با سلام وخسته نباشید خدمت همه ی دوستان گرامی
کم و بیش فکر کنم که تا حدودی با من آشنا باشید متاسفانه هر تاپیکی که اینجا باز میکنم به نتیجه
نمیرسه همون طور نصفه میمونه ...............
تو رو خدا لااقل ایندفعه کمکم کنید شاید بتونم یکم آرروم تر بشم
دیشب تا صبح نخوابیدم و فقط اتفاقاییی که همش جلوی دوستان و جمع افتادن من ضایع شدم از جلوی
چشمام رژه رفتن ...... همه بهم احساس ترحم دارن مثل یه دستو پاچلفتی شدم
مثلا تو جمع باشم یا مهمونی باشم یا حتی باکسی حرف بزنم همیشه ضایع میشم کاری رو میکنم
که نباید میکردم یا حرفی رو میزنم که نباید میزدم .. با اینکه یه دختر آروم و ساکتی هستم و پرحرف
هم نیستم و بعضی مواقع هم بعضیا باهام حرف میزنن نمیدونم ونمیتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم
وساکت همون طور نگاشون میکنم
بقول برادرم تو سریال فاطماگل مثل برادر فاطما گل شدم
من قبل ازدواج خیلی اعتماد به نفس بالایی داشتم و دوستای زیادی داشتم ولی بعد ازدواج دیگه
هیچ دوستی ندارم و فقط با یه نفر که صیغه ی خواهری خوندم با اون در ارتباطم
وقتی وارد یه جمع میشم مثل مهمونی یا عروسی از شدت استرس و اضطراب تپش قلب دارم و
دستام میلرزه و تا یکی دوساعت همون طوری هستم وحالت گریه میاد سراغم و میخوام که زودتر از
اونجا فرار کنم
دیروز بازم جلوی خواهر صیغه ایم که توخونشون مراسم داشتن خیلی ضایه شدم و همش خودم رو
سرزنش میکنم که چرا به اون مراسم رفتم همه باهام مثل یه بچه رفتار میکنن بهم احساس ترحم
دارن دیگه از این نگاهها خسته شدم هرچقدر که میخوام خودمو شاد نشون بدم نمیشه
همیشه هرروز یه کاری میکنم که بعدن میفهمم که اون کار یا اون حرف نادرست بوده و جاش نبوده که
اون حرف بزنم از شوهرم بدم میاد ازش نفرت دارم چون اون باعث شده که با کاراش اینطوری خجالتی
بشم همش تو خونه یا جمع یا مهمونی اصلا رعایت نمیکنه و به من دستور میده این کارو بکن اون
کارو نکن اینو بپوش اونو نپوش کمک کن سفره رو جمع کن تو برو ظرفای مهمونا رو([ تومهمونی
یکی دیگه )بشور این چه وضعه آرایشه چرا پول خرج کردی حق نداری خونهی مامان بری پیش همه
جلوی دوستان همکاران خوانواده دیگه آبرویی واسم نمونده حتی اگه بخوام یه مهمونی زنونه بدم حالا
اگه شوهرم هم اجازه بده باید لیست مهمونا رو شوهرم بنویسه وحق ندارم کس دیگه ای رو دعوت
کنم خونواده ی شوهرم بهم زور میگن
دیشب ساعت4 پاشدم دعای توسل خوندم و به ائمه توسل کردم که که کمکم کنن یکم دلم آرو م
گرفت همش فکر میکنم که تقصیر شوهرمه که من انقدر دست و پاچلفتی شدم چرا قبل ازدواج همه
کارای خونه ی پدرم با من بود چرا اون زمان اعتماد به نفس بالایی داشتم الان ندارم دوستای قدیمیم
روکه میبینم میگن تو که انقدر ساکت نبودی همیشه حرف میزدی.............
هش ترس اینو دارم که حرفی بزنم که ضایع شم بعدا بفهمم که حرفم درست نبوده یا کاری بکنم که
بعدا بفهمم کارم درست نبوده نمیدونم چرا اون لحظه فکر میکنم حرفم درسته بعدش میفهمم که حرف نامربوطی زدم و اشتباه کردم
این احساس حقارت و خجالت داره منو از پا درمیاره باعث شده بدنم سست بشه دیشب حتی
انقدر بدنم از این فکر و خیالا سست شده بد که حتی نمیتونستم دستام رو حرکت بدم
ببخشیر زیاد حرف زدم دلم خیلی پره کسی رم ندارم که باهاش دردو دل کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)