به نام خدا ، با عرض سلام و خسته نباشید خدمت کاربران محترم و مدیران زحمت کش سایت همدردی.
من مدتی است که مشغول مطالعه و خواندن مشکلات و مطالب مطرح شده دوستان و در ادامه آن مشورت و راهنمایی های سایر کاربران و مشاورین سایت هستم و حقیقتا باید اعتراف کنم که کمتر مکان مجازی ای با این کیفیت مشاهده کرده ام لذا بر آن شدم تا خود نیز با طرح و نوشتن مشکل و درددل خود از نظرات و راهنمایی های شما عزیزان بهره مند شوم.
قبل از هر چیز به صورت خیلی مختصر خود و دختر خانم مورد علاقه ام را معرفی می کنم تا هنگام مطالعه مطلب تصویر روشن تری از بنده و ایشون داشته باشید ؛ من پسری 27 ساله با خانواده ای نسبتا مرفه و مذهبی، دارای تحصیلات مهندسی و شاغل در یک شرکت خصوصی هستم و ایشون هم 26 ساله و دارای مدرک کارشناسی هنر و خانواده ای نسبتا مرفه و البته نه چندان مذهبی.
حدود یک سال پیش در جمعی دوستانه با دختر خانمی آشنا شدم و این آشنایی ادامه پیدا کرد و ظرف چند ماه به واسطه صمیمیت های بیشتر به جایی رسید که هر دو طرف تمایل پیدا کردیم به این رابطه شکل صحیحی بدهیم و آن را به سمت ازدواج سوق بدهیم، در همین راستا به مرور هر دو این ماجرا را با خانواده ها مطرح کردیم (من با پدر و مادر و ایشان فقط با مادر) خانواده من با توجه به زمینه مذهبی و سنتی ای که داشته و دارند گرچه با کم میلی نسبت به انتخاب من اما پیشنهاد دادند که این امر از طریق خانواده ها پیگیری بشه و اقدام بشه جهت خواستگاری و ادامه ماجرا ، منتها به این علت که بنده در اون زمان کار نداشتم دختر خانم عزیز با این کار مخالفت کرد و گفت پدرش روی کار حساسه و باید حتما کار داشته باشم اون هم از نوع غیر آزادش به خاطر همین شرط و شرایط من کار به درازا کشید و تا شهریور ماه من کاری که مناسب بنده و شرایط ایشون باشه نتونستم پیدا کنم و این طولانی شدن این رابطه خارج از چارچوب عرف و شرع جدای از اینکه هم خانواده بنده و هم مادر ایشون رو نسبت به این قضیه حساس کرد باعث به وجود آمدن مشکلات دیگری هم شد ( البته برخیش شاید واقعا ربطی به طولانی شدن نداشته و فقط در دراز مدت خودش رو نشون داده ) .
اول اینکه رفتار ایشون طوری شده که من به سختی می تونم در کنارش خودم باشم، به محض اینکه ناراحت ، گرفته ، عصبانی یا هر حالت غیر حالت همیشگیم باشه ایشون به من پرخاش می کنه که چرا مث همیشه نیستی و ... در حالی که خب بنده (نمی دونم شاید به اشتباه ) انتظار دارم ایشون کسی باشه که میاد سراغم و سعی می کنه حرف من رو بفهمه و حالم رو بهتر کنه اما به محض اینکه متوجه بشه حالم خوب نیست مشکلم دو تا میشه یکی مشکل خودم یکی جواب دادن به دعواها شکایت های ایشون که چرا حالم مثل همیشه نیست و مثل همیشه باهاش رفتار نمی کنم.
دوم اینکه نسبت به تماس های مادر من با من به شدت حساس شده طوری که هنگامی که با ایشون هستم به شدت واهمه دارم که مادرم با من تماس بگیره ، میگه مادرت فقط زمان هایی که کار واجبی داره باید بهت زنگ بزنه در غیر این صورت نشانه اینه که تو بچه ننه ای و روانشناس ها میگن نباید با بچه ننه ها ازدواج کرد. با توجه به اینکه مادر من از قدیم (بیشتر به علت کم حواسی و فراموشی من) عادت داشته برای امور منزل و... چندین بار به من زنگ بزنه و پیگیری کنه و مثلا وقتی میگفت میای خونه ماست بخر 1-2 بار هم بعدش زنگ میزد تا مطمئن بشه یادم نمی ره ، الان مساله ساز شده و گرچه با مادرم صحبت کردم که بیشتر اسمس بده اما خب گاهی این کار رو نمی کنه و به محض اینکه مادرم تماس بگیره اوقات ایشون تلخ میشه. سر این مساله هم با مادرم و هم با ایشون چندین بار دعوا داشتم متاسفانه ولی چندان فایده ای نداشته.
سوم اینکه به شدت زود رنج ، عصبی و بدبینه ، به صورتی که گویی در ذهنش دائما به دنبال بهانه اس برای دلخوری و دعوا و گلایه به طوری که کوچک ترین کار های من رو ارتباط میده به دوست داشتن و خواستن من ، همه بحث هاش هم با " تو اگه منو دوست داشتی فلان کار رو می کردی (نمیکردی)... " و امثال این آغاز میشه که خیلی برای من آزار دهنده اس و خب این رفتار ایشون باعث شده من بسیاری از کارهایی که فک می کردم باید انجام بدم یا ندم رو بر خلاف میل خودم پیش ببرم تا از این گونه رفتارها پیشگیری کرده باشم که خب خیلی وقت ها هم نتیجه بدش رو خودم عینا مشاهده کردم ، به عبارتی مصلحت رو فدای ناراحت نشدن و عصبانی نشدن و تنش وارد نشدن به رابطه کردم که نمی دونم واقعا درست بوده یا خیر. همچنین کوچکترین کارها و حرف ها و اتفاقات رو به بدترین شکل تحلیل کرده و هیچ منطق و حرفی رو هم جز تایید حرف های خودش پذیرا نیست.
چهارم همون طور که در انتهای کلامم در پاراگراف قبل عرض کردم عقل کل پنداشتن خودشه که خودش هم این رو قبول داره ، در این حد که در طول تمام این مدت که با هم هستیم تا کنون شاید حتی یک بار هم نپذیرفته که اشتباه کرده که هیچ بلکه در تمامی بحث ها متوقع هست که طرف مقابل حتما حرف و استدلالش رو بپذیره وگرنه یا به حرف ها خاتمه نمی ده یا قهر می کنه که من تقریبا همیشه برای برگشتن فضای آرامش حتی صوری هم که شده حرف هاش رو پذیرفتم و سعی کردم قضیه رو فیصله بدم. اما خب گاهی برای بنده هم پذیرش برخی چیزها سخت میشه و انتظار دارم ایشون هم جاهایی کوتاه بیاد از مواضع خودش اما خب متاسفانه ایشون غالبا خودش رو در موضع حق کامل میدونه و دلیلی برای این کار نمی بینه هر چقدر هم من توضیح میدم فایده ای نداشته تقریبا.
پنجم هم در ارتباط با کار بنده اس ، بنده از ساعت 8 صبح تا 5 بعدازظهر ساعت کاریمه و خب با توجه به شرایط خودم و شرکت گاها ممکنه لازم بشه خارج از ساعت اداری در شرکت مشغول باشم که ایشون نسبت به این امر هم به شدت واکنش نشون میده و چندین بار گفته این کارت هم به درد نمی خوره و انتظار داره مثل ایام مدرسه تا ساعت کاری تمام شد در همون لحظه از محل کارم خارج بشم در حالی که خب بنده مدیری دارم و باید نسبت به کار و فعالیتم به ایشون پاسخگو باشم نمی تونم وسط انجام کاری بگم خب دیگه ساعت کاری تموم شد من رفتم و کار رو نیمه کاره رها کنم اون هم در شرایطی که بنده تازه کار هستم و دنبال جا افتادن در محل کارم هستم. در این مورد هم هر چه با ایشون صحبت می کنم خیلی فایده ای نداره و ایشون بنده رو با پدرش که مدیر یک کمپانیست قیاس می کنه و میگه چطور پدر من این طور نیست و انتظار نداشته باش الان که کارت باعث شده کمتر همدیگر رو ببینیم رابطه ما هم به همون کیفیت باقی بمونه و ... در حالی که بنده انتظار داشتم بعد از پیدا کردن کار مورد تایید ایشون ، کنارم باشه و بیشتر به رفتن و پیشرفت در کارم ترغیبم کنه نه اینکه ترمز من باشه در این مسیر چرا که برای خودم شروع همچین کاری به هیچ عنوان ساده نبوده و نیست اما متاسفانه برخلاف انتظارم خودم رو در این مسیر تنها یافتم و حتی بعضا مجبور به دفاع و توجیه کارم هم هستم. ناگفته نماند که قبل از این تصور می کردم ناراحتی ها و بهانه گیری های ایشون اغلب به خاطر عدم شاغل بودن منه و اگر این مشکل حل بشه بقیه موارد هم غالبا حل خواهد شد اما خب بهتر که نشد برعکس هم شد.
در کنار این نکات منفی لازمه که ذکر کنم ایشون در مواقعی که وارد این حالات نشده بسیار دختر دوست داشتنی ، مهربان ، خوش اخلاق و عاقلیه اما تمام خصوصیت های دوست داشتنیش به مویی بنده و این من رو خیلی آزار میده و باعث میشه خیلی اوقات به جای لذت بردن از در کنارش بودن بیشتر نگران پاره شدن موی حد فاصل این دو حالت باشم و خیلی اوقات نتونم در کنارش خود خودم باشم. چرا که در یک لحظه از مهربانی فوق العاده با یک کلمه یا اتفاق 180 درجه تغییر حالت میده به طوری که گویی اصلا نمی شناسمش و یه آدم دیگه اس (حتی خودش هم بهم گفته مواقع عصبانیت خودش نیست و آدم بدبین درونشه) و هر بار بعد از حل هر مشکل فکر می کردم دیگه تمام شد و مسئله ای نیست اما الان حتی در حالات خوشحالی هم ته دلم می دونم این ها همه موقتیه و به زودی به همون حالات دچار خواهم شد ، در شرایط آرام هم تا بخوام در این مورد باش صحبت کنم ناراحت میشه و میگه آرامشمون رو با این حرفا بهم نریز و ...
چندین بار هم پیشنهاد دادم پیش مشاور بریم و کمک بگیریم از حرف های یک نفر دیگه اما ایشون به شدت مخالفت میکنه و میگه اگر میخوای بری تنها برو من نمیام...
الان هم با توجه به جور شدن کار بنده به دنبال پیشبرد قضیه ازدواج هستیم و فکر کنم جلسه خواستگاری و... نزدیک باشه اما از این حالات مستاصل هستم و واقعا نمی دونم چه باید بکنم...
ببخشید که سر شما را هم درد آوردم. پیشاپیش از راهنمایی های شما ممنونم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)