سلام بر بچه های همدردی. خیلی مطالعه کردم، خیلی به سایت همدردی اومدم، مطالب بسیار مفیدی ک واقعن قبولشون داشتم رو مطالعه کردم ولی بازم نتونستم تصمیم قطعی رو بگیرم! از دبیرستان خاستگارانی داشته ام ک هر کدوم رو بدون لحظه ای درنگ رد کردم و هیچوقت هم از تصمیمی ک گرفته بودم پشیمون نشدم (اما الان گاهی وقتا میگم کاش زمان ب عقب برگرده و بیشتر فک میکردم راجع ب گزینه هایی ک داشتم). خلاصه دانشگاه ک قبول شدم احساس میکردم نگاهم ب زندگی عوض شده، احساس میکردم پخته تر شدم و اصول زندگی رو بهتر یاد گرفتم. چند ماهی از قبول شدنم ب ارشد گذشته بود ک یکی از همسایه های قدیمی ک با هم رفت و آمد داشتیم تمایلی برای وصلت من با پسرشون نشون دادند (هیچوقت مستقیم بیان نکردند) همونی بود ک میخاستم. تحصیلکرده، 4 سال از خودم بزرگتر، اجتماعی، خوش مشرب. خلاصه ب ته دلم نشست. چند ماهی میشد ک مرتب ب این آقا فک میکردم ک پسر خالم ازم خاستگاری کرد (انتظار هر کسی رو داشتم ب جز پسر خالم ک ازم خاستگاری کنه!! 4 ماه از خودم بزرگتر، دیپلم و مشغول ب کار). سریع و بدون لحظه ای درنگ و بدون هیچ تردیدی جواب رد دادم تازه الان دیگه هیچ شکی نداشتم ک باید جواب منفیو بدم چرا ک همسر دلخاهمو پیدا کرده بودم. الان ک دارم اینها رو مینویسم دقیقا دو سال و هفت ماه از لحظه ای ک ب اون آقا فکر کردم، دو بار بهش پیام دادم و اون محترمانه جواب رد داد و افسردگی فوق العاده شدید بعد از جواب منفی اون میگذره. الان ک آروم شدم فهمیدم ک این احساساتی بودن و عجول بودنم و دوست داشتن اینکه خودم فرد دلخاهمو پیدا کنم ن اون منو! همیشه برام دردسرساز بوده. الان ب این نتیجه رسیدم ک وقتی 6 ماهی میشد ک ب اون آقا فک میکردم و پسر خالم اومد خاستگاریم خدا میخاست بهم بفهمونه ک عاقل تر باشم و منطقی تر و پخته تر (ولی من این قضیه رو کش دادم تا رسیدم ب افسردگی شدید و احساس مردن). الان واقعا میدونم اون آقا ب درد من نمیخورد و سطح فکری ما و حتا خونواده هامون خیلی با هم فرق داشت (چند جایی ک رفته برا خاستگاری همه دخترایی بودن حدود 9 تا 10 سال از خودش کوچکتر ک یکی از ملاکاشو برا ازدواج مشخص میکنه و نگاهش ب زندگی!). مشکل من اینه ک از وقتی ک پسر خالم ازم خاستگاری کرده تا الان (2 سال و یک ماه) من هر روز و هر لحظه استرس و اضطراب دارم. یه لحظه میگم نظرمو عوض کنم و بگم بله (ک شدیدا استرس میگیرم) یه لحظه میگم بر نه خودم مصمم باشم(ک بازم استرس میگیرم). همش ب خودم میگم کاش یه فرد غریبه ای بیاد خاستگاریم تا دلیل محکمی برا نه گفتنم داشته باشم. برا اینکه ب پسر خالم فک نکنم ب هر کس دیگه ای فک میکنم. نمیدونم چمه، همش عصبی و افسرده و بدخلقم، هر روز مضطربم و دوس دارم گریه کنم (گریه ک کردم سبک میشم ولی فردا باز مث قبلم). با خودم میگم هزاران هزار دختر هست ک ازدواج نکرده منم یکی از اونا. بعضی موقعا میگم آخه یکی پیدا نمیشه ک طلاق گرفته باشه و بعد بیاد خاستگاری من! بعضی وقتا میگم شاید اون آقایی ک قبلن بهش فک میکردم حالا ک هر جا رفته ردش کردن شاید نظرش عوض بشه و بیاد خاستگاری، بعضی موقعا میگم اصلا ازدواج فامیلی دوس ندارم و دلم میخاد با یه غریبه ازدواج کنم. حقیقتش اینه ک برا اینکه ب پسر خالم فک نکنم تو هر فکر و خیالی میرم. نمیدونم چرا نمیخام اصلن بهش فک نکنم، نمیدونم چرا نمیتونم مصمم باشم بر نه گفتنم یا مصمم باشم برای تغییر نظرم. کاشکی یه متخصص ب دادم برسه.