به خدا غنچه ی شادی بودم دست عشق امد و از شاخم چید
شعله ی اه شدم صد افسوس می روم خنده به لب خونین دل
می روم از دل من دست بدار ای امی عبث بی حاصل
تشکرشده 10 در 8 پست
به خدا غنچه ی شادی بودم دست عشق امد و از شاخم چید
شعله ی اه شدم صد افسوس می روم خنده به لب خونین دل
می روم از دل من دست بدار ای امی عبث بی حاصل
تشکرشده 10 در 8 پست
ز شهر نور و غشق و ظلمت
سحرگاهی زنی دامان کشان رفت
پریشان مرغ ره گم کرده ای بود
که زار و خسته سوی اشیان رفت
به او جز از هوس چیزی نگفتند
در او جز جلوه ی ظاهر ندیدند
به هر جا رفت در گوشش سرودند
که زن را بهر عشرت افریدند
چرا امید بر عشقی عبث بست
چرا در بستر عاغوش او خفت
چرا راز دل دیوانه اش را
به عاشقی بیگانه خوگفت؟
چرا؟...او شبنم پاکیزه ای بود
که در دام گل خورشید افتاد
سحرگاهی چو خورشیدش بر امد
به کام تشنه اش لغزید و جان داد
کنون این او و این خاموشی سرد
نه پیغامی نه پیک اشنایی
نه اهنگ پر از موج صدایی
تشکرشده 3,145 در 958 پست
تارای عزیز... خیلی خوشحال شدم اومدی.
حالت چطوره عزیزم؟
تشکرشده 12 در 12 پست
پارسا خوش اومدی .
تشکرشده 10 در 8 پست
نیست یاری که بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام درساز خویش
چنگ اندوهم خدارا زخمه ای
زخمه ای تا پرکشم اواز خویش
بر لبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی اشنا بازش کنید
اتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم اسانم گرفت
گم شدم در پهن ه ی صحرای عشق
درشبی چون چهره ی بختم سیاه
ناگهان بی انکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه
مستیم از سر پرید ای همنفس
پرکن این پیمانه را از خون او
خون بده خون دل ان خودپرست
تا به پایان ارم این افسانه را
تقدیم به دوستلان خوبم به خصوص
دختران
امیدوارم من واسشون
درس عبرت شده باشم
همه ی پسرا عین همند اگه تو دست و پاشون زیاد باشی درک نمیکنن از عشقه فقط باید واسشون ناز کنی و در دسترسشون نباشی تا قدرتو بدونن
تشکرشده 10 در 8 پست
نمیدانی چه شوری در سرم بود
نمیدانی چه شوقی در برم بود
نمیدانی چه بودم ان زمانها
کی روز جدایی باورم بود
تشکرشده 10 در 8 پست
من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هرچه دادم به او حلالش باد
غیر از لن دل که مفت بخشیدم
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
اوکه میگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد
بازهم به دنبالم میدود
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
میذهند به سوی خویش اواز
بازهم دارم انچه را که شبی
ریختم چو شراب در کامش
دارم ان سینه را که او میگفت
تکیه گاهی است بهر ارامش
ز انچه دادم به او مرا غم نیست
غیر از ان دلی که پرنشد جایش
بخدا چیز دیگرم کم نیست
دل خونین مرا چکار اید
دلی ازاد و شاد میخواهم
دگرم ارزوی عشقی نیست
بیدلان را چه ارزو باشد
دل اگر بود باز می نالید
او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد ان دل را
وای به من که مفت بخشیدم
دل اشفته حال غافل را
تشکرشده 37,082 در 7,004 پست
سلام tara parsa
از دیدن مجددت خوشحال و از درك غم نهفته در اشعار و كلماتت اندوهگین شدم
اگرچه سازوكار این دنیا غمهای آغشته به شادی ها و شادیهای عجین شده با غم است.
فرمول پارادكسیكالی هست كه از تركیب آنها معجونی به نام زندگی بیرون می آید.
هنگامی كه فكر می كنی نهایت خوشحالی و شادی در وجودت شكل گرفته است و خیال می كنی تا ابد همین مسیر در پیش رو داری،ناگهان تخته سنگهای ناكامی بر مسیرت سر بر می آورند. و هنگامی كه تا مرز جنون و مرگ پیش رفته ای كه باور نداری روزنه ای به سوی زندگی دگر بار ببینی،ناگهان نور از روزنه فكر و روحت به درونت سرك می كشد.
فهم این دوگانگی ها كمك به آرامش و تعادل ما می كند.
بزرگی ما انسانها به این است كه وابسته به هیچ چیز و هیچ كس نمی توانیم باشیم. شاید گاهی در مكانی یا در زمان خاصی فكر كنیم باید به كسی وابسته باشیم و نمی توانیم خودمان باشیم. اما بزودی می فهمیم كه بزرگتر از آنیم كه بتوانیم پیوسته كس دیگری باشیم. و فهم این نكته مرز جدایی عشق از وابستگی است.
و اما غمهای نهفته در كلماتت كاملا برایم محسوس هست. نمی توانم دركت كنم. همانطور كه هیچ كس نمی تواند كسی دیگری را به درستی درك كند. اما همه آدمها از تنگنا ها و دره های زیادی در مسیر عمرش گذشته اند. و می تواند رنج و غم ها و هراس و تنهایی هایشان را درك كنند.
سرخوردگی در هر مسیری ،با خود بی انرژی بودن و نا امیدی را به همراه دارد.
لیكن ما قبل از اینكه بخواهیم سرمشق دیگران شویم یا عبرت آنان گردیم، با تجربه خود ،می توانیم سرمشق خود و عبرت خود باشیم.
ما می توانیم هر روز تولدی جدید بر اساس دانسته های خود داشته باشیم.
به هر حال ما اعضاءهمدردی در كنارت هستیم. و حداقل حرفهایت را می شنویم و ای كاش بتوانیم در این لحظات سنگ صبوری برایت باشیم.
برایت دعا می كنیم.
تشکرشده 4 در 2 پست
تارا جان اگر دوست داری که کسی بهات هم درد شه بهتره که داستان رو کامل تعریف کنی البته اگر دوست داری مشتاق شنیدن داستانت هستیم
تشکرشده 7 در 4 پست
سلام تارا جان
عزيزم خودتو اينقدر اذيت نكن، دنيا واقعاً ارزش نشستن و غصه خوردن رو نداره، كاريه كه شده و اين طبيعت اين زندگيه.
براي دوستاني كه ميخوان در مورد سرگذشت ايشون بخونند:
http://www.hamdardi.net/showthread.php?tid=1354
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)