سلام خدمت شما بزرگواران
مشکلی دارم که اگر زودتر راهنمایی ام کنید ممنون میشم
حدود یه ساله و نیمه که نامزدم
اوایل نامزدیمون مشکلات داشتیم ولی بین خودمون دو نفر حلش میکردیم و رابطمون تا حدی خوب بود تا یه هفت هشت ماه که از عقدمون گذشت شوهرم کم کم نسبت بهم سرد شد اگر من بهش زنگ نمیزدم حتی تا یه هفته هم اون زنگ نمیزد و حرف زدمون هم در حد حال و احوال پرسی شوخی و خنده نداشتیم تا این که من شروع کردم به گیر دادن که چرا زنگ نمیزنی و.. که خودش بهم گفت مشکل دارم راحتم بزار . نمیخوام زنده بمونم . به خودکشی فکر میکنم. از خدا میخوام مرگ منو برسونه که من ازش پرسیدم خب مشکلت چیه گفت مشکلمو خودم میتونم حل کنم
یه مدتی گذشت و دیگه حرفی نشد تا این که اومدم ایران و از خانوادش کمک خواستم که متاسفانه اونا هم نتونستن کاری کنن
رفتارهای مشکوک دیدم ازش کنار من گوشی موبایلشو جواب نمیداد . مهمونی مامانم دعوت میکرد به من میگفت به مامانت بگو اصرار نکنه بمونم منم میگفتم باشه که به خانوادش گفتم میگن طبیعطش این طوریه از جمعیت خوشش نمیاد
یه مدت طولانی من سردی هاشو تحمل کردم دیدم نمیشه این طوری باید از خانوادم بخوام باهاش صحبت کنن که بابام ازش خواست یه وقتی بزاره با هم حرف بزنن که اونم قبول کرد از یه طرف هم بابام بعد از این حرفش شوهرم و خانوادش برای مهمونی ای که خونمون بود که همه هم بودن دعوت کرد
روز مهمونی شد و نه شوهرم اومد نه خانوادش . صبح روز مهمونی به من تو پیام گفته بود من نمیام
بار چندمش بود که همه بودن و شوهرم نمیومد که بابام اعصابش خورد شد و گفت طلاقتو باید بگیرم این مرد به دردت نمیخوره من همین جور فقط مونده بودم گفتم من باید فکرامو بکنم گفت نه مسعولیت تو بگردنه منه من بجات تصمیم میگیرم من هیچی نتونستم بگم وقتی هم خبرو به نامزدم رسوندن اومد خونمون و وقتی پدرم ازش دلیل نیومدنشو پرسید گفت مریض بوده و به منم گفته نمیتونسته بیاد که بابام گفت تو باید به من میگفتی که همون دقیقه عذر خواهی کرد از بابام ولی فایده نداشت بابام بهش گفت من تو ازدواجتون اینده ی خوبی نمیبینم بهتره از هم جدا بشید که شوهرم گفت نه من زنمو زندگیمو دوست دارم . زن نگرفتم طلاق بدم و.. هر چی گفت بابام سر حرفش بود که فرداش خواهرهاش اومدن بابام به اونا هم همینا رو گفت الان حدود ده پوننزده روز میگذره ازین ماجرا بعد از اون شوهرم به من زنگ زد گفت نظر خودتو میخوام بدونم خوب فکرتو بکن و همین الان نمیخوام جوابمو بدی گفتم باشه فردا بهت میگم که فردا شد گفت دندونم درد میکنه نمتونم باهات حرف بزنم گفتم باشه پس فردا خستم ام فردا بهت شب خودم زنگ میزنم زنگ نزد همین جور ادامه داشت تاکه بالاخره تو نامه براش نوشتم بدرد هم نمیخوریم که زنگ زد و با هم حرف زدیم گفت اینا حرف های تو نیست و حرف های باباته تو منو دوست داری و خیلی حرف زدیم گفت منو دوست داره که قرار شد یه نفر بزرگتر بفرسته با بابام حرف بزنه که الان یه هفته از صحبتمون میگذره هیچ خبری نشده
خواهش میکنم راهنماییم کنید من بدون اجازه ی بابام با شوهرم حرف زدمو بهش قول دادم که وقتی یه قدمی برداشت منم تلاش کنم زندگیمون رو نگه دارم خیلی شرایط سخته
من باید چیکار کنم تو این وضعیت بابام وکیل هم دیده برگه ی درخواست طلاقمم چند روز دیگه میرسه دست شوهرم
علاقه مندی ها (Bookmarks)