**یا تا آخر بخون بعدا نظر بده یا اصلا نخون**
با سلام و عرض ادب و احترام گرانقدر بخدمت تمام کسانی که وقت ارزشمندشونو در اختیار من گذاشتن:
من یه پسر 25 ساله هستم که از نظر تحصیلات دیپلم ریاضی دارم و از نظر مالی سه تیکه زمین در حوالی همدان دارم و از نظر ماشین,ماشین دارم ولی خرابه (آقا دارم حقیقتو میگم خنده مجازه ولی این خنده ها تو نظر دادناتون تاثیر نذاره) محل زندگیمم همدانه با خونواده پدریم زندگی میکنم شغلمم تعمیرکار بوردهای الکترونیکی هستم مثل موبایل و تجهیزات پزشکی و... درآمدم انقدری هست که یه زندگیرو آبرومندانه بچرخونم و محتاج نامرد نشم بگذریم. سال نو تحویل شد و چند روزی گذشت خونواده دوست پدرم اومدن خونمون یه دختر مجرد دارن که 14 سالشه آقا ما این دختررو دیدیم بدمون نیومد وقتی داشتن میرفتن جلو در برگشت بد جوری نگام کرد حس ششم گفت که اینم از من بدش نیومده اون شب تموم شد فکر من درگیر شد رومم نمیشد به پدرمم بگم از شانس خوب منم پدرم گفت بیا دختر دوستمو برات بگیرم منم از خدا خواسته یه دو تا قر اومدم نگه پسره ندید بدیده بعدا قبول کردم آقا دل برات بگه ما رفتیم دید و بازدید سال نو خونه اینا دختره هر چی میاورد میچرخوند مادرش بهش میگفت بزارش جلوی من یه لحظه اومدم خودم دیدم جلوم پر از تنقلاته کم موند از خنده بمیرم منم خیلی دوست داشتم دخترشونو دوباره ببینم ولی بدبختی هر چی کردم روم نشد ولی خدایی هست اونو مادرش منو حسابی برانداز کردن تموم شد اومدیم یهشب دیگهرفتیم خواستگاری دختره برام چایی اورد همون موقع دیدمش بد جوری گرفتارش شدم همون شب باهاش یه صحبت هایی کردم حقیقتهای زندگیموبهش گفتم حتی بهش گفتم بهت قول نمیدم خوشبختت کنم ولی سعیمو میکنم بعد از حرمام بهش گفتم هر سوالی تو ذهنت اومد میتونی بهم پیامک یا زنگ بزنی گفتم شمارمو بهت بدم گفت نه بابام داره آخه ما 14 ساله همدیگرو میشناسیم اومدیم خونه فردا شبش دیدم با شماره پدرش پیامک داد بعد از اون با شماره خودش و... یه شب رفتیم خونشون گفت دختر من راضیه خودمونم از خدامونو که بشه من تورو خودم بزرگ کردم و...فقط اون شب باباش به مامانش توجمع گفت این پسرو من تایید میکنم فقط یه داستانی هست اونم اینه که بعضی موقع ها این پسر اعصابش خورد میشه اونم فقط گاهی اوقات دست بزنم نداره اونا قبول کردن بعدش بمن گفت مادر دختر من اعصاب خورده حق نداری به دخترم تنه بزنی منم قبول کردم و لی قبول کردنای من کجا قبول کردنای اونا کجا اون شبم تموم شد بعدش ازم پرسیدن کی عروسی میگیری گفتم دارم مجتمع فنی تاسیس میکنم دو سال دیگه قبول کردن یه شب موند به ماه رمضون ما رفتیم خونشون دسته گلو شیرینیم بردیم عجب گلی بود دوستم گل فروشی داره یه سبد گلی برام زد خداوکیلی نباشد دیگه هیچکس مارو نگاه نمیکرد فقط گلو نگاه میکردند آقا ما یه رسمی داریم اونم اینه که شب نامزدی یه لیست از جهیزیه میگیریم و داماد امضاء میکنه راستی قبلش یکماه سر سکه ها الاف شدیم گفتن مال خواهرش 314 تاس اینم همونه بعد مادرش بعد 20 روز گفت مال خواهرش 214 تاس مال اینم 214 کمتر نمیشه بهم دروغ گفته بودن 314 تاس بخاطر اینکه خودم زودتر نفهمم خودشون لو دادن قرار شد بعد ماه رمضون بریم عقد کنیم آقا 5 رمضون بود ساعت 9 شب میخواستم بخوابم دیدم دختره پیامک دا ه بمن بیا خونمون رفتم دیدم دامادشون با خواهرش اونجاس آقا این دامادشون منو دید اصلا حرف نزد کلی ترسیده بود از چی خدا میدونه من اومدم بیرون شروع کرده بود زیرآب زدن و تهدید کردن که اگه اینها بهم برسند من اینجا بیا نیستم و ...آخر ماه رمضون اینا رفته بودن اصفهان مسافرت تموم شد اومدن خونه بابای من اون شب با دادشم دعواشون میشه بعدش پدرم فکر میکنه اینها دستنشون منه شبونه میره در خونشون به پدرش میگه من با اون پسرم که میخواد دامادتون بشه دعوام شده این عاشق دختر خالشه تو تهرانه پسرم فلانه بیسانه و... اصلا چرا جلوی دخترتو نمیگیری انقدر به پسر من زنگ میزنه حسابی گند کاری کردو اومد خونه بعدا متوجه شدم .سه روز بعد بابام متوجه این شد در رابطه من اشتباه فکر کرده با پدر دامادمون رفتن خونشون معذرت خواهی کردن اونام گفتن باید پسرتون بیاد اینجا آقا من فردا شب رفتم خونشون حرفشون این بود که بابات گفته مدیونی دختر به پسر من بدی بعد گفت اگه ما یه مهمانی خونه داشتیم باباتو میدیدن اینارو میگه آبرومون میرفت و... آقا من اینارو قانع کردم درباره عقد صحبت میکردیم بابا راضی بود بعدش فرداش مامانش زنگ زد گفت باباش دیشب بعد شما با ما دعوا کرده گفته من راضی نیستم. کلی بهم برخورد چند وقتی گذشت زنگ زدم مامانش گفت پول گل و شیرینتو با لیست جهیزیه ها رو با دخترم میاریم شرکتت دیگه تموم بشه منم شب با خواهرم و دامادمون رفتیم خونشون باباش گفت نمیدم نمیشه من از این پسر چیزی ندیدم ولی از باباش ناراحتم ن ن ن ولی مامانش خیلی پشت منو میگرفت که بشه حالا دیگه نمیدونم فیلم بود یا حقیقت بو د این روششه کلا . دوباره راضی شد پیش ما ولی فرداش مامانش گفت باباش راضی نیست موند تا آخرای برج 5 با بابام رفتیم خونشون دیگه صبرم سر اومده بود گفتم دخترتو میدی به ما یا نه گفت من مشکلی ندارم با دخترس دخترشم ک راضی بود مامانش شناسنامشو داد گفت برید کارای محضرو انجام بدین بعد گفت ماشین ما در اختیار تو با دخترم برو بیرون ببینید اصلا روتون میشه کنار هم راه برین من قبول کردم بابام برگشت گفت نمیشه پسرم با دخترت بیرون بعد بیاد بگه ن نمیخوام آبرومون بره مامان اونم زود برگشت گفت راست میگه اینم یه حرفیه کفریشدم گذاشتم جا اومدم خونمون بابام موند اونجا باباش به بابام گفته بود فردا بیاد با ماشین من با دخترم برن بیرون فردا ما میخواستیم بریم بیرون مامانش زنگ زد و گفت باباش با ما دعوا کرده میگه راضی نیستم برو پی یکی دیگه گفتم باشه بعد ازظهر ساعت 7 بود دختره یه پیامک داد گقت مقصر بابامه من دیگه شوهر نمیکنم و ...زنگ زدم بهش هی اسرار داشت با مامانش حرف بزنم منم قبول نکردم گفت بابام بدونه زنگ زدی خونمون دعوامون میکنه منم قطع کردم بلافاصله زنگ زد گفت مامانم میگه فکر کنم یکی از همسایه هاتون زیرآبتو پیش بابام زده منم گفتم بابات 14 سال آشناییو گذاشته زیر پا به حرف مردم گوش میده الان 4 روزه ن من پیامکی دادم ن اون من بیش از حد توی این 6 ماه رفتم در خونشون مامانش با خنده میگفت دختر من آش دهنسوزی نیست دختر خوب زیاده بیا دختر دادشمو برات بگیرم برو دختر خالتو بگیر دختر من تهفه نیست تو دیوونه ای اومدی دختر مارو بگیری و ... الانم نه گل و شیرینیرو پس میارن نه اون لیست جهیزیرو ما رسممونه اگه بهم بخوره باید لیسترو برگردونن راستی در باره خودمو دختره نگفتم یکبار گوشیشو ازش گرفته بودن 3 روز هیچی نخورده بود کارش به بیمارستان رسیده بود یه شب خودم تا صبح سر این کاراشون کارم متر کردن خیابونها شده بود و ... حالا دیگه نمیدونم باید چکار کنم فکرم خراب شده فکر میکنم اینها دو دلن چون باباش روبرو میگه آره پشت سر میگه ن مامانش پشتمو میگیره لیستو نمیارن و... گیییییییییییییییر کردم نظررررررررررتون چیه هدفشون چیه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)