با جریان همسرم کنار اومدم و دیگه ماجرا رو برای خودم حل و تمامش کردم

می خواستم همون جا در مورد بچه هام صحبت کنم ولی احساس کردم جای این حرفا در بخش دیگه ای هست به این خاطر مجبور شدم اینجا بقیه ی مشکلم رو بنویسم....

بچه هام دو تا هستن یکی شون 15 ساله و یکی هم 7 ساله است خیلی امر و نهی بهم می کنند خیلی دست تنهام

تمام خریدهای خونه که کار خیلی سختی هم هست رو انجام می دم سرو کله زدن با مغازه دارها چیزی که خیلی ناراحتم می کنه ......هرروز بازار رفتن های من

بعضی هاشون فکر می کنند بیوه ام!


غیر از اون کارای مدرسه شون باز بر عهده ی خودمه از ثبت نام گرفته تا خرید های نوشت افزار و کاردستی هاشون

اینا رو اکثر مادرا انجام می دن ولی خیلی احساس خستگی می کنم

توانی ندارم انگار

همزمان دکترهای مختلف ........سرویس مدارس و..... روپوش ها

و کلاس های تابستونی و تقویتی

هر روز هم غر می زنند

خیلی غر می زنند که تو این کلاس ما رو نذاشتی ما اون کلاس رو می خواستیم ... ما این کلاس رو می خواستیم


اصلا به پدرشون رجوع نمی کنند ولی احساس می کنم خر خره ی منو چسبیدن


یه ورزش رو عصرها سه بار در هفته می رم همین تمام انرژی م رو می گیره نمی تونم صبح ها بیدار بشم خیلی برام سخته


اکثر اوقات تا دیر وقت می خوابم و اصلا خوابم تنظیم نیست خیلی سخت خواب می رم و سخت بیدار می شم


بچه ها اصلا تشکری نمی کنند غذا که درست می کنم به بهترین غذا هم حتما می گردن و یه ایرادی روش می گذارند

احساس می کنم کلفت این خونه ام فقط منم که کار می کنم

با وضعیت شوهرم کنار اومدم

باز آدم بزرگا تحمل شون راحت تره

ولی بچه ها به نظرم خیلی سخت تره

از اینکه همیشه گلایه دارند از اینکه همیشه درخواست دارند

توی منگنه قرارم می دن

این زندگی امونم رو بریده