سلام.نمیدونم از کجا شروع کنم.چی بنویسم.اصلا حتی حوصله نوشتن هم ندارم.فقط دارم مینویسم تا خالی شم.حتی برام مهم نیست کسی بخاد بخونه یا نخونه. 29 سالم هستش..تا حالا چند موقعی تازدواج داشتم که هیچ کدوم قبول نکردن.یکی دو تاش از طریق اینترنت بود که تا عکس نشون دادم گفتن نه.یکی رو خودم حضورا به یک خانم گفتم که گفتن نه.و درا نتها جایی ثبت نام کردم که با توجه به
ویژگیهای خودم و خواسته هام از طرف مقابلم کسی رو بهم معرفی کنند که دو هفته پیش کسی رو معرفی کردند.اما این بار خواستم متفاوت عمل کنم و چون یکی از شرایط معرفی این بود که خانوداه باید در جریان باشند بعد از کلی خجالت مستقیم به مادرم قضیه رو گفتم.تا قبل از این هر وقت مادرم هم قضیه ازدواج رو مطرح میکرد با خنده ردش میکردم اما این بار خودم بهش گفتم و شرایط رو براش توضیح دادم و قرار شد با منزل دختر خانم تماس بگیرن ..مادرم تماس گرفتند و با مادر دختر خانم صحبت کردند و قرار شد بیرون یک بار همدیگر رو ملاقات کنیم .خلاصه با هماهنگی خانواده ها ما همدیگه رو بیرون دیدیم و یکسری سوالات من پرسیدم و یکسری هم ایشون ..من در جلسه اول خنثی بودم یعنی نه نظرم مثبت بود و نه منفی چون با یک جلسه نمیشد شناخت کسی رو..هنوز توی گیر و دار این بودم که خانم فرداش بهم گفت که در کل مناسب هم نیستیم و برام ارزوی موفقیت کرد.خودم علتشو فهمیدم چیه.علتش اینه لاغرم.این لاغری باعث شده خیلی صدمه ببینم..خیلی جاها..بگذریم..من الان کنار اومدم با ازدواج نکردن..حتی دختر هایی که شرایطشون از من پایینتره نسبت به این موضوع موضع گرفتن...تا الان این موضوع پیش خودم بود که در مورد این اخری هم گند زدم و موضوع اینکه کسی بهم معرفی شده رو به مادرم هم گفتم که کاش اصلا نمیگفتم.اصلا بحث جواب منفی شنیدن نیست.الان دیگه مطمئن شدم اینکه تو ادم سالمی بودی هیچ مزیتی برات نداره،اگر اهل دود و دم نبودی.اهل خانم بازی نبودی.اهل تفریح های ناسالم نبودی و اگر تحصیلاتت خوبه.اگر شغل خوب و در امد داری.اگر نماز و روزت رو میخونی و میگیری.اگر خیلی با احساسات هستی.اگر عشقت و عاطفت رو نگه داشتی برای همسرت و خیلی اگرهای دیگه اینها تنها برای خودت ارزش داره نه دیگران..اینکه تو سالم بودی امتیازش فقط برای خودته وگرنه تاثیر دیگه ای نداره..با تنهایی کنار اومدم.حس اسنکه بخام به کس دیگه ای پیشنهاد بدم رو ندارم و مطمئنم همشون تنها به خاطر لاغری هم جواب منفی دادن و دیگه دوست ندارم به خاطر این موضوع تحقیر شم.به شدت روحم خستست..میخام یکم که حالم بهتر شد از زمین بلند شم و نذارم هیچ کس بهم اسیب برسونه..جلوی هر چیزی که بخاد بهم اسیب بزنه رو میخام بگیرم.اینکه خودم بخام به کسی پیشنهاد ازدواج بدم تقریبا محاله دیگه..حتی از اونجاییکه برای ازدواج ثبت نام هم کرده بودم انصراف دادم..از خدا میخام کمکم کنه و این خستگی روحی ازم گرفته شه...باور ندارم به اینجا رسیدم.خیلی ادم پر انرژی بودم.توی رده های روانشناسی هم ادم جنبشی محسوب مشیم اما الان دقیقا مثل ادم های خموده شدم.شاید بگید نازک نارنجی هستم و با جواب نه شنیدم اینجور شدم اما اینطور نیست.کل دختر های دنیا هم بهم جواب نه بدن الان دیگه برام مهم نیست.خودمم نمیدونم چه چیزیم شده،لطفا اگر کسی چیزی به ذهنش میرسه راهنماییم کنه..
علاقه مندی ها (Bookmarks)