با درود فراوان خدمت همگی دوستان و دست اندرکاران این سایت
کمی شرم و ابا دارم از معرفی خودم محضر دوستان ، راستش شاید من از باقی عزیزان و جوانانی که میان اینجا و درخواست کمک و راهنمایی دارن سن و سال دارتر و بزرگتر و باتجربه تر باشم اما در حال حاضر میان سیلابی از مشکلات روحی و ندانم چه کنم هایی دست و پا میزنم که به خاطرشون شرم و خجالته همه چیز رو گردن گرفتم و از شما عزیزان میخوام که فقط خودتون رو به جای من و در موقعیت من بزارید تا شاید کمی ، با راهنماییهاتون گره از مشکلاتم باز شه.
من در حال حاضر48 ساله هستم ، یکی از وکلای پایه یک ( نمیگم فوق العاده نامدار ) اما بنام و مجرب دادگستری تهران، اینو گفتم نه برای فخر فروشی بلکه برای اینکه بدونید در میان خیلی از مردم ، آشناها و بستگانم شناخته شده هستم و به اصطلاح همه چشمشون به طریقه ی زندگی و چه کنم نکنم های بندست.
شاید الان که دارم اینهارو مینویسم آبروی من تا همینجاشم به یه مو بنده و فقط منتظر یه رسوایی بزرگم...
بهتره مشکلی که زندگیم رو از این رو به اون رو کرده و خواب و خوراک و کارمو ازم گرفترو اینطور خلاصه کنم.
من 12 سال پیش همسرم رو که بسیار برام باارزش بود از دست دادم ، ضربه ی بزرگی بهم خورد و تا چندین و چند سال بعدش در غم و ماتم عزیز از دست رفتم زندگی کردم. از همسرم به یادگار پسری برام موند که عاشقانه دوستش داشتم و بعد از مرگ مادرش ، هیچ چیزی به اندازه ی پسر 8 سالم و آینده و خوشبختیش برام اهمیتی نداشت.
تا همین الان که پسرم 20 سالست توی هیچ موردی براش کم نزاشتم . از دل و جون و از زندگی خودم زدم تا احساس کمبودی نداشته باشه و موفق هم بودم.
شرایط سخت رو پشت سر گذاشتم. از کوه مشکلاته پیش پام کاه ساختم. سعی کردم روز به روز با جدیت بیشتری کار کنم تا از لحاظ مالی بالاترین رفاه ممکن رو فراهم کنم . با تمام مشکلاته پیش پام جنگیدم و تا به امروز ، به لطف خدا ، نه پسرم یک روز بد دید و نه خودم . فقط موفقیت های پشت سر هم بود که میرفت و میومد . اون هم نه مجانی ، بلکه به سبب تلاش و پشتکار خودم و به عشق تنها یادگار همسرم.
من به عشق پسرم و با خاطره ی همسرم روزای سخت و غممون رو تبدیل به شادی کردم اما تو این میونه خودم رو از یاد بردم.
هیچ وقت به ازدواج دوباره فکر نکردم . همیشه ترسم از این بود که همسر جدیدم با پسرم چطور ممکنه رفتار کنه و حاضر نبودم یه نامادری براش بیارم. گفتم خودم بزرگش میکنم بدون ترس و استرس از چیزی. همینکارو هم کردم.
دلیل دومش هم یاد و خاطره ی همسرم بود که اجازه نمیداد به زن دیگه ای فکر کنم . من با عشق ازدواج کردم . با دختری که تمام اقوام و آشناها و خانوادم مخالف بودن . به دلایل مختلفی از جمله ی اینکه خانومم 4 سال ازم بزرگتر بود و خب یه همچین قضیه ای 20 سال پیش اصلا برای فرهنگ ما جاافتاده نبود. اما من ، مرد لجوج و یکدنده ای بودم که میدونستم اگه قلبم کسیرو بخواد دنیا هم جلوم بایسته جلوشون می ایستم و همین کارم کردم. جلوی همه ایستادم و همسرم رو به دست آوردم. همه میدونستن توی عشق ، آدم جسوریم.... اما خب قسمت به باهم بودن نبود و همسرم رو خیلی زود از دست دادم.
این یه بیوگرافی کوتاه از زندگی بنده و حالا بریم سر اصل مطلب که واقعا از گفتنش شرم دارم اما بیش از این نمیتونم توی قلبم نگهداریش کنم.
اون زمانی که همسرم زنده بود ما با خانواده ای رفت و آمد داشتیم که دوست نزدیک خانواده ی مادری من بودن از زمانهای خیلی قدیمی تر ، جوری که من و دختر این خانواده با هم بزرگ شدیم و هم بازی هم بودیم درست مثل خواهر و برادر شیری . سالها گذشت و ما بزرگ شدیم و من ازدواج کردم و اون ازدواج کرد و بچه دار شدیم و این رابطه همچنان ادامه داشت... من صاحب پسر شدم و همبازی دوران کودکی من صاحب یه دختر و دوتا پسر. بچه هامون هم تا سه سالگی پسرم باهم همبازی بودن با اینکه پسر من از اونا کوچیکتر بود اما رابطه ی بسیار خوب و شیرینی داشتند. تا اینکه این رابطه ی دوستی برای سالیان دراز با رفتن ما از اون محله در عالم همسایگی قطع شد.
حالا چرا این رو تعریف کردم ؟؟
چون همه ی آتیش زندگیمون از وقتی شروع شد که خیلی اتفاقی ما خانواده ها دوباره همدیگرو پیدا کردیم .
نمیخوام جزیاتش رو تعریف کنم اما توی مدت کمی رفت و آمد و شگفت زدگی از دیدار دوباره ی بعد از این همه سال جدایی، دوباره دیدن بچه هایی که بیش از 17 سال ندیده بودیم و آشنایی بیشتر.
پسر 20 سالم به دختر 23 ساله ی همبازی دوران کودکیم و البته ( دوران کودکیش )علاقه مند شد.
از چون و چراش بگذریم اما علاقش رو با من درمیون گذاشته و از اونجایی که بسیار پسر محجوب و سربه زیریه چیزی به این دختر خانوم نگفته.
پسر من یه هنرمنده با روحیه ای فوق العاده بااحساس و البته مهربون. از روزی که این قضیرو باهام در میون گذاشته روحیش توی همه چی صدبرابر بهتر شده و روزی نیست که از آیندش با اون و هدفهاش برام صحبت نکنه جوری که من خودم متعجب میشم که پسرم تا این حد بزرگ شده که برای آیندش داره هدف سازی و برنامه ریزی میکنه....
اما چیزی که 24 ساعته مثل خوره وجودمو میخوره به همینجا خلاصه نمیشه...
من از روز اولی که این دختر رو دیدم احساس بسیار خوب و شیرینی داشتم . شاید به خاطر اینکه بچه ی اول همبازی کودکیام بود که مثل خواهر دوستش داشتم . یا شاید هم به خاطر این بود که تا 6 سالگیش این خانوم کوچولورو میدیدمش و اینکه حالا انقدر بزرگ و خانوم شده بود برام شیرین بود.
این حسه خوب هر دفعه ای که میدیدمش به همونجا و خاطره ای خوش ختم میشد ....
حتی یک لحظه فکر اینکه بخوام در موردش جور دیگه ای فکر کنم به ذهتم خطور نمیکرد و همین که میتونستم گهگاهی ببینمش توی خانواده برام کافی بود و فکر میکردم مثل پسرم برام عزیزه.
چیزی که جالب بود رفتارهای خود این خانوم کوچولو بودن که همیشه توی هر فرصتی بهم لبختد میزد .توی مجالس همپای من مینشست و فقط سعی میکرد مودبانه و البته صمیمی با من حرف بزنه و همیشه هوام رو داشت (از تعارف و پذیرایی تا تعریف و تمجید) و این رفتار گرم و مهربونش باعث میشد فکر کنم چقدر صمیمی و خونگرمه اما هرگز فکر دیگه ای نکردم و اونم هرگز رفتار خطایی نشون نداد و هیچ کسی هم توی خانواده فکر بدی نمیکرد.
یه مدتی گذشت . شمارم رو از طریق نمیدونم پسرم یا خانوادش گرفته بود و توی شبکه های اجتماعی گهگاهی در مورد مسایل مختلف و خاطراتم با مادرش و خانواده هامون در زمان قدیم ازم سوال میپرسید و منم همیشه با حوصله جوابش رو میدادم.
چندباری هم رفته بود دانشگاه وقتی برای برگشتش دچار مشکل میشد یا به بهونه ی دیروقت بودن از من میخواست برسونمش خونشون ، من هم نه نمیگفتم و با اشتیاق قبول میکردم . البته این خودم بودم که از روی خلوص نیت گفته بودم هروقت مشکلی داشتی باهام تماس بگیر منم مثل خانواده ی خودت بدون! به غیر از اینا و البته رعایت حریم ها هیچ چیز دیگه ای بینمون نبود.
همه ی اینا گذشت تا اون شبی که پسرم برای اولین بار بهم گفت این دختر رو دوسش داره.
من انگار یه پارچ آب یخ ریخته باشن روی سرم ، شوکه شدم و هاج و واج نگاش کردم و نمیتونستم حرفی بزنم. پسرم فکر کرد حرف بدی زده و نباید میزده ... طفلی ناراحت شد و رفت توی اتاقش اما من به چیز دیگه ای فکر میکردم .
برای اولین بار بعد 12 سال ضربان قلبم تند شد و صورتم گر گرفت ... توی دلم خالی شده بود و حس میکردم حالم دست خودم نیست. اونشب تا صبح بیدار بودم و همش به این فکر میکردم که چرا از حرف پسرم تا این اندازه شوکه شده بودم و هضمش برام سنگین بود....
متوجه شدم که علاقه و محبت من به اون دختر فراتر از علاقه ی یه مرد به بچه ی خواهرشه و از این حس داشتم دیوونه میشدم و همش سعی داشتم نفی کنم این احساسات کاذب رو....
دیگه رابطمو کمرنگ کردم با خانوادشون . پسرم فکر میکرد به خاطر حرف اونه و همش التماس میکرد که بریم ببینیمشون اما نمیدونست که توی ذهن و قلب من خبرای دیگه ایه که هیچ ربطی به اون نداره
////
تا اینکه یه مدتی بعد از سرد کردن رابطم باهاشون یه پیغام از طرف همون خانوم کوچولو اومد که اول پرسیده بود چرا دیگه نمیریم خونشون و رفت و آمد نمیکنیم مثل قبل...
منم کارو بهونه کردم و خیلی خشک و رسمی جواب دادم.
تقریبا دم دمای صبح بود که یه پیغام طولانی دیگه ازش برام رسید که کل زندگی و وجودمو آتیش زد.
من خودم آتیش زیر خاکستر بودم و منتظر یه جرقه اونم این جرقه رو با حرفاش روشن کرد.
از عشق و علاقش بهم گفت و اینکه همون بار اول که منو دیده احساس بسیار عجیبی داشته که تابحال تجربه نکرده و اینکه با شناخت بیشترم بهم علاقه متد و بعد وابسته شده و کاملا مطمینه که مرد رویایی زندگیشم و الان چند ماهه با احساساتش درگیره و نمیتونه فکر منو از سرش بندازه بیرون.
از علاقش و از آینده ای که میخواد در کنار من داشته باشه گفته بود و اینکه الان که رابطمو سرد کردم شبا نمیتونه بخوابه و همش کارش اشک و زاریه و .......
من فقط هاج و واج میخوندم و حس میکردم قلبم از سینه داره کنده میشه...
تازه فهمیدم این حس عجیب چیه و متوجه شدم که شدیدا این دختر رو دوست دارم.
اما بهت و حیرت اجازه نمیداد تا بروزش بدم...
تنها پیغامی که بهش دادم این بود که دختر میدونی من چند سالمه؟؟!
اونم گفت میدونم و اصلا برام مهم نیست و الان توی جامعه ی ما مرد مثل شما وفادار و عاشق پیدا نمیشه( ماجرای عشق به همسرم رو براش گفته بودم) و اینکه اون براش انسانیت و عشق ملاکه تا سن. ازم خواهش کرد که اگه دوسش ندارم بهش بگم تا بره و مزاحمم نشه اما اگه فقط ذره ای بهش علاقه دارم قسم خورد که همه کار میکنه تا بهم برسه و منم برای ازدواج اقدام کنم.
نتونستم حرفی بزنم....
با کمال شرم باید اذعان کنم که نتونستم بگم دوستش ندارم...
برعکس من توی دلم عشقیو حس میکردم که 12 سال به سراغم نیومده بود ... به این فکر میکردم که این همه سال گذشته و من چه توی محیط کارم و چه توی زندگیم با خانوم های زیادی سر و کار داشتم که شرایطشون برای زندگی محیا بوده اما بازم دلم نلرزیده...
به زنهایی فکر کردم که شاید صد برابر زیباتر از این خانوم کوچواو بودن اما رعشه ای به دل و جونم ننداختن....
برام جای سوال بود که چرا باید عاشق دختری بشم که این همه سال ازم کوچیکتره...
میدونستم دارم با آبرو و حیثیت این همه سالم بازی میکنم . میدونستم پسرم ضربه ی بزرگی میخوره اما دست خودم نبود ... من حس میکردم دیوونه وار این دخنرو رو دوست دارم و اون شب تا صبح برای آیندمون رویا دیدم.
خودمو میشناسم میدونم مثل قضیه ی زنم اگه پای عشق وسط باشه میزنم با تیشه به ریشه ی همه چی تا اونو مال خودم کنم اما....
نه پای پیش دارم و نه پای پس....
این دخترم میگه دیوونه وار دوستم داره و بدون من با هیچ کسی ازدواج نمیکنه چون عشقشو پیدا کرده..
همش به این فکر میکنم وقتی خودش راضیه چرا من نباشم؟؟
من که تا الان به زندگی خودم و خودم فکر نکردم .... چرا نباید دوباره طعم خوشبختی رو بچشم؟
پسرمم میتونه درکم کنه. من زندگی و جوونیم رو برای اون دادم و حالا نوبت از خودگذشتگی اونه...راستش بعضی وختا این فکر بدجوری آزارم میده که من از خودم و زندگیم و خوشبختیم به خاطر پسرم زدم تا از هر لحاظ آسایش داشته باشه و به عنوان یه پدر وظیفم رو در حقش تمام کردم . حالا بعد این همه سال که به ثمرش رسوندم حق دارم که به فکر خودم باشم و این نمیتونه خودخواهی باشه.
من هرکاری هم بکنم هرگز نمیتونم اون دختر رو به عنوان عروس پسرم قبولش کنم ... میدونم نمیتونم...حتی فکرش تنمو میلرزونه.
میدونم اگه پا پیش بزارم کل خانواده بهم میریزه و... میدونم جلوی همکارام و تو محیط کارم سکه ی یه پول میشم ، میدونم همه در موردم بد فکر میکنن. بهم هزار و یک جور انگ و تهمت و برچسب زده میشه اما .....
هر کاری میکنم ، همه جا ، حتی سر کار ، این دختر و همه چیزش جلوی چشمامه ، سادگیش ، شرمش ، مهربونیش و احساساتش ...، از اینکه به خاطر من داره اشک و عذاب میبینه ناراحتم و میدونم خودمم نمیتونم فراموشش کنم.
از طرفی
مطمینم اگه باهاش ازدواج کنم خوشخت ترینش میکنم چون تواناییشو دارم... هم مالی و هم روحی و هم جسمی.
ولی هنوز با خودم ، با عذاب وجدانم سخت در جنگم.
خدایا اگه این امتحان الهی بود بعد این همه سال شرافتمندانه زندگی کردن تقدیرتو شکر!
دقیقا دست گذاشتی روی تنها نقطه ضعفم...
بازم شکر
دوستان شما اگه جای من بودید چه میکردید؟؟
××××××××××××
از طولانی بودن این مطالب شرمندم . سعی کردم همه چیزو دقیق تعریف کنم تا راحتتر با من و زندگیم آشنا بشید و بهتر بتونید قضاوتم کنید
به خدا سوگند نه مرد بدی هستم و نه دنبال افسار هوسمم... درسته سن و سالی ازم گذشته اما فرق بین عشق و هوس رو میتونم تشخیص بدم و میدونم درگیر عشقی شدم که فقط با فکر بودنش آروم میگیرم و احساس خوشبختی میکنم.من رو به خاطر سن و سالم سرزنش نکنید از لحاظ ظاهری حداقل 10 سال جوونتر نشون میدم:)
اما در این مورد عطار نیشابوری میگه:
عاشقی را چه جوان چه پیرمرد // عشق بر هر دل که زد،تاثیر کرد
علاقه مندی ها (Bookmarks)