اوایل که اومدم سایت همدردی و خواستم واسه حل مشکلم تایپیک بزنم، همش آرزو داشتم یه روزی بیام و یه تایپیک بزنم که خانومم برگشت سر زندگیش و زندگیم درست شد. می خواستم خبر خوشحال کننده رو به همه دوستانی بدم که تو این چندماه واسه تایپیک های من وقت گذاشتند و نظر دادند و همدردی کردند با من. از همشون هم ممنونم که شب و روز وقت گذاشتند و همدردی کردند. توی رویاهام می گفتم تلاش می کنم، شب و روز وقت می زارم، خانومم رو بر می گردونم و توی همدردی می یام پزش رو می دم و می گم خدایا شکرت. بگم بچه های همدردی از همتون ممنونم.
.....................
بازم می گم خدایا شکرت و راضیم به رضای تو . ولی چه کنم که سرنوشت طور دیگری رقم خورد و بالاخره از همسرم جدا شدم. خیلی لحظه سختی بود. ولی اون تصمیمش قطعی بود و دیگه این زندگی رو نمی خواست. منم 7-8 ماه سختی کشیدم و یک طرفه تلاش کردم ولی نشد که نشد. نخواستم خودم رو بهش تحمیل کنم.
الان هم اصلا حال و روز خوبی ندارم. همش خاطرات خوب زندگی می یاد جلوی چشمام و انگار اصلا بدی هایی که زیاد هم بوده رو نمی بینم. نمی دونم چرا هنوز ته دلم دوستش دارم. چرا بدی هاش فراموشم نمی شه؟
...................
لطفا کمک کنید بتونم از این شرایط خارج بشم. یعنی حالم خوب می شه؟ بغض گلوم رو گرفته و احساس خفگی دارم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)