با سلام
من مدت زیادیه که عضو همدردیم احتمالا تاپیک های قبلی منو خوندین . من الان در دوران نامزدیم و خداروشکر همسر خوبی دارم که خیلی مهربونه . خانواده خوبی داره . همه چیز خوبه فقط در مورد یه مطلب مشاوره می خوام . چون دوست متاهل ندارم کمکم کنه و خودمم سیاست آنچنانی ندارم اومدم اینجا. راستش تاپیکای بقیه رو که می خونم خجالت می کشم به عنوان مشکل مطرحش کنم اما یه چیزی این وسط عذابم می ده و حس بدی دارم .
تو مدت آشناییم با همسرم خانوادشون شهرستان بودن و این حس الانم رو اصلا تجربه نکرده بودم . اما از وقتی نامزد کردیم خانوادش خیلی اصرار دارن هر جا می رن ما هم باهاشون بریم مخصوصا من چون من اصلا ناراحت نمی شم حتی اگه با همسرم برن مسافرت و من باهاشون نرم اما هرجا می رن دوست دارن ما هم باهاشون باشیم این از مهربونی و حسن نیتشونه و می دونم چون منو دوست دارن اینجوریه اما واقعا دست و پای منو می بنده . به هر حال پدر و مادرن و هر جا می ریم من سعی می کنم مث پدر و مادر خودم بهشون احترام بذارم واسه همین نمی شه زیاد خوش گذروند و گفت و خندید منظورم اینه که هیچ کس اونجوری که تو جمع دوستاشه نمی تونه در حضور والدینش همونطور رفتار کنه .
من شخصیتی دارم که تو جمع بزرگترها خیلی مراقبم چی بگم یا چطور رفتار کنم که مودب باشم و از اینکه بی ادبیانه رفتار کنم بدم میاد واسه همینم زیاد راحت نیستم . الان تقریبا دو ماهه که اخر هفته هامون و تفریحاتمون و با خونواده همسرم می گذرونیم . با همسرم در این مورد حرف زدم اونم خیلی منو درک می کنه ولی می گه پدر و مادرن دیگه دوست ندارن تنها باشن . منم انتظار ندارم اصلا رفت و امدی نباشه اما می گم متعارف باشه دیگه نه هر هفته و هرجا که می خوان برن ما رو هم ببرن . من مامان خودم هیچ وقت اینکار رو نمی کرد یعنی راحت می تونستم بگم نمیام .
از وقتی نامزد کردم دلم واسه خانواده خودم تنگ می شه کل هفته از 6 صبح تا 8 شب سر کارم کلاس هم داشته باشم 3 روز در هفته تا 9 شب خونه نیستم وقتی می رسم خونه حتی شام نخورده می خوابم یه پنجشنبه عصر میمونه و جمعه که معمولا جمعه ها هم با خانواده همسرم از صبح تا شب رو برام برنامه می ذارن . اصرار می کنن بریم تفریح بعد هم برم خونشون تا شب . البته ابنو بگم همسرم همکارمه و کلاس هم با هم میریم . یعنی در طول هفته همسرمو می بینم و این خیلی خوبه .
بازم می گم می دونم از دوست داشتن و محبتشونه اما منم دخترم یه زمانی رو لازم دارم به کارام برسم به خودم برسم . با مامانم دردودل کنم .
یه موضوع دیگه هم که هست اینه که باهاشون بیرون می رم خسته می شم از نظر جسمی واقعا نمی کشم الان دو هفتست واقعا سر کار به شدت خوابم می گیره . استراحتم کم شده بارها به همسرم گفتم درک می کنه اما فکر می کنه دوساعت استراحت برام کافیه اما نمی دونه صبح و عصر بیرون رفتن منو واقعا خسته می کنه خودش ماشاالله بنیه قوی داره .
خودمم آدمیم که تعارف می کنم می ترسم ناراحت شن اگه بگم نمیام بگن خودشو می گیره. البته خونشون باشم تعارف نمی کنم می رم می خوابم اما هیج جا خونه خود آدم نمی شه . خلاصه دلم واسه خونمون تنگ شده . ازتون کمک می خوام واسه مدیریت این قضیه . چجوری رفتار کنم که ناراحت نشن و خودمم اینقدر مستاصل نباشم ؟
یه مساله دیگه هم اینه که بارها همسرم گفته پدرش منو خیلی دوست داره . وقتی باهاشون هستم مدام احساس می کنم زیر نظر هستم و پدرشون منو زیر نظر داره می دونم شاید عجیب باشه اما من از اینکه مدام نگاهم کنن ناراحت می شم . یکی از خصوصیاتی که همسرم داشت و منو مجذوب کرد این بود که با نگاهش کسی رو تعقیب نمی کرد . این قضیه منو ناراحت می کنه و باعث می شه که دوست نداشته باشم باهاشون جایی برم یا خونشون باشم . لطفا کمکم کنید ...