سلام من هفت ساله که ازدواج کردم توی این هفت سال من همیشه عادت بدی که داشتم این بوده که موبایل همسرمو چک میکردم و همیشه رمزشو داشتم البته شوهرم سعی نداشت رمزشو ازم مخفی کنه
البته اینکارم دلیل براین نبوده که به ایشون شک داشته باشم ولی همیشه برای کنجکاوی که ایشون در طول روز چیکار کرده یا کجاها رفته اینکارو میکردم آخه آقام از کاراش در طول روز اصلا با من حرفی نمیزنه در کل خیلی کم حرفو توداره
تا اینکه سال پیش که دختر دومو 6 ماهه حامله بودم،داشتیم از سفر برمیگشتیمو من عقب ماشین خواب بودم متوجه شدم موبایلش زنگ زد و من یه لحظه صدای خانمی شنیدم که آقام بدون اینکه حرفی بزنه قطع کرد خیلی دلم آشوب شد اصلا دلم نمیخواست فکر منفی کنم رفتم موبایلشو بعد ازینکه پیاده شده بود چک کردم دیدم تماسی توی اون ساعت نیست فکر کردم حذفش کرده اصلا نمیتونستم تحمل کنم وقتی آقام اومد سعی کردم بهش بگم که چند وقته دلم آشوبه و همش فکرای مزاحم و بد به ذهنم خطور میکنه ایشون به حرفام خندید و با حرفاش آرومم کرد ولی قضیه ما از اونجا تازه شروع شد یه سری اتفاق افتاد که واقعا هر دفعه باعث میشد بهش شک کنم یه جوری شده که حتی به حموم رفتنش شک میکنم در صورتی که قبلا اصلا اصلا بهش شک نداشتم اصلا این فکرا به ذهنم خطور هم نمیکرد ولی الان با کوچکترین حرکت شوهرم ناراحت میشم وقتی میخواد بره مسافرت هزار تا فکر بد به ذهنم خطور میکنه یا وقتی شب دیر میاد همینطور، اعصابم خیلی خرد شده بدیه منم اینه که هیچی تو دلم نگه نمیدارم و نگرانیامو همیشه به شوهرم میگم
ولی شوهرمرمز موبایلشو دائم عوض میکنه اگه بفهمه رمزشو دیدم باز اونو عوض میکنه با اینکه با این مساله مشکلی ندارم ولی همش فکر میکنم شاید داره چیزیو ازم مخفی میکنه بعضی وقتا ازینکه اون شب باهاش صحبت کردم خیلی پشیمون میشم که ای کاش هیچی بهش نمیگفتمو همه چیز مثل قبل بود
مثلا امروز کلی به خودش رسید و رفت حموم بعد از حموم حتی قبل از لباس پوشیدن رفت سمت موبایلش تقریبا نیم ساعتی مشغول موبایلش بود که من مثلا از خواب پا شدم رفتم پیشش اصلا مثل همیشه بهم سلام نکرد یهو صفحه موبایلشو برد و یه صفحه دیگه آورد گفت بیا تو هم یه ذره کتاب بخون خیلی ناراحت شدم چون مطمئنم اون در حال کتاب خوندن نبود ولی میخواست ایجوری وانمود کنه بعد ازینکه رفت موبایلمو که گرفتم دیدم دقیقا همون موقع که من رفتم پیشش از تلگرام خارج شده
همش فکر منفی میکنم نمیدونم باید چیکار کنم نکنه واقعا چیزی هست وگرنه چرا باید اینطوری وانمود کنه؟ آخه ازین اتفاقا خیلی میفته واقعا درمانده شدم زندگیم اصلا آرامش نداره دوست
علاقه مندی ها (Bookmarks)