگراف هایی که مینویسی چند تا اینتر بزن تا خوندش راحت بشه.چون این جوری که شما نوشتی ممکنه خیلیا از خیر خوندن تاپیکت بگذرن و نتونی از نظراتشون استفاده کنی.


    دوم اینکه پیشاپیش از صریح گفتن بعضی چیزا از شما معذرت میخوام.


    با این چیزایی که شما نوشتید آدم احساس میکنه دو تا بچه دارن با هم کل کل میکنن و تو سر و کله هم میزنن.متاسفانه شما و همسرتون خیلی از مهارتهای همسرداری رو خوب بلد نیستید.

    همچنین مسئولیت پذیری لازم رو شاید برخی مواقع ندارید.مثلا شما میگی من راضی به ازدواج نبودم منو یهو عقد کردن،من راضی به بچه دار شدن نبودم یهو بچه دار شدم،این چیزا یکم با عقل جور درنمیاد لقاح مصنوعی که نبوده بگین مادرهمسرتون نقشی تو بچه دار شدن شما داشتن بالاخره یه رابطه ای بین شما و همسرت بوده و میتونستید با هماهنگی و مشورت با هم بچه دار بشید یا نشید.بگذریم از این قضیه، منظورم از گفتنش این بود که بهتره خودمون مسئولیت کارهامونو (هر چند اشتباه باشند) به عهده بگیریم و با انداختن تقصیرا گردن بقیه خودمون رو مبرا نکنیم.


    با لجبازیها و بی مهارتی های شما و همسرت،انگار یه سری حرمت ها بینتون از بین رفته که بازسازی اون نیاز به صبر و تلاش زیاد داره.

    ولی شما میتونی از اصلاح کردن خودت شروع بکنی تا کم کم همسرت رو به راه بیاری مثلا:

    1-از لج بازی های بچگانه دست برداری.

    2-تو بحثایی که با هم دارید سعی کن حتی با وجود عصبانیت، بی ادبی و توهین به همسرت و خانوادش نکنی تا همسرت هم با دیدن ادب تو از گفتن حرفای زشت شرمش بیاد(مثلا جایی گفتی که همسرم گفت گمشو بشین سر جات منم گفتم به درک و...).

    3-از مطرح کردن حرفای خاله زنکی پیش همسرت خودداری کن اینکه مثلا زنداداشت اینو گفت مادرت اونو گفت و...چون آقایون به شدت به این چیزا آلرژی دارن.

    4-تو بحثایی که دارید دیگه مسایل قدیمی رو پیش نکشید و اونارو دفن کنید تو گذشته بمونه.مثلا شما چند بار گفتی که من از اون موقع ازش کینه دارم همسرم از اون موقع کینه داره و...آیا مطرح کردن چندباره مسایل قدیمی و کینه داشتن از اونها کمکی به زندگی فعلی شما میکنه؟به جز زیاد کردن فاصله بین شما و همسرت.

    5- سعی کن با مهربونی و لطافت زنونه باهاش حرف بزنی نه با لحن مردونه و قل چماقی(به نظر من گفتن کلماتی مثل به درک و...با لطافت خانمانه تناسبی نداره)

    6-سعی کن وقتایی که از سرکار برگشته و خسته هستش یا گرسنه هستش باهاش کل کل نکنی و مطرح کردن خواسته هات و حرفای مهم رو نگه داری برای مواقعی که حوصله داره.

    7-برای هر هفته خودتون برنامه بنویسید مثلا در هفته یه روز قرار بذارید با هم برید پیاده روی،یه روز برید سینما،یه روز با هم یه کتابی رو بخونید(چند صفحشو شما با صدای بلند بخونید چند صفحشو ایشون)،مثلا کتابهای همسرداری،مردان مریخی زنان ونوسی و...هر کتابی که فکر میکنید نکته های خوبی برای بهبود زندگیتون داره.در کل کارهایی بکنید که زندگیتون رو از حالت یکنواخت و تکراری بودن خارج بکنه.

    8-اگه بتونید برید مشاوره حضوری هم که فبهالمراد.


    اینا چیزایی بود که به ذهن من رسید امیدوارم به دردت بخوره.


    موفق باشی و بالغانه رفتار کنی

  3. کاربر روبرو از پست مفید آی تک تشکرکرده است .

    نارجیس (شنبه 18 مهر 94)

  4. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 02 اردیبهشت 95 [ 16:45]
    تاریخ عضویت
    1392-10-25
    نوشته ها
    24
    امتیاز
    1,802
    سطح
    25
    Points: 1,802, Level: 25
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 98
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    1

    تشکرشده 22 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام آی تک جان ممنون که تاپیک طولانیه منو خوندید


    حق با شماست ما خیلی بچگونه با هم کل کل داریم.مدام اره میدیم و تیشه میگیریم.

    نمیگم من بی گناهی ندارم.دارم اما رفتارایی که اون بالا من میکنه اصلا قشنگ نیست.مثلا تو خونه یا تو جمع صداش کنم وحید جان با صدای بلند دهنشو کج میکنه میگه هااااااااااااا...خب این چه طرزشه؟

    خوندن کتاب و پیاده روی جزو محالات هست از این دوتا متنفره.حتی من واسه پسرم قصه خوندنی حوصلش سر میره.

    من اصلا اعتماد به نفسمو از دست دادم.در صورتی که خیلی از خانوما فامیل ميگن ای کاش ما قد و قیافه تو رو داشتیم.

    احساس میکنم هر روز بیشتر جلوش کم میارم.از این که احساس کنه آویزونشم بیزارم.
    وقتی ازش میپرسم دوستم داری میگه نه والا حتی به شوخی هم میگه. جدی هم میگه.براش مهم نیستم.اما نميدونم چرا انقدر بهم گیر میده.

  5. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 09 مرداد 95 [ 14:09]
    تاریخ عضویت
    1394-3-31
    نوشته ها
    288
    امتیاز
    5,658
    سطح
    48
    Points: 5,658, Level: 48
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 92
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    502

    تشکرشده 446 در 203 پست

    Rep Power
    59
    Array
    سلام لیلا جان... خانومی من تاپیکتو خوندم .. حرفهای آِی تک خیلی مفید بودن سعی کن اینها رو جایی یادداشتی کنی تا همیشه یادت بمونه... من چند تا نکته دیگه لازم میدونم به اینها اضافه کنم که امیدوارم به دردت بخوره..

    اول از هر چیز باید به اصل مشکلتون پی ببری.. درسته همه اینهایی که گفتی مشکلات زندگی ات تا به الان بوده ولی سعی کن خب تمرکز کنی ببینی علت مشکلت چی هست؟؟
    از عنوان تاپیکت مشخصه که خودت هم نمیدونی مشکل کار کجاست... این چیزی که شما نوشتی شاید بیشتز خانم ها حداقل یکبار هم تو زندگیشون ازش استفاده کرده باشند... پس اول از هر چیز دنبال علت اصلی مشکلت باش...

    عزیزم شک نکن که علت اصلی مشکلاتت تا به الان خودت بودی چون از همون اول ساز مخالفت و کینه ای بودن رو باهاش زدی و انتظار داشتی در برابر اون رفتارهات شوهرت خوب برخورد کنه...

    پس پیشنهاد من اینهاست:

    1- حتما اول از هر چیز فایل اقتدار مردان از دکتر حبشی را همین الان از اینترنت دانلود کن و گوش بده... اگر تمامشو اجرا کنی بهت قول میدم زندگیت از این رو به اون رو میشه.... من شک ندارم شما تا الان بد با شوهرتون برخورد کردی که نتیجه اش شده این رفتارهای شوهرت... اصلا بهم بگو تا حالا شده از شوهرت تشکر کرده باشی؟؟ یا شده ازش تعریف کنی بگی تو مرد خیلی خوبی هستی؟

    2- تمام تلاشتو بگن تا احترام و حرمت از بین رفته بینتون اجیا بشه... از جمله راه حلها: .. وقتی کاری هر چند کوچیک انجام داد حتما ازش تشکر کن... وقتی از بیرون اومد خونه برو جلو و بگو خسته نباشی... گاهی وقتا که میبینی ناراحته سر به سرش نذار بگو میذونم امروز خیلی کار کردی خسته شدی... هر از گاه براش کادو بخر و بگو به خاطر تمام زحمتهایی که تو زندگی برای من و بچه مون میشکی. بهش بگو ارزش تو خیلی خیلی بیشتر از این کادوهاست ... توی جمع وقتی داره چیزی رو تعریف میکنه این شما هستی که باید حرفهاشو تایید کنی..... جلوی دیگران هیچوووووووووووقت ازش ایراد نگیر.. برعگس جلوی بقیه بگو شوهر من خیلی خوبه... مهربونه... بهم کمک میکنه... و غیره..

    3- وقتی چیزی ازت خواست اصلااااااااااااااااا باهاش کل کل نکن... فقط بگو "چشم" هر چی شما دستور بدی... هیچی ازت کم نمیشه عزیزم... نمیدونی این جملات چقدررررر معجزه میکنه.... یکبار هم که شده امتحان کن... مردا عاشق اینن که از زبون زنشون "چشم" گفتن را بشنون.

    4- اصلااا نسبت به خانوادش حساس نشوووو. و نکته مهم دیگه اینگه: هیچوقت و تحت هیچ شرایطی از خانوادش بدگویی نگن و اگر میتونی برعکس ازشون تعریف کن.... باور کن با انجام دادنش داری در اصل به خودت امتیاز میدی نه به خانوادش..

    اگر شوهرت رابطه خوبی با خانوادش داشته باشه مطمئن باش رابطه اش با خودت هم خوب خواهد بود ولی اگر به اونها بی احترامی و کم محلی کنه باور کن به ضرر خودته عزیزم... اینها رو بنا به تجزیه شخصی خودم وبا علم بهت میگم... پس اصلاااا شک نکن

    باز هم منتظر شنیدن حرفهات هستم.... البته اینبار میدونم خبرهای بهتری خواهی داشت....راستی در مورد ویژگی های خوب شوهرت هم بهمون بگو....چه خصوصیات خوبی داره؟

  6. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 25 مهر 94 [ 20:51]
    تاریخ عضویت
    1394-1-26
    نوشته ها
    249
    امتیاز
    2,867
    سطح
    32
    Points: 2,867, Level: 32
    Level completed: 78%, Points required for next Level: 33
    Overall activity: 28.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 327 در 165 پست

    Rep Power
    49
    Array
    چون دوست داره ولی با این رفتارای تو خانومی مجبوره بزنه تو سرت البته اونم خیلی بده ها

    میدونی چند سالته؟۲۲سال اما یه بچه چهارساله داری متوجه ای اینارو گفتم که بدونی خیلی راه داری هم تو هم بچت هم شوهرت

    اگر طلاق بگیری که بچت ازت میگیرن یه دختر ۲۲ساله ای برات خواستگار میاد اما اگر بچه نداشتی یا ۶سال زن یکی دیگه نبودی یه دختر خیلی جوون میمونی با داغ بچت و حرف وحدیث مردم و دوستات تا چند سال میتونی یه زن ۳۰ ساله نیستی که بگی دیگه به سنی رسیدم که مستقل باشم بتونم برم سرکار برای خودم زندگی داشته باشم خیلی جوونی واسه مطلقه شدن

    خبر مرگشم برات نمیارن فعلا خودتم میدونی خدای نکرده یه اتفاقی براش بیافته میمیری و در ضمن خیلی جوونی واسه بیوه شدن

    خب پس چیکار کنی همینجوری زندگی کنی؟اصلا میشه؟پسر بیچارت چی؟خودت چی؟

    ببین من اگه خودمم شوهرم بهم خیانت کنه حتما ترکش میکنم اما اگه بچه داشته باشم طلاق نمیگیرم ولی از دلم میره و واقعا درک میکنم وقتی میگی نسبت بهش سنگ دل شدی اما مشکل اینه که نمیشه اینجوری ادامه داد از یجایی باید میفهمی باااااید عوض کرد چون تو نمیتونی اینجوری سر کنی به نفعته که دوباره عاشق هم بشین اره تو بایه حرصی داری زندگی میکنی اگر میخوای اینطوری بشه واقعا باید بگی یا علی و وحشتناک تغییر کنی مطمینا بعدش شوهرت عوض میشه اما خب من نمیدونم تو میخوای تغییر کنی یا نه میخوای زندگیت دوست بشه حاضری یه بازه زمانی ۳ماه وحشتناک تلاش کنی؟ تا اخر امشب فرصت داری جواب بدی چون اگه بخوای شروع کنی باید فردا صبح شروع کنی

  7. کاربر روبرو از پست مفید دختر جوان تشکرکرده است .

    نارجیس (یکشنبه 19 مهر 94)

  8. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 02 اردیبهشت 95 [ 16:45]
    تاریخ عضویت
    1392-10-25
    نوشته ها
    24
    امتیاز
    1,802
    سطح
    25
    Points: 1,802, Level: 25
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 98
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    1

    تشکرشده 22 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط دختر جوان نمایش پست ها
    چون دوست داره ولی با این رفتارای تو خانومی مجبوره بزنه تو سرت البته اونم خیلی بده ها

    میدونی چند سالته؟۲۲سال اما یه بچه چهارساله داری متوجه ای اینارو گفتم که بدونی خیلی راه داری هم تو هم بچت هم شوهرت

    اگر طلاق بگیری که بچت ازت میگیرن یه دختر ۲۲ساله ای برات خواستگار میاد اما اگر بچه نداشتی یا ۶سال زن یکی دیگه نبودی یه دختر خیلی جوون میمونی با داغ بچت و حرف وحدیث مردم و دوستات تا چند سال میتونی یه زن ۳۰ ساله نیستی که بگی دیگه به سنی رسیدم که مستقل باشم بتونم برم سرکار برای خودم زندگی داشته باشم خیلی جوونی واسه مطلقه شدن

    خبر مرگشم برات نمیارن فعلا خودتم میدونی خدای نکرده یه اتفاقی براش بیافته میمیری و در ضمن خیلی جوونی واسه بیوه شدن

    خب پس چیکار کنی همینجوری زندگی کنی؟اصلا میشه؟پسر بیچارت چی؟خودت چی؟

    ببین من اگه خودمم شوهرم بهم خیانت کنه حتما ترکش میکنم اما اگه بچه داشته باشم طلاق نمیگیرم ولی از دلم میره و واقعا درک میکنم وقتی میگی نسبت بهش سنگ دل شدی اما مشکل اینه که نمیشه اینجوری ادامه داد از یجایی باید میفهمی باااااید عوض کرد چون تو نمیتونی اینجوری سر کنی به نفعته که دوباره عاشق هم بشین اره تو بایه حرصی داری زندگی میکنی اگر میخوای اینطوری بشه واقعا باید بگی یا علی و وحشتناک تغییر کنی مطمینا بعدش شوهرت عوض میشه اما خب من نمیدونم تو میخوای تغییر کنی یا نه میخوای زندگیت دوست بشه حاضری یه بازه زمانی ۳ماه وحشتناک تلاش کنی؟ تا اخر امشب فرصت داری جواب بدی چون اگه بخوای شروع کنی باید فردا صبح شروع کنی
    نقل قول نوشته اصلی توسط نارجیس نمایش پست ها
    سلام لیلا جان... خانومی من تاپیکتو خوندم .. حرفهای آِی تک خیلی مفید بودن سعی کن اینها رو جایی یادداشتی کنی تا همیشه یادت بمونه... من چند تا نکته دیگه لازم میدونم به اینها اضافه کنم که امیدوارم به دردت بخوره..

    اول از هر چیز باید به اصل مشکلتون پی ببری.. درسته همه اینهایی که گفتی مشکلات زندگی ات تا به الان بوده ولی سعی کن خب تمرکز کنی ببینی علت مشکلت چی هست؟؟
    از عنوان تاپیکت مشخصه که خودت هم نمیدونی مشکل کار کجاست... این چیزی که شما نوشتی شاید بیشتز خانم ها حداقل یکبار هم تو زندگیشون ازش استفاده کرده باشند... پس اول از هر چیز دنبال علت اصلی مشکلت باش...

    عزیزم شک نکن که علت اصلی مشکلاتت تا به الان خودت بودی چون از همون اول ساز مخالفت و کینه ای بودن رو باهاش زدی و انتظار داشتی در برابر اون رفتارهات شوهرت خوب برخورد کنه...

    پس پیشنهاد من اینهاست:

    1- حتما اول از هر چیز فایل اقتدار مردان از دکتر حبشی را همین الان از اینترنت دانلود کن و گوش بده... اگر تمامشو اجرا کنی بهت قول میدم زندگیت از این رو به اون رو میشه.... من شک ندارم شما تا الان بد با شوهرتون برخورد کردی که نتیجه اش شده این رفتارهای شوهرت... اصلا بهم بگو تا حالا شده از شوهرت تشکر کرده باشی؟؟ یا شده ازش تعریف کنی بگی تو مرد خیلی خوبی هستی؟

    2- تمام تلاشتو بگن تا احترام و حرمت از بین رفته بینتون اجیا بشه... از جمله راه حلها: .. وقتی کاری هر چند کوچیک انجام داد حتما ازش تشکر کن... وقتی از بیرون اومد خونه برو جلو و بگو خسته نباشی... گاهی وقتا که میبینی ناراحته سر به سرش نذار بگو میذونم امروز خیلی کار کردی خسته شدی... هر از گاه براش کادو بخر و بگو به خاطر تمام زحمتهایی که تو زندگی برای من و بچه مون میشکی. بهش بگو ارزش تو خیلی خیلی بیشتر از این کادوهاست ... توی جمع وقتی داره چیزی رو تعریف میکنه این شما هستی که باید حرفهاشو تایید کنی..... جلوی دیگران هیچوووووووووووقت ازش ایراد نگیر.. برعگس جلوی بقیه بگو شوهر من خیلی خوبه... مهربونه... بهم کمک میکنه... و غیره..

    3- وقتی چیزی ازت خواست اصلااااااااااااااااا باهاش کل کل نکن... فقط بگو "چشم" هر چی شما دستور بدی... هیچی ازت کم نمیشه عزیزم... نمیدونی این جملات چقدررررر معجزه میکنه.... یکبار هم که شده امتحان کن... مردا عاشق اینن که از زبون زنشون "چشم" گفتن را بشنون.

    4- اصلااا نسبت به خانوادش حساس نشوووو. و نکته مهم دیگه اینگه: هیچوقت و تحت هیچ شرایطی از خانوادش بدگویی نگن و اگر میتونی برعکس ازشون تعریف کن.... باور کن با انجام دادنش داری در اصل به خودت امتیاز میدی نه به خانوادش..

    اگر شوهرت رابطه خوبی با خانوادش داشته باشه مطمئن باش رابطه اش با خودت هم خوب خواهد بود ولی اگر به اونها بی احترامی و کم محلی کنه باور کن به ضرر خودته عزیزم... اینها رو بنا به تجزیه شخصی خودم وبا علم بهت میگم... پس اصلاااا شک نکن

    باز هم منتظر شنیدن حرفهات هستم.... البته اینبار میدونم خبرهای بهتری خواهی داشت....راستی در مورد ویژگی های خوب شوهرت هم بهمون بگو....چه خصوصیات خوبی داره؟

    من دیشب جواب دادم.خیلی طولانی اما نيومد..دوباره مینویسم...

    خصوصیات خوب زیاد نداره:
    مثلا وقتی میریم خرید تو خونه میگه زیاد خرج باز نکن اما پامون که به پاساژ میرسه همه چی 2تا2تا واسمون میگیره.

    چی بشه آخر هفته بریم بیرون اونم چی بشه ولی انصافا یکار میکنه بهمون خوش بگذره هرچند آخر شب یه بهونه میشه دعوا کنیم.

    دیگه خصوصیات خوب یادم نمیاد

    خصوصیات بد.
    خیلی کفر میگه. به زمین زمان بد میگه وقتی خیلی عصبانیه.یه چیزهایی به خدا و پیامبراش میگه که من همش میگم الان خدا سنگش میکنه.نماز نمیخونه.چی بشه ماه رمضون 2روزشو روزه بگیره نماز بخونه ولی بعد نماز قرآن میخونه.

    ماهی 2بار با دوستاش مشروب میخورن
    الان که ماه محرمه 2ماه نرفته.
    به شدت سیگاریه.روزی 1پاکت...

    هر وقت دعوامون میشه میگه حیف به پولایی که خرج تو میشه.حیف حیف......

    از سر کار که میاد کلا تو اتاق رو تخت ولوووو میشه.میاد شام میخوره دوباره میره دراز میکشه.اصلا با ما زیاد نمیشینه.

    مثلا بیرون میریم چشمش همش به منه انگار بادیگارد منه منو میخوان ترور کنن.همش میگه موهاتو بکن تو در صورتی موهام تو هست.تا میرم جلو آینه با اخم میاد زل میزنه میگه چیه این همه میمالی.کم آرایش کن میخوای خودتو به کی نشون بدی...

    تا زگیا حساب کتاب پولمو میگیره ازم قبلا این جور نبود الان اینجوری شده

    من جلو خودش حتی یکبار به خونوادش توهین نکردم.اصلا.همیشه با احترام برخورد کردم.اون بیارم که پاشونو بریدم خودم و مامانشو و جاریام بودیم من خیلی محترمانه بهشون گفتم دخالت نکنن.
    وگرنه اصلا...... برعکس وقتی میریم خونشون من مدام قربون صدقه مامانش میرم همش میگم (قربونت برم باز ما آمدیم افتادی تو زحمت)همش کنارشم کمکش میکنم وقتایی که میریم خونش.ازشون تعریف میکنم.
    اینایی که گفتم اینجا از خونوادش همش تو دلم بود اینجا ریختم بیرون
    شوهرم اگه بره مارکت سر کوچه تخم مرغ بخره من تشکر میکنم(مرسی ممنون زحمت کشی)اگه 4تا چیز اضافه بگیره با ذوق ميگم(واااای چه مرد به فکری که یخچال خونشو پر میکنه)
    اما اصلا عزیزم عشقم گلم خانومم..شوهر مهربونم این چیزی رو به هم نمیگم.حتی دوستت دارم ساده به دهنمون نمیاد
    من واقعا ميخوام همه چیز درست بشه
    میخوام مثل دوتا آدم روشن فکر رفتار کنیم.. ولی یه چيزو روراست بگم
    وقتی بیرون میریم خیلی به خودش میرسه مرتب منظم..شیک.جذاب میشه دلبری میکنه.برعکس خونه که شلخته میشینه.
    بیرون که میریم دوست دارم همش نگاش کنم...اصلا نمیدونم با خودمم چند چندم..

    هر کاری باشه میکنم
    من آمدم برای تغییر اساسی

  9. #7
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 25 مهر 94 [ 20:51]
    تاریخ عضویت
    1394-1-26
    نوشته ها
    249
    امتیاز
    2,867
    سطح
    32
    Points: 2,867, Level: 32
    Level completed: 78%, Points required for next Level: 33
    Overall activity: 28.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 327 در 165 پست

    Rep Power
    49
    Array
    اها این شد فقط یه چیز هدف مهم نیست تلاش مهمه نهایتش برمیگردی سر جای اولت البته در بدترین حالت وگرنه با احتمال صد در صد شرایط خیلی بهتر میشه ببین من خیلی تاپیک اینجا دیدم دو سه باریم اخطار خوردم که چرا گفتم طلاق چی به جز عشق واقعی توی زندگی تو میتونه باشه که من انقدر احساس میکنم این زندگی درون شیرینی داره پتانسیل بالایی داره

    دوستان توصیه های خوبی کردند اما من حس کردم کمی کل بود من اینارو کمی با مثال تکرار میکنم
    ببین کم کم یواش یواش باید بری تو دلش فکر کن یه دختر ۲۲ساله ای عاشق یه پسره شدی میخوای به خودت جذبش کنی یعنی تمام گزشته
    بریز دور همین الان!!!!!!!!!

    وضع مالی و روابط جنسیتون چطوره؟

    ببین مثلا دارین میرین بیرون اگه گفت برای کی انقدر موهاتو میریزی بیرون موهاتو مرتب کن بکن تو وبرگردسمتش یقه لباسش بگیر با خنده و شیطونی ولجبازی بگو تو واسه کی اتقدر تیپ زدی هان؟ بعدم برو بچتو اماده کن اگه هیچی نگفت که هیچی اگه اومد به کنایه گفت إ مهربون شدی یا همچین چیزایی بگو وا من همیشه همینجور بودم بعدم بخند اگه اومد با لحن بد چیزی گفت یا خواست اعصابتو بهم بریزه بدون خوشش اومده ولی چون باهات تو لجبازیه میخواد عصبیت کنه تا رفتار قبلت نشون بدی تا جرقه وجودش خاموش کنه

    یا رفتین تو پاساژی جایی یهو جلوی یک مغازه پوشاک زنانه( لباس خواب اینا یا لباسای مجلسی) وایسا یه مظلومیت بچگونه بیار تو قیافت فقط ویترین نگاه کن یا میاد پیشت تا بفهمه چی میخوای که خب دیگه با لوس بازی کارتو جلو ببر یا دور وایمیسه میگه بیا وفلان توهم یه اه بکش مظلوم تر کن قیافت و برو یادت باشه هر گونه ترش رویی کنایه وتیکه و یاداوری گذاشته به شدت ممنوع نگی لازم نکرده برام بخری یا مثلا اره تو هم خیلی اهل خریدی یا هرچی مثل این نگو

    دارین کنار هم راه میرین مثلا یدختری از روبرو میاد نگاتون میکنه توهم با یه حالت ظایع سریع دستشو محکم بگیر خودتو بچسبون بهش و باهاش حرف بزن از وسط یه بحث شروع کن با خنده و یکم بلند که انگار تو میخوای دختر بفهمه شوهرته بعدم که دختره رد شد از قصدی و با حرص زیاد پشت چشم نازک کن ودیگه با شوهرت نخند و حرف نزن وازش جداشو اما دستشو ول نکن یا شوهرت میگه اینکارا چیه میکنی بگو هیچی مردم پرو شدن اگه هم هیچی نگفت باز تو زیر لب جمله بالایی بگو

    غذای خوشمزه بپز باهم بخورین با خنده شوخیای تو بعد برو دمبال درس و زندگی خودت ترجیحا جلوی چشمش باش ولی اصلا نگاش نکن حالا مثلا اگه میخوای کتاب بخونی با عشوه گری بخون مثلا لبات غنچه کن خودتو خسته نشون بده یه جا خودتو ذوق زده نشون بده حتی یه لحظه هایی سرتو بزار رو کتاب چشمات ببند

    برو کلی بدلیجات برای خودت بخر با ذوق فراوون جلوی اینه تنت کن هی مدلای مختلف امتحان کن ازش نظر بخوا البته چیزای دیگه هم میشه اما چون اینا کوچیک و زیبان وقتی تو ذوقت در مقابلشون نشون بدی جذاب تره

    سعی کن وزنت با ورزش و کلاس کم کنی علاوه بر تناسب اندامت بدون رژیم سخت و بالا رفتن اعتماد به نفست باعث میشه شوهرت بیشتر بترسه از از دست دادنت

    موقعی که میخواد بیاد خونه برو پشت در یا جایی مثل این قایم شه بعد بترسونش و به بهانه این بغلش کن باور کن مرد هم ادمه اگه ازت محبت ببینه پرو نمیشه اونم دوست داره واسه تو مهم باشه

    وقتی خونست تو اتاق با بچت بالش بازی کن با سرو صدای زیاد خنده های بلند و خراب کاری قربون صدقه بچت برو کلا توجه اونو به اون محیط جلب کن

    روی غذا ها اسم خودتو شوهرت بنویس

    با مسخره بازی جوری که خودش بفهمه شوخیه منظورم اینه با احساس واینا نه بهش بگو عشقم یه چیزی گفت بگو باشه عشقممممم بخند برو اینجوری یواش مزه این چیزا میره زیر زبونش

    اگه خواست با دوستاش بره مشروب بخوره یا بره گردشی که خیلی خوب نیست از صبحش ناراحت و غمگین باش نه سرسنگین و بد اعصاب فقط ناراحت هی بهش نگاه کن حتی خواست بره یذره بغضم بکن :)

    فعلا اصلا لازم نیست اس ام اس احساسی بفرستی فضارو احساسی و رومانتیک کنی باید نشون بدی شادی از درون توست اما وابسته به اونه همچی با خنده شوخی رد کن اون باید حس کنه عوض شدی نه اینکه واضح بفهمه بدخلقی ایناهم که کلا ممنوعععععععع فکر کن یه پسری میخوای عاشق خودت کنیش

    اینایی که گفتم سخت بود؟دیدی چقدر سبکه درسته رویایی میزنه اما حاصل تجربه زندگی خانومای اینجاست و ازدواج دوست و اشناهایی که دیدم سیاست یعنی کارای ریز با شدت بالا

    به زن ۳۰،۴۰ساله اینارو نمیگم ولی تو ۲۲سالته دختر یکم پر انرژی باش جوون باش دختر باش افرین

  10. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 02 اردیبهشت 95 [ 16:45]
    تاریخ عضویت
    1392-10-25
    نوشته ها
    24
    امتیاز
    1,802
    سطح
    25
    Points: 1,802, Level: 25
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 98
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    1

    تشکرشده 22 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام بخشید چند روزی کار داشتم.

    وضعیت مالی قبلا خیلی خوب بود یعنی تا پارسال.جفتمون ماشین داشتیم اما امسال چون ولخرجی های شوهرم خیلییییییی زیاد بود یکم از سرمایه حدر رفته.خدا رو شکر لنگ نیستیم ولی مثل قبلم نیستم جدیدا خیلی حساب کتابی شده قبلا اینجوری نبود این کارش خیلی اذیتم میکنه.

    رابطه جنسیمون خوبه مشکلی نداریم

    ولی این گیر دادناش داره دیوونم میکنه
    من به این روند زندگی عادت ندارم.
    از وقتی که به پیشنهاد خودش میرم کلاس خیلی تو مضیقه پولی منو میزاره

    مثلا چند روز پیش بدجور مریض بودم اصلا عین خیالشم نبود باز قبلنا مریض میشدم یه زنگ میزد.اصلا......

    فرداش منتظر بودم بیاد با هم بریم دکتر مثل همیشه اما نه زنگ زد نه پولی بهم داده بود خودم یکم پول داشتم رفتم دکتر اما پولم به دارو ها نرسید زنگ زدم بهش میگم یکم به حساب من پول میریزی دارو هامو بگیرم؟؟؟
    گفت من دارم آماده میشم شب برم شهرستان ندارم زنگ بزن از بابات بگیر!!!!!!بعد خدافظی کرد

    با خجالت زنگ زدم بابام گفتم که پول لازمم واسه دارو ها چند تومن خواستم اون طفلی هم 250هزار ریخت حسابم به شوخی گفت میزنم به حساب شوهرت.
    اما شب که وحید اومد خونه وقتی فهمید بابام چقد بهم پول داده گفت کارتتو بده من گفتم چرا پس من چکار کنم یه دادو بیدادی کرد که نگووووووووووو

    گفت این پولی که بابات بهت داده قراره من بهش برگردونم در صورتی که بابام از اخلاقا نداره که پول به من میده پس بگیره.(یکی دوبار ازش قرض کردم)

    خلاصه با جنگ کارتمو گرفت گفت چشم دست داداشم نقدش کرد میگم یه مقدار واست بیاره
    به داداشش گفته بود 50تومن از پولای چک بده لیلی داداششم 150تومن واسم آورد فرداش که فهمید گفت دست به پوله نزن لازم میشه میگم آخه خب منم به چندتا وسیله احتیاج دارم با داد میگه چه وسیله ای نمیخواد با همین سر کن.اما من یه مقدار از پولو خرج کردم نمیدونم آخه عددی نیست این پول.یعنی قبلا که عددی نبود تازگی اینجوری شده

    قراره بریم کربلا میگه اون 100تومن رو واس کربلا نگه دار....واااای خدایا مگه 100تومن چقدر تو سفرمون تاثیر داره؟

    دوباره صبح گفت اون وپول رو خرج نکن

    از نظر مالی تو شرایط بدی موندم

    گیر دادنش یه طرف پول ندادنش یه طرف

    شیطونی میگه کربلا رو بی خیال شو.این که این همه منت میزاره سرت.هی داره هزینه ی کربلا رو به روم میاره خودش با میل خودش من وپسرم و مامانمو اسم نوشت حالا....

    مثلا چند روزه قهریم 3روز بامن حرف نزد قبلا 1روز بیشتر قهر نمیموندیم اگه بحث میکردیم. دیشب دیگه طاقت نیوردم.رفتم جلو وبقلش کردم و آشتی کردیم.

    اصلا احساسات منو در نمیگیره

    احساس میکنم یه رباطم صبح پا میشم صبحانه آماده میکنم خونه رو مرتب میکنم میرم آموزشگاه میام دوباره خونه و بچه و شام بشور و بپز اینا......

    کاملا بی اعتماد به نفسم از خودم بیزارم انقدر که دوست دارم برم گم گور بشم

    چند وقته قفسه سینم خیلی تیر میکشه انقدر که نفسم بند میاد کمرم قفل میکنه میترسم سکته کنم
    ولی اگه بهش بگم یا اهمیت نمیده. یا میگه پول نیست تحمل کن.پر خوریه عصبیم دوباره شروع شده هی میخورم انقدر که رودل میکنم.

    یه پا فرعونه واس خودش همشم اخماش تو همه.

    مثلا یه حرف رو که میخواد من بدونم به من نمیگه به پسرم تعریف میکنه با صدای بلند که من بشنوم
    خب بیا بهم بگو دیگه مثلا بگو لیلی امروز اینطوری شد.ولی میره پیش پسرم با صدای بلند ماجرا رو میگه اون طفلکم که اون که تعریفش تموم میشه با هیجان میاد به من تعریف میکنه...
    یه چیزیم که خیلییییییی آزار میده اینه که حتی یکبار تو چشمام نگاه نمیکنه با من حرف زدنی چشماش اونور اونور خونه رو نگاه میکنه یا من باهاش حرف میزنم اصلا حواسش نیست باید چندذبار یک چيزو بگم تا متوجه بشه چون اصلا گوش نمیده

    همیشه تو خونه آرایش میکردم لباس تمیز و قشنگ میپوشیدم به دلم مونده از در میاد تو بگه چقد خوشگل شدی. یا حداقل میاد از در تو نگام کنه اصلا یادم نمیاد یکبار بهم گفته باشه چقدر خوشگل شدی یا چقد این لباس بهت میاد یا موهات چقدر قشنگه.
    از خودم تعریف نمیکنم ولی حرف زیبایی و قد بلند من همیشه تو فامیل هست جاریام و خواهرشوهر خیلی ازم از قیافم تعریف میکنن خواهر شوهرم همیشه همش میگه کاش قد لیلی مال من بود


    من نیاز دارم این تعریفارو از زبون مردی که دوستش دارم بشنوم مردی که شوهرمه نه فک وفاميل
    کلا این مرد مشکل احساسی هم داره
    دست پختم خیلی معروفه همیشه همه تعریف میکنن.چون علاوه به دستپخت خوب دیزاین غذام هم خوبه مهمون که بیاد حسابی. تدارک میبینم که شان سفره خونمون بالا بره اینجوری دوست دارم
    وحیدم مشکلی نداره کلی هم جلو مهمونا باد تو قبقب ميندازه اما یکبار نشده از دستپختم تعریف کنه یا بعد مهمونی بگه خسته نباشی

    پاس مامانش که ميخواست شام بیاد خونمون 3مدل غذا درست کردم و چون مادر شوهرم عاشق ماهی هایی که من درست میکنم منم که. یه ماهی سفارشی درست کردم واسش کلی هم به به و چه چه کرد مادر شوهرم و با ذوق خورد ولی وحید یکبارم تشکر نکرد...

    انگار مجبوره با من باشه. خب منم زنم میخوام شوهرم ازم یکم تعریف کنه.
    بعد این همه تغییراتی که من تو این چند سال کردم حقمه بخوام اونم تغییر کنه ولی همیشه اخمو میاد خونه

    باور کنید خیلی ضعیف شدم سرم داد میزنه
    روم حمله میکنه که منو بزنه یا مثلا یه وقتایی 4تا حرف هم بارم میکنه ولی هیچی نمیگم میاد کتفمو فشار میده که دعوامون شده باشه من فقط هولش میدم.دیگه حتی گریمم نمیگیره فقط بهش لعنت میفرستم

    زندگی یکنواخت بدون عشق فایده نداره اگه بچم نبود میگفتم کاش بمیرم ولی دلم نمیاد
    اون طفلکم بی مادر بشه...

    چکارش کنم؟؟؟؟؟


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 15:43 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.