اول سلام دارم خدمت تمام دوستان و همراهان این سایت و تشکر میکنم از همه تون که برای مشکلات مردم وقت میذارید...
من پسری هستم ۲۷ ساله...تو ۲۲ سالگی و بعد از خدمت سربازی وارد دانشگاه شدم ..ترم چهارم بودم که با یه دختر ترمی دومی ۱۹ ساله آشنا شدم و بعد از مدتی بهش علاقه مند شدم..چون دختره نسبتا زیبایی بود زود احساساتم بر من غلبه کرد و بهش پیشنهاد دوستی به قصد ازدواج دادم و اونم چون منو پسره خوب و درس خونی میدید قبول کرد..از همون روز اول براش شرایطمو گفتم دال بر اینکه من از یه خانواده ی نسبتا ضعیف هستم که خانواده م در آمد زیادی ندارن و من خودم دارم هم کار میکنم و هم درس میخونم...یه مغازه ی کوچیک با در آمد نسبتا کم دارم که اموراتم رو میگذرونه و جواب گوی نیازهام هست و میتونم در صورت بیکاری روش حساب باز کنم تا خرجمون رو بده...و اینم گفتم تا بعد از فارغ التحصیلیم نمیتونم برم خواستگاریش...چون معتقد به صداقت در ایجاد یه رابطه هستم همه ی شرایطم رو بهش گفتم و اونم قبول کرد....روز به روز بیشتر عاشق هم میشدیم...تا اینکه خورده خورده بهانه هاش شروع شد...مثلا میگفت باید بعد از ازدواج برام تو جاهای شیک خونه بگیری و اگه در توانت نیست ازت جدا میشم...منم چون آدم منطقی هستم و هرگز بالاتر از توانم قولی نمیدم راضی به جدایی شدم..یه مدت جدا شدیم بعد بازم برگشت گفت اشتباه کردم لطفا منو ببخش ...نباید اینو ازت میخواستم...و من گذشتم ....رابطه مون باز شروع شد ولی این بار نه بهانه های مالی می گرفت بلکه از لحاظ اخلاقیات با من ناسازگار بود...مثلا میگفتم دوس ندارم بد حجاب باشی یا با فلان دختر یا پسر حرف بزنی ولی ایشون گوشش شنوا به این حرفا نبود و در جواب میگفت من بدون آرایش نمیتونم زندگی کنم یا میگفت قضاوتت در مورد فلان پسر یا دختر که دوس نداری باهاشون حرف بزنم کاملا اشتباهه...هر بار که تصمیم به جدایی می گرفتم ازش بهم میگفت جدا نشو بهت قول میدم خودمو با معیار های تو سازگار کنم...یا بدترین چیزی که زجرم میده اینه وقتی میره جایی و میاد از مزاحماش و خاطر خواهاش برام میگه که بارها ازش خواهش کردم یا در مورد این چیزا بحث نکن یا بگو چه کسی مزاحمت میشه تا باهاش برخورد کنم...ولی هیچی نمیگه...و این عادت ها رو هرگز ترک نمیکنه...گذشت و گذشت تا دیگه خودمم حس میکردم دیگه نمیتونم ازش دل بکنم...با وجود اینکه یکی از بهترین دانشجوا بودم و برای خودم تصمیم داشتم ادامه تحصیل بدم از همه چیز بریدم.....فقط به فکر به دست آوردنش بودم...دیوانه وار عاشقش شده بودم...البته بزرگ ترین اشتباهم این بود که چند باری تو ماشینم باهاش در حد بوس و لب گرفتن عشق بازی کردم و این بزرگ ترین عذاب وجدان زندگیم بود..با وجود اینکه هرگز با هم سکس نداشتیم ولی هر بار که میخواستم ازش به خاطر بهانه هاش جدا بشم وجدانم سرسختانه عذابم میداد و میگفت تو که دختره مردم رو بوسیدی چطور میتونی ولش کنی....به این دلیل بیشتر تصمیم گرفتم هر جور شده تا آخرش پاش وایسم...چون میدونستم برای به دست آوردنش نیاز به پول بیشتر دارم ناچار شدم برم تو بازار با یکی شریک بشم و با هم مغازه بزنیم...البته چون من مایه ی ضعیفی داشتم قبول کردم که بیشتر اوقات من مغازه رو بچرخونم...تا اینکه شریک نامردمون گفت ازت جدا میشم و مایه مو میخوام...منم با کلی ضرر مایه شو براش از فروش جنسا جور کردم و یه کم جنس آشغال و به درد نخور موند رو دستم که مایه ی خودمم از بین رفت...دوباره مغازه قبلیمو با بدیهی رو به راه کردم و تصمیم گرفتم بهش بگم در توانم بیشتر از این نیست...اگه دوسم داری پس به همین فعلا قانع باش...که گفت حالا تو بیا خواستگاریم همه چیز رو حل میکنیم...مهم اینه که فقط بیای خواستگاریم...منم با وجود مخالفت های سرسختانه ی پدرم دال بر اینکه اینا خیلی از ما سرترن و بهمون دختر نمیدن هر جور شد با وسطاطت عموهام رفتیم خواستگاریش...شب اول خواستگاریش جلوی عموش منو کتمان کرد و گفت این پسره رو نمیشناسم و به آشناییو وسطاطت یکی از آشنایون و به طرز سنتی اومده خواستگاریم...وقتی بعدها علتش رو پرسیدم گفت به دلیله این بوده که عموم یه آدم سنتیه و دوس ندارم در موردم قضاوت بد بکنه...در مورد بله برون هم بگم که برام مهریه ی سنگین و طلای زیاد و مراسم عروسی با شکوه هم گذاشتن...خلاصه دوستان اینجوری بگم در توانم نبود شرایطشون رو قبول کنم...تصمیم گرفتم همه چیزو تموم کنم....یه ماه شد و همه چیز از دید من تموم شده بود...تا دختره باز زنگ زد و گفت تو مهریه رو قبول کن منم در عوضش طلا کم بر میدارم و مراسم عروسی هم پای خودمون...منم خوشحال شدم باز رفتم جلو...انگشتر دستش کردم و رسما نامزد شدیم...یه مدت از نامزدیمون نگذشته بود که باز بهانه ها شروع شد...گفت باید مراسم بزرگی برام بگیری ...گفتم مگه نگفتی مراسم پای خودمونه؟ گفت ولی بابام میگه باید مراسم رو داماد بگیره...منم گفتم من روز اول بهت گفتم در توانم نیست مراسم گرفتن...میتونم در عوضش یه ماه عسل خوب بریم...ولی قبول نمیکنن...ازشون متنفر شدم...از همه شون...از تجملاتی بودنشون...از دختره هم متنفر شدم...به خاطر قول هایی که داد و عمل نکرد...با دختره دعوام شد و یه پیامک دادم بهش که ازت جدا میشم و یه دختره هم سطح خودم می گیرم...این پیامک رو مادرش بدون رعایت حریم خصوصیمون خونده بود...به مادرم زنگ زد و گفت پسرتون مثله اینکه دلش کسی دیگه رو میخواد و دختره ما مقصر نیست و بیاد انگشتر و وسایلاتونو ببرید...سرخورده و خسته شدم...به نامزدم زنگ زدم بهش گفتم باشه میام وسایلامو میبرم ولی خیلی بی انصافی که چند سال عشق و زحمات منو در راه بدست آوردنت برای یه مراسم نادیده گرفتی...خودت خوب میدونستی در توانم نبود و گرنه برات مراسم هم می گرفتم..گفتم چرا به بابات رک و راست نگفتی که ما از روز اول قول و قرارمونو گذاشتیم و من مراسم نمیخوام؟ چرا حقیقت رو پنهان میکنی؟ نذار بیشتر از این اذیت بشم...میگه اینا مشکل من نیست خودت برو به بابام بگو در توانم نیست...بعد میگه من هرگز به خاطر شما تو روی بابام واینمیستم...بابامو به تو ترجیح میدم...حالا تصمیم گرفتم ازش جدا بشم...چون فهمیده تصمیم جدیه زنگ زده میگه بیا از اول شروع کنیم...ولی من دیگه عشقی بهش ندارم...بهش بی اعتماد شدم...دارم از غصه می میرم...پشت سره هم بهم یادآوری میکنه که چطور میتونی ولم کنی در حالی که منو بوسیدی و با من عشق بازی کردی...اینا داره منو زجر کش میکنه...هرگز فکر نمی کردم برای بوسیدن لبهای کسی اینقدر تاوان پس بدم...من هیچ وقت باهاش سکس نداشتم..فقط اشتباهم عشق بازی تو ماشینم بود...حاضرم منو بکشن تا از این عذاب وجدان راحت بشم ولی با اون دختره دیگه زندگی نکنم...هر کاری تونستم برای به دست آوردنش کردم ولی هیچ وقت قدره زحماتمو ندونست..پنج سال از اولین آشناییمون میگذره...زندگیم به بن بست رسیده...احساساتم فریبم داد...سست عنصر و بی ایمان بودم...نمیدونم چه خاکی تو سرم بریزم؟ از یه طرف اگه ولش کنم یه عمر باید وجدانم عذابم بده و اگه هم ولش نکنم باز باید عذاب بکشم...دیگه دوس ندارم حتی باهاش حرف بزنم...به خاطرش از درسم گذشتم..موقعیت های بهتر رو برای ازدواج از دست دادم ...تو بازار ضرر کردم...با خانوادم ناراحتیم شد...به جز اون به هیچ کسی حتی فکر هم نکردم...و البته اون هم صد در صد موقعیت های بهتر رو به خاطره من از دست داده...هنوزم دیوانه وار میگه دوسم داره و نمیخواد ازم جدا بشه ...ولی من واقعا در توانم نیست خواسته های خانواده شو بر آورد کنم...در ثانی دیگه نمیتونم دختری رو که پشتم رو خالی کرد دوس داشته باشم...از همه ی آدما و به خصوص خودم متنفر شدم...دوس دارم یه گوشه بشینم و با هیچکسی برخوردی نداشته باشم...دارم افسرده میشم...دوستان به امید مشورت و جواب های شما عضو این سایت شدم...لطفا منو راهنمایی کنید...و هم اینکه به کسایی که جیبشون خالیه بگم هرگز بع فکر ازدواج نباشید...البته مشکلات ما فقط تو اینا خلاصه نمیشه و یه عالمه اختلاف حل نشدنی داریم...اینجوری بگم دوس ندارم نه من به خاطر اون آرزوهامو فدا کنم و نه اجازه میدم اون به خاطرم از آر زوهاش بگذره...اگه هر بار خواستم از نو شروع کنیم به این دلیله چون معتقد به تکامل فکر و اندیشه هستم...میگم شاید امروز دیگه مثله دیروز فکر نمیکنه...ولی واقعا به بن بست رسیدم
علاقه مندی ها (Bookmarks)