سلام دوستان عزیز...من یک مشکلی برام پیش اومده....من مدت 2 سالو نیم با یه دختری از شهرمون دوست بودم...هردوتا در یک شهر بودیم...همون اوایل با مادرش ملاقات و صحبت کردم و قرار مدارامونو گذاشتیم برا ازدواج...هم مادرشو برادر کوچکترش میدونستن هم خانواده من.منو اون هم سن بودیم. قرار بر این شد که تا من سربازیم تمام بشه و کارم جور بشه برام صبر کنه...اونا هم قبول کردن...من 24 سالمه الان....خلاصه 2 سالو نیم گذشتو تا همین تیرماه امسال از من شاکی بود که چرا همش با خانوادم بحث دارمو بیشتر از این نمیتونم صبر کنمو مگه دیوانم این شرایطو تحمل کنم.منو تورو با خانوادت میخوام نه بدون اونا.. منظورم از بحث با خانوادم همین بحث های طبیعی پدر و پسر که الان همه پدر پسرا کلشون به هم نمیخوره منظورمه...من تو این مدت آشتاییمون از جانم بیشتر براش مایه گذاشتم..کارهایی براش کردم که یه مرد برا زنش نمیکنه....باورش نمیشد یه همچین شخصی نصیبش شد..البته اینارو من نمیگم خودش میگفت.از خودمو خانوادم میزدم برا اون.....خلاصه مادرشو برادرش خیلی ازم راضی بودنو خوششون میومد ازم شدیدا...تا اینکه این بهونه هارو آوورد و یکطرفه اینو مادرش ریختن سرم...و یکطرفه جدا شد....خدا میدونه من 2 ماه بعد از جداییمون چی کشیدم....مردمو زنده شدم..مادرم نذر کرد بلایی سرم نیاد...خدا اون 2 ماه رو حتی 1 روزشو نصیب کسی نکنه....حالا من حالم بهتره فقط دچار سقوط احساسی شدم...احساس میکنم از بلندیه عشقو احساس پرت شدم پایین تمام بدنم زخمی شده...خلا عاطفی پیدا کردم....هنوزم باور نمیکنم کسی که اگر ازم جدا میشد خودکشیش حتمی بود اینطوری راحت اینو مادرش در حق من جنایت کنن...اسمش واقعا جنایته..شما راهنماییم کنید چکار کنم؟زندگیم ریخته بهم...خوابو خوراکو کارهای روزمرم مختل شده...ممنون
علاقه مندی ها (Bookmarks)