با سلام خدمت همه دوستان خوبم در تالار همدردی
نمیدونم مشکلم رو از کجا و چطوری شروع کنم .
الان که دارم این پست رو می نویسم اصلاً حالم خوب نیست و مثل آدمهای سر درگم و بلا تکلیف هستم و نمیدونم واقعاً باید چکار کنم و چه تصمیمی بگیرم . اجازه بدید جریان رو از اول براتون تعریف کنم .
حدود 2 ماه پیش با آقایی آشنا شدم .
ایشون 32 ساله و من 27 ساله
تحصیلات من دانشجوی ارشد و ایشون 2 تا مدرک فوق دیپلم دارند .
من کارمند یک ارگان دولتی و از لحاظ مالی مستقل و ایشون هم دارای شرکتی با فعالیت مرتبط با تحصیلاتشون هستند و از لحاظ مالی مستقل و هر دو از لحاظ مالی در سطح نسبتاً خوبی هستیم .
از لحاظ سطح مالی و فرهنگی و اعتقادی و مذهبی خانواده های ما در یک سطح هستند و از این لحاظ مشکلی نداریم .
ما در دو شهر دور از هم زندگی میکنیم با فاصله 1000 کیلومتر .
یک بار ایشون اومدن و همدیگرو دیدیم و از همون موقع مشکلات ما بیشتر شده .
قرار بر این بود که بعد از دیدن هم ظرف 2 یا 3 هفته تکلیف خودمونو مشخص کنیم .
ایشون شب بود که رسیدن شهر ما و اصلاً قرار نبود اون شب همدیگرو ببینیم ولی مشکلی براشون پیش اومد که باید سریع برمیگشتن و همون شب برای یک بار ما تونستیم همو ببینیم .
من نمیگم که ایشون خوب بود یا بد ، ظاهری کاملاً معمولی داشت با پوششی رسمی .
(من خودم زیاد آدمی نیستم که دنبال زیبائی صرفاً ظاهری آدمها باشم و در حد معمولی رو هم می پسندم . )
اونطور که خودشونم گفتن منو پسندیدن و از تیپ و ظاهرم خوششون اومده . که حتی اون شب دوباره پیشنهاد ازدواجشونو مطرح کردند . تا من جوابمو به ایشون بدم .
بعد از برگشت ایشون به شهرشون ، یک حرفها و رفتارهایی دارند که من واقعاً میمونم ایشون قصدشون واقعاً ازدواجه یا نه ؟
پسری که تا اون روز پر از احساس بود و با من خیلی مودبانه حرف میزد از اون روز حرفهایی میزنه که منو واقعاً آزار میده .
مدام بهشون اخطار میکنم ، موبایلمو قطع میکنم و حتی گاهی خواهش میکنم ولی ایشون همون لحظه عذر خواهی میکنه و میگه دیگه نمیگم ولی مکالمه بعدی دوباره همون رفتار قبلی .
میدونم که آدم بدی نیست ولی دوست ندارم یه سری حرفها و پرسش و پاسخ ها تا زمانیکه رسماً ازدواج نکردیم بین ما مطرح بشه .
من دنبال یه رابطه کاملاً پاک و سالم و رسمی برای شناخت از همدیگه هستم ولی ایشون نمیذاره اینطوری باشه .
دیشب دیگه با حرفاش اعصابمو به هم ریخت .
تا حالا ایشون میگفتن من میام شهر شما و میتونم شرکتم رو دوباره اونجا راه بندازم و کارم رونق بگیره ولی تو نمیتونی موقعیتی که اینجا داری و داشته باشی ولی دیشب میگه اگه من اومدم و کارم نگرفت باید با من بیای اینجا زندگی کنیم .
وقتی بهش میگم ولی قبلاً چیز دیگه ای میگفتی داد و بیداد راه میندازه و میگه اصلاً ، شرعاً عرفاً و قانوناً زن باید جایی زندگی کنه که مرد میگه .
بحثمون به جایی کشید که حتی همون لحظه تصمیم گرفتیم که همه چیز رو فراموش کنیم و راهمونو از هم جدا کنیم ولی بازم در نهایت با صحبتهایی که با هم داشتیم فعلاً تصمیم خاصی نداریم .
بحث من سر جا و مکان زندگی نیست . من میترسم که فردا هم زیر خیلی از حرفاش بزنه ؟ نتونم بهش اعتماد کنم ؟
دیشب تا صبح حالم بد بود و داشتم به همه چیز فکر میکردم .
نمیدونم چکار باید بکنم . تا چند روز پیش میگفت میام با پدرت حرف میزنم ولی دیروز که بهش گفتم میخوام با مادرم صحبت کنم گفت : هر جور تو بخوای منم حرفی ندارم ولی بذار برای وقتی که یه بار دیگه همو ببینیم .
میگم مگه ما همدیگرو ندیدیم . میگه : چرا ؟ ولی چون شب بود درست ندیدیم میخوام یه بار دیگه بیام سر فرصت 2 یا 3 جلسه دیگه همدیگرو ببینیم و در مورد آیندمون رو در رو با هم حرف بزنیم ؟
نمیدونم چرا فکر میکنم دنبال بهانست؟
از من خواسته برم بینیمو جراحی کنم و اون فرمی کنم که اون دوست داره ؟
از دستش خیلی ناراحت شدم و حتی اعتراض هم کردم ولی اون حرف خودشو میزنه .
میگه: همه منتظرند ببینن من با کی ازدواج میکنم ؟ میخوام حالا که همه شرایطتت ایده اله دیگه هیچ کس حتی نتونه در مورد ظاهرت کوچکترین اظهار نظری بکنه ؟
میگم : من در حد کافی از خودم و چهره ام راضیم چرا باید این کار رو انجام بدم ؟
من اونقدر امتیاز واسه برتر بودن و عرضه کردن دارم که نیازی به این کار نیست (خانواده اصیل و خوب و سرشناس،تحصیلات عالی ، موقعیت مالی و اجتماعی و کاری خوب و............)
ایشون قبل از من قرار بوده با یه خانومی که 6 سال باهاش بوده ازدواج کنه و بنا به دلایلی نشده ومن کاملاً در جریان علت به هم خوردن نامزدیشون هم هستم و حتی این حقو به من دادن که با نامزدشون تلفنی هم صحبت کنم .
ولی چیزی که آزارم میده اینه که حس میکنم ایشون مدام داره منو با نامزد سابقشون مقایسه میکنه و یه جورایی میخواد همه جوره من به اون سر باشم تا بتونه فردا با افتخار کنار من راه بره .
نمیدونم شایدم اشتباه میکنم . یا میگه من که پسندیدمت ولی خواهرام سخت گیرند و نمیخوام اما و اگری توی انتخابم بیارن .
منم بی تعارف گفتم : مگه از لحاظ ظاهری خواهرات کاملاً بی نقصند و شرایط خودشون ایده آله که دنبال یه مورد تاپ هستند .
که حتی فکر میکنم به ایشون بر خورد این حرف من .
حالا نمیدونم افکارم درسته یا نه ؟ ایشون مرددند؟ این حرفا چیه که میزنن؟ من میترسم فردا توی زندگی توقعات اینچنینی از من داشته باشند که من نتونم از پسش بر بیام . آیا آدمی که اینقدر ظاهر بینه به درد زندگی مشترک میخوره ؟
الان هم واقعاً سر درگمم . اصلاً دلم نمیخواد باهاش حرف بزنم . حرفهایی دیشب زده که ازش خوشم نمیاد . دوسش دارم ولی حس خوبی نسبت بهش ندارم .
از دیشب چند بار تماس گرفته ولی حوصله جواب دادن به تماسهاشو ندارم . اصلاً میخوام چند هفته ای ازش دور باشم به دور از احساس تصمیم بگیرم . وقتی بهش میگم بیا یک یا دو هفته نه به هم زنگ بزنیم و نه اس ام اس و درست به رابطمون فکر کنیم میگه : بیخود کردی ، لازم نکرده ، فکرت جای دیگه است و...............
از حرفهایی که میزنه بیزارم . از اینکه میگم اینو نگو من خوشم نمیاد و تکرار میکنه و میخنده بیزارم .
من اکثراً با خنده میگم : این حرفو نزن یا ادامه نده یا این جمله ات ناراحتم میکنه ولی ایشون انگار نه انگار من خواسته ای دارم و کار خودشو انجام میده .
خیلی منم منم میکنه .
باورتون میشه حتی دیشب به من میگه برو اسمتو عوض کن . به احتمال خیلی زیاد شوخی میکرد ولی چرا این حرفها رو میزنه ؟
در صورتیکه منم میتونم از ظاهرشون ایراد بگیرم ولی همیشه یادم دادن شخصیت آدمها مهمتره و چیزی نگفتم و فکر میکنم ایشون اینا رو به حساب خوب بودن خودشون گذاشتن .
مدام تکرار میکنه من آدم خودخواه ، خود شیفته و لجباز و یه دنده ای هستم و تو باید بپذیری .
و یه رفتار دیگه اش که ناراحتم میکنه اینه که میگه : من تو رو واقعاً دوست دارم و به انتخابم شک ندارم و به خاطر بدست آوردنت هر چی باشه انجام میدم با اینکه میتونستم همین جا توی شهر خودمون با هر کی که انگشتم رو روش بذارم ازدواج کنم .
یه جورایی فکر میکنه انگار لطف میکنه که میخواد باید با من ازدواج کنه .
من نمیخوام از خودم تعریف نا به جا بکنم ولی دختری هستم که از لحاظ خانوادگی و اجتماعی مورد تایید همه هستم و به قولی خیلی ها آرزوی وصلت با خانواده منو دارند.
من ظرف 1 سال آینده موقعیتم خیلی بهتر از اینی خواهد شد که هستم .
از ترم آینده قراره توی دانشگاه وابسته به محل کارم تدریس کنم . موقعیت کاری بالاتری خواهم داشت و ............
همین الان هم بین همکاران و دوستان خانوادگی خواستگارانی دارم که شرایطشون در حد همین آقا هست و امتیازی هم که به این آقا دارند اینه که توی شهر خودم هستند و نیازی نیست که من از خانوادم دور بشم ولی متاسفانه ایشون فقط خودشو میبینه .
و من هم سعی نکردم این مسائل رو به روشون بیارم چون نمیخوام حتی اگه یه اپسیلون احتمال میدم با هم زیر یه سقف بریم منتی من سرشون بذارم یا بخوام غرورشون رو جریحه دار کنم .
من توی خانواده ای بزرگ شدم که مرد سالار بوده و احترام به همسر همیشه چیزی بوده که مادرم به ما یاد داده و همیشه گوشزد کرده ولی ظاهراً این آقا کوتاه اومدنهای منو به حساب برتر بودن خوشون گذاشتن .
تا حالا قرار بود ظرف 1 یا 2 ماه همه چیز رسمی بشه ولی الان میگن تا 3 ماه آینده امکانش نیست . به نظرتون خواستش معقوله که دوباره بخواد بیاد همدیگرو ببینیم .
من گفتم : با خانوادتون تشریف بیارید خونمون ما که قرار نیست غل و زنجیر با پاتون بزنیم اگه خانواده ها و شما نپسندیدید خوب همه چی تموم میشه .
من میخوام رسماً اقدام بشه ولی ایشون اصرار داره یه بار دیگه حتماً همدیگرو ببینیم .
بعدشم گاهی فکر میکنم اونقدر که ادعا میکنه و سنش هست پخته و بزرگ نشده .
اگه تو هنوز مرددی و ظاهر منو به قول خودت کاملاً ندیدی پس چطور مدام داری از آینده حرف میزنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
و مدام منو همسر خودت خطاب میکنی ؟ آیا این رفتارهاش طبیعی و معقوله ؟
تو رو خدا کمکم کنید .
حالم خوب نیست . روزا و شبهای بدی رو میگذرونم .
از همتون ممنونم و دوستون دارم .
علاقه مندی ها (Bookmarks)