منو همسرم از یک شهر هستیم اما شهر دیگه ای زندگی میکنیم از نظر خونوادم خیلی مشکلی نداشت و اونا میگفتن ما بدونیم دخترمون خوشبخته هزاران کیلومترم از ما دور باشه اشکال نداره واسه خودمم خیلی مهم نبود اما الان که چند سالی گذشته خیلی احساس تنهایی میکنم اینجا هیچ کسو ندارم حتی دوستی هم ندارم که بخوام باهاش رفت وامد داشته باشم چون دوستای دانشگاهم همشون مال شهرای دیگه بودنو رفتن و بعد فارغ التحصیلیم کسی نبود که بتونم در اون حد باهاش دوست بشم که باهاش رفت و امد داشته باشم متاسفانه
واسه همین احساس میکنم این قضیه یه مقدار خیلی کم روی روحیه ام اثر گذاشته از بس تو خونه تنها بودم و خونه اروم و ساکته از شلوغی و صدا کلافه میشم روزایی که میرم باشگاه صدای اهنگها اذیتم میکنه سانس هایی میرم که خلوت باشه این تغییراتو جدیدا متوجه شدم و متاسفانه به شدت داره اذیتم میکنه این تنهایی
وقتی شوهرم میاد تلویزیون روشن میکنه سرم درد میگیره و دلم میخواد زود خاموشش کنه
وقتی مادرم میگه خاله فلانی و .....اومدن خونمون غصه میخورم میگم کاش منم اونجا بودم
کلی با ذوق وشوق خونه خریدیمو ودکورش کردیم به جز خونواده ی خودم تا حالا کسی خونمون نیومدهوقتی میبینم همسایمون همیشه یا مهمون دارن یا میرن مهمونی منم دلم میخواد
همیشه نگران اینم اگه زمانی بچه بیارم و به کمک کسی نیاز داشتم باید چکار کنم
وقتی اتفاق بدی میفته هیچ کس نیست به دادمون برسه
اولای ازدواجمون دزد زد به خونمون یادم نمیره چقدر احساس بدی داشتم که کسی کنارم نبود
اینا مشکلات زندگی دور از جایی هست که خونواده هستن تازه من کلا دختر سوسول و مامانی نیستم و همیشه رو پای خودم بودمو هستم اما باز این قضیه هرچه میگذره تحملش برام سخت تر میشه
به نظرم تا جایی که میشه ازدواجها اینطوری نباشه بهتره من خودم اگه دختری داشته باشم و بخواد ازدواج کنه و بره جای دیگه تو ایران نمیذارم مگر بخواد خارج از کشور یه جای خوبی بره که مطمئن باشم بهش خوش میگذره در اون صورت اجازه میدم
من خواهرمم شرایطش دقیقا مثل منه و شهری که رفته دورتر از شهر منه اونا که به شدت افسردن و مدام دنبال بهانن که برگردن
شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن
زندگی شگفت انگیز است اگر بدانید که چطور زندگی کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)