حق کاملا با شماست، نه تنها از حرفهاتون ناراحت نشدم، بلکهکاملا باهاتون موافقم اشتباه کردم. خیلی زیاد. اما الان که تصمیمم رو گرفتم میدونمبعدش هم اذیت میشم از تنهایی، چون بسیار ادم احساسی هستم. اما وقتی فکر میکنممیبینم این ادم ارزش زندگی کردن نداره دیگه، کسی که این همه محبت من رو وظیفهمیدونه و اگه خدایی نکرده چیزی ازش بخوام انگار انتظار اضافی داشتم ازش برام مهمنیست دیگه. حداقل اگه تو زندگی تنها باشم، فقط غصه خودم رو دارم. اما الان باید بااین اخلاقهاش هم بسازم با بی توجهیهاش و محل نکردناش، ترس از ارتباطش با دخترهایدیگه (قبلا این کار رو کرده) نگاه هاش به زنها تو خیابون، بی پولیش زبون نیشدارخانوادش که همیشه هم حق رو به اونا میده، به فرقهایی که خانوادش بین پسراش میذارن،همه کارها برای بقیه انجام میدن، دخالت و انتظاراتشون برای ما هست.همین حالا کهخانوادش میدونن پول نداره دستور خرید یک سری چیزها رو به من دادن.
به خدا تحمل زندگی رو ندارم دیگه. مگه من چند سال میخوامزندگی کنم که این همه فشار تحمل کنم. بهش گفتم اگه از روز اول گقته بودی که قرارهاین بشه زندگیم به هیچ وجه باهات ازدواج نمیکردم. اون همه چیز رو برای خودش میخوادتفریحاتش رو داره با دوستاش گردش میره، درسش رو با این همه بار مالی ادامه داد.اما حالا که من بهش میگم یه خونه اجاره ای بزرگتر بگیر (نه مثلا 100 متر-یه خونه60-65 متری) دادش میره اسمون که تو چرتوقعی.
خدا شاهده خیلی از وسایل جهیزیم هنوز تو انباری هست بعد 5سال و هنوز کارتنش هم باز نشده. پدر مادرم اونقدر در حق خودش و هانوادش لطف کردنکه اونا رو هم وظیفشون میدونه، هر بار میریم خونه بابا مامانم کل ماشین رو پر ازخوراکی و میوه و غذا میکنن. هر چی بهشون گفتم نکینید کردن و حالا اگه نکنن اقااخلاقش عوض میشه. هر چند ماه یکبار کمی گوشت و میوه میخره فکر میکنه دنیا روخریده. به خدا غذا میخوام درست کنم همش فکرم اینه که چی درست کنم گوشت و مرغنخواد.
به خدا بچه ها خسته شدم. فقط کمی از بعدش میترسم وگرنه یکلحظه هم درنگ نمیکردم. البته الان هم بهش گفتم که زندگی از نظر من تمومه البتهایشون دست پیش گرفتن که عقب نمونن. منم از خدامه
علاقه مندی ها (Bookmarks)