سلام دوستان
میخاستم اگه ممکنه نحوه محبت به مادر رو برام بگین
من با مامانم خیلی احساس نزدیکی نمی کنم
شاید به خاطر متفاوت بودن اخلاقامون باشه
مادرم رو خیلی دوست دارم
اما ازش ناراحتی هایی هم دارم که متاسفانه رو من تاثیر میذاره و نمیزاره بهش نزدیک بشم و باب میل ایشون رفتار کنم
رفتاای ایشون از نظر من خیلی مواقع بچه گونه و از سر احساسات مهار نشدنیه
ایشون هرچی به ذهنشون میاد میگه و در اکثر مواقع اصلا فکر نمیکنه که چه قدر میتونه این افکار و گفته ها به ضرر من یا خانوادش باشه
یا اصلا از نظر من قابل اعتماد برای گفتن رازها و نگفته ها نیست چون بارها شده که از سر سادگی به همه گفته
یا مثلا کافیه یه لباس جدید بخره پیش همه میگه فلانی لباس جدید خریده
یا ا... لباس جدیدتو پوشیدی؟
میدونم این کارش به خاطر دوست داشتن منه ولی در بعضی مواقع دوست ندارم که دیگران بدونن این لباس رو مثلا برای آمدن خانواده شوهرم به خونمون خریدم و اون تا منو می بینه اعلام میکنه
یا اگه مثلا ناراحت باشه از موضوعی به خصوص از شوهرم اصلا رعایت نمیکنه و رفتارشو بروز میده و با اینکه همسرم چیزی نمیگه ولی مشخصه از رفتارش ناراحت شده چون این قدر مامانم کم محلی میکنه و تیکه میندازه که خودم هم به حد انفجار میرسم
اومده خونمون و من ابگوشت درست کردم و یکی از عمه هام و برادر شوهرم هم بود جلوی سفره و پیش همه میگه چه خبره این همه گوشت ریختی و من خستگی همه روز تو تنم موند و باعث شد برادر شوهرم و عمم جوری به من نگاه کنن که انگار اموال شوهرمو دور ریختم
در حالی که اعتقاد من اینه که اگه میگفت باید تو خفا میگفت یا اصلا کاری به این موضوع نداشت
یا اینکه شوهرم قبل از رفتن به دانشگاه کار آزاد داشت که الان اون کار تو تهران رو بورسه و نونش تو روغن
ولی به خاطر دانشگاه اون کار رو رها کرده بود و رفته بود دانشگاه
و بارها شده این کارشو به رخ من و همسرم میاره
در حالی که بارها باهاش در این مورد صحبت کردم اما بازم هر چند وقت یک بار شوهرمو ملامت میکنه
شاید مشکل مامانم این باشه که خیلی عجوله و بدون هیچ فکری حرف میزنه
ولی من هم اعصابم خراب شده
با خودم فکر میکنم تا کی میتونم برای مادرم مادری کنم
مادر همسرمو میبینم که چه قدر شوهرمو دوست داره قربون صدقش میره
هیچ کاری رو ازش انتظار نداره اما مامان من همیشه متوقعه واگه کاری براش بکنی اون میشه وظیفت
من ناراحت نیستم که براش کاری بکنم
همیشه هم کردم
حتی بیشتر از دخترای مردم
اما اون راضی نیست
یادم میاد از هفت هشت سالگی مامانم منو حتی تو مهمونیا مجبور میکرد ظرفای اون همه ادمو بشورم
الان که می بینم دخترای 7 - 8 ساله چه قدر دستاشون کوچیکه و چه قدر کوچیکن دلم به حال خودم میسوزه
مادرای دیگه رو که می بینم ه کاراشونو تا حد امکان خودشون انجام میدن و دلشون به حال بچه هاشون میسوزه دلم به حال خودم میسوزه
اینکه میگن مادر فداکاره تو ذهن من اصلا شکل نبسته آخه مادر من هیچ وقت اینو به من نشون نداده شاید هم خیلی کم بوده
مهربون هست اما اصلا قابل اعتماد نیست
هیچ وقت دلم نمیخاد حرفای دلمو بهش بگم
تو دوران نوجوونی حرفامو تو دفتر خاطراتم می نوشتم ناراحتی هایی که ازش داشتم
اون دفتر منو پیدا کرد و بهم گفت اون رو بنداز دور
تو دوران عقد همسرم کار نداشت
اون به جای اینکه به ما دلداری بده همیشه تیکه بارمون میکرد
دلم از دستش خیلی پره
چه جوری رفتارمو مدیریت کنم
چون بعضی وقتا اتیش خشمم میگیرش
و این باعث عذاب وجدانم میشه
اگه باهاشم حرف بزنم تنها حرفی که میزنه اینه نکن این کارا رو که بچت همین رفتارو باهات خواهد داشت
یا میزنه زیر گریه
یعنی با مظلوم نمایی ادمو خلع صلاح میکنه
بادادن عذاب وجدان
نمیدونم چی کار کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)