به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 22
  1. #1
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 09 مرداد 95 [ 14:09]
    تاریخ عضویت
    1394-3-31
    نوشته ها
    288
    امتیاز
    5,658
    سطح
    48
    Points: 5,658, Level: 48
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 92
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    502

    تشکرشده 446 در 203 پست

    Rep Power
    59
    Array

    وابستگی مادرشوهرم به همسرم و برعکس

    سلام خدمت تمام شما دوستان همدردی. این مشکلی که الان میخوام در موردش حرف بزنم میدونم خیلیا باهاش درگیرن. ولی واقعا دوستان باید چیکار کرد در این موارد؟

    باید بگم این وابستگی تقریبا دو طرفه است . و بیشترین عاملش مادرشوهرمه که دلش میخواد شوهر من همیشه تمام مشکلات اونها رو حل کنه. برای همین تا کوچک ترین مساله و مشکلی تو خونشون پیش میاد اولین کاری که میکنه شوهرمو در جریان میذاره و یا اگر اون چیزی نگه شوهر من خودش وقتی زنگ میزنه اونقدر سوال از همه چیز میپرسه تا بالاخره میفهمه مشکلی وجود داره و دنبال راه حل میگرده برای حلش. کلا خانواده شوهرم مشکلات زیادی دارن ( از بیماری گرفته تا قرض و بدهی و ازدواج برادرشوهر و خواهر شوهر و کار پدر شوهر و اجاره نشینی و ..)

    خلاصه تا میایم یه دو روز خوب باشیم وزندگیمونو کنیم میبینم دوباره یه چیزی پیش میاد تا شوهرم ناراحت بشه و زندگی به کام هر دو مون زهر بشه.

    تو حالت های عادی هم کلا دارم میبینم چقدر شوهرم هواشونو داره و تقریبا هر روز باید با مادرش تلفنی صحبت کنه. منم تا میبینم داره با مامانش حرف میزنه همش از تررس اینکه حالا مادره چی بگه که شوهرمو ناراحت کنه مبترسم. خیلی وقتا مادرشوهرم حتی با یه سرماخوردگی کوچیک اونقدر این بیماریشو با آّ و تاب براش تعریف میکنه که دل این بیچاره رو میبره.

    دلیل این کارهای مادرشوهرم هم فقط به خاطر اینه که توجه شوهرمو به خودشون تا میتونه بیشتر و بیشتر کنه . ججون خودم میفهمم چقدر به شوهرم وابسته ان.(جتی اگر شوهرم به مادرش بگه بیفت تو چاه اون با کلی چشم و حتما و این چیزا خودشو مینداره تو چاه.)

    نمونش همین دبروز. خیلی با هم خوب بودیم تا اینکه تو همین حال یهو گقت به بابام یه زنگ بزن. پاهاش درد میکنه.گفتم به بابات زنگ زدی؟ گفت نه. مامانم گفت. فهمیددددددددم که ای وااای دوباره امروز هم زنگ زده به خونشون . اگر در روز دو سه باز نزنه یک باز رو حتمااا میزنه. خلاصه از اون موقع که فهمیدم زنگ زده و مادرشوهرم پادرد ساده پدرشوهرمو با کلی آّ و تاب تعریف کرده منم دیگه رفتم تو لاک خودم. شوهرم گفت چیزی شده؟ میدونستم نباید بفهمه که من از تلفن زدنش به خونشون نارحات میشم. برای همین تمام تلاشمو کردم تا چیزی متوجه نشه.

    ولی واقعااا باید چیکار کنم؟ تو این موارد و وضعیت ادم باید چه رفتاری از خودش نشون بده؟

    میدون اگر به شوهرم بگم به هیچ عنواااااان قبول نمیکنه و میگه خانوادم هستنو باید از حالشون باخبر بشم. اخه اینا دزست ولی داره به زندگی ما هم لطمه میزنه این کارها.

    از دوستان خوبم میخوام اگر کسی چیزی به ذهنش میرسه راهنمایی کنه.

    واقعا موووندم چیکار کنم از دست خانوادش .

    جالب اینجاست که مادرشوهرم در مرود این چیزها به من چیزی نمیگه وفقط با پسرش درد و دل میکنه. وقتی به من زنگ میزنه فقط در حد احوالپرسی معمولیه.

    یکبار که به مادرشوهرم گفتم که شوهرم ناراحت میشه وغصه میخوره وقتی میبینه شما مشکگلی دارین و نمیونه کمک کنه (جون ما تو شهری دور از اونها هستیمم) در جواب بهم گفت اشکالی نداره محکم میشه. مرد باید محکم باشه.

    خلاصه نمیدونم چطور باید این حس بد خودمو کنترل کنم.

    نمیدونین چقدر داره به زندگیم ضربه میزنه.

  2. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 09 بهمن 95 [ 23:48]
    تاریخ عضویت
    1392-7-15
    محل سکونت
    کره زمین
    نوشته ها
    1,532
    امتیاز
    20,970
    سطح
    91
    Points: 20,970, Level: 91
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 380
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdrive10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    4,584

    تشکرشده 5,213 در 1,375 پست

    حالت من
    Khoshhal
    Rep Power
    250
    Array
    سلام

    این مسله که ایشون روزی بک بار زنگ بزنند و حال خانوادشون بپرسند چه ضربه ای به زندگی شما میزنه؟ ؟

    شما هم مگه به خانوادتون زنگ نمیزنید؟ حالشونن و نمیپرسید؟

    برخی مادر ها عادت دارند به این طریق یعنی بیمار نشون دادن خودشون توجه فرزندشون و جلب کنند، دیگه هرکسی یک شیوه ای داره، برخی مادرها هم هستند مریض میشند ولی برای اینکه فرزند و ناراحت نکنند حرفی نمیزنند تا خدایی نکرده اتفاق بدتری بیوفته.

    بنظرم هردوش بده افراط و تفریطه، ولی اخلاق پدر و مادر ها و که سنی ازشون گذشته و نمیشه تغییر داد، از همسرتون هم نمیتونید انتظار بی توجهی داشته باشید چون مادرشون هستند ناخودآگاه نگران میشند، هردفعه و فکر میکنند نکنه این دفعه جدی باشه و خدایی نکرده با بی توجهیشون موجب اتفاق بدتری بشند،مطمعن باشید شما هم اگر جای همسرتون بودین همینقدر نگران مادرتون میشدید.

    بنظرم سعی کنید حساسیت نشون ندید که خدایی نکرده باعث سوتفاهم برای همسرتون بشید.
    **برخی آدم ها درست مثله بادبادکهای دنیای کودکیم هستند،
    فقط یه یک دلیل از مسیر زندگیم رد میشند، تا به من درسهایی بیاموزند
    که اگر می ماندند؛ شاید هیچوقت
    یاد نمیگرفتم .....! **


  3. 7 کاربر از پست مفید دختر بیخیال تشکرکرده اند .

    fahimeh.a (دوشنبه 21 تیر 95), khaleghezey (چهارشنبه 07 مرداد 94), m.reza91 (سه شنبه 06 مرداد 94), maryam240 (جمعه 23 مرداد 94), نادیا-7777 (چهارشنبه 07 مرداد 94), نارجیس (سه شنبه 06 مرداد 94), شیدا. (سه شنبه 06 مرداد 94)

  4. #3
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 07 آبان 01 [ 21:11]
    تاریخ عضویت
    1393-1-11
    محل سکونت
    مگه فرقی داره!؟
    نوشته ها
    809
    امتیاز
    24,401
    سطح
    95
    Points: 24,401, Level: 95
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 949
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    3,979

    تشکرشده 3,495 در 804 پست

    حالت من
    Khoshhal
    Rep Power
    191
    Array
    سلام
    ببینید، توی بعضی از خانواده ها، زن از شوهرش تامین عاطفی نمیشه و یا شوهر خوب از پس مسئولیتای خانواده برنمیاد ،حالا نسبتا متفاوته بیاین بدترین حالتو بررسی کنیم؛ معمولا با به دنیا اومدن بچه ی پسر،به خصوص پسر ارشد، مادر به این بچه وابسته میشه؛ و رفته رفته در طول سال ها، اونو جایگزین روانی شوهرش میکنه. از اون طرف پسر هم پر میشه از حس تامین و حمایت از خانواده، و در واقع هر مردی این نیاز رو داره ولی این طور پسرها یکم زود به این جایگاه می رسند.
    بدترین کار ممکن اینه که شما بخواید با این رابطه ی قوی مقابله کنید و یا اینکه خودتون رو مغلوب اون بدونید یا رقیب بدونید یا ... . اون رابطه هیچ منافاتی با رابطه ی شما و همسرتون نداره؛ بنابر این وجودش به خودی خود هیچ مشکلی نداره؛ مشکل وقتی پیش میاد که فکر کنید اون رابطه آسیب میزنه به رابطه ی شما، در حالی که این فکر و رفتارهای ناشی از این فکر آسیب زا هستند.یه نکته ی دیگه اینکه امکاناتی که شما به عنوان همسر در اختیارتونه هیچ وقت در دسترس مادر شوهرتون نیست ،توی سایت تاپیکای رفتاری زیادی در خصوص روابط همسری داریم حتما مطالعه کنید. ( مثلا این انجمن : شوهران و زنان از یکدیگر چه انتظاراتی دارند )
    پس واقعا نیازی نیست ناراحت بشید، حتی می تونید وقتایی که میبینید مشکلی برای خانوادش پیش اومده باهاش همراهی کنید، مطمئنا این دلگرمی دادن ها ، صحبت کردن ها و ... باعث قوی شدن رابطتون می شه، در واقع اینا فرصتای طلایی هستند برای تقویت ارتباط عاطفی بین شما و همسرتون، راحت از دستشون ندید!
    با آرزوی خوشبختی
    من دیوانه چو زلف تو رها می‌کردم / هیچ لایق‌ترم از حلقه زنجیر نبود




  5. 4 کاربر از پست مفید m.reza91 تشکرکرده اند .

    fahimeh.a (دوشنبه 21 تیر 95), maryam240 (جمعه 23 مرداد 94), نادیا-7777 (چهارشنبه 07 مرداد 94), شیدا. (سه شنبه 06 مرداد 94)

  6. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 12 شهریور 96 [ 00:37]
    تاریخ عضویت
    1394-4-23
    نوشته ها
    641
    امتیاز
    12,858
    سطح
    74
    Points: 12,858, Level: 74
    Level completed: 2%, Points required for next Level: 392
    Overall activity: 26.0%
    دستاوردها:
    1 year registered10000 Experience Points
    تشکرها
    2,477

    تشکرشده 767 در 424 پست

    Rep Power
    111
    Array
    سلام عزیزم شما از بی مشکلی خاستی برا خودت مشکل درست کنی خودت حساس کردی من خودم به شوهرم اسرار میکنم به مادرش سر بزنه زنگ بزنه و قتی مادر شوهرم زنگ میزنه بهش میگم هر کار دارین به ما بگین چون شما فقط یه پسر داری از بچگی شما زحمتش کشیدی حالا نوبت اونه اصلا وظیفشه و این باعث میشه که اونها خودشون بکشن عقب حالا به فرض که شوهرتون بره یا زنگ بزنه به هر حال خودت بذار جای همسرت اگه پدر مادر شما خدای نکرده بیمارشن چی؟؟؟درسته شاید فکر کنی به زندگیت لطمه میزنه ولی وقتی خودت مسر یاشی شوهرت بهشون کمک کنه اون وقت شوهرت این حس توش کمرنگ میشه و شما میشی عروس جون جونی یادت باشه یروزم خودت مادر میشی
    ویرایش توسط ستاره زیبا : سه شنبه 06 مرداد 94 در ساعت 01:26

  7. 2 کاربر از پست مفید ستاره زیبا تشکرکرده اند .

    fahimeh.a (دوشنبه 21 تیر 95), شیدا. (سه شنبه 06 مرداد 94)

  8. #5
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 09 مرداد 95 [ 14:09]
    تاریخ عضویت
    1394-3-31
    نوشته ها
    288
    امتیاز
    5,658
    سطح
    48
    Points: 5,658, Level: 48
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 92
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    502

    تشکرشده 446 در 203 پست

    Rep Power
    59
    Array
    ممنون از تمام دوستانی که لطف کردن تاپیک منو خوندن.
    در جواب دوست خوبم دختر بیخیال که پرسیدین "این مسله که ایشون روزی بک بار زنگ بزنند و حال خانوادشون بپرسند چه ضربه ای به زندگی شما میزنه؟ ؟"
    در ظاهر لطمه ای نمیزنه. ولی ذهن شوهرمو کامل درگیر میکنه. دیگه نمیتونه درست به کارهای خودش برسه. ما شهری دور از اونها هستیم. خیلی وقتاا این توقعات اونها این معنی رو داره که ما باید کار و زندگیمونو رها کنیم و بریم اونجا بهشون سر بزنیم.
    شوهرم دانشجوی دکتراست. سر کار نمیره. مشکلات زندگیمون خیلی زیاده. اینها در حالیه که اونها فکر میکنن ما هیچ مشکلی نداریم.. تو این وضع زندگیمون حتی اونها حمایت مالی شوهرم را هم توقع دارن.. به جای اینکه درک کنن که ما چه سختی هایی داریم.. اگر هم یه روزی شوهرم مقداری پول ازشون گرفت باید خیلی زود بهشون پس بده... میگه اونها وظیفه ای ندارن .. تا الان شوهرم به تنهایی تمام مسئولبت های زندگیمون به دوشش بوده. تمام خرج عقدو عروسی رو خودش به تنهایی داده و خانواده شوهرم حتی از دادن کادوی عروسی به ما امتناع کردن.. من میدونم نباید بابت این چیزها ناراحت باشم ولی حداقل انتظار دارم اونها از ما انتظاراتشونو بیارن پایین... حداقل بذارن اروم و راجت زندگیمونو بکنیم.

    من حتی از خونواده خودم هم دورم. من و شوهرم تو شهری به دور از همه داریم با تمام سختی ها زندگی میکنیم. اگر مادرش بفهمه که ما به هر دلیلی رفتیم پیش خانوادم به هر بهانه ای سعی میکنه به شوهرم بفهمونه که باید پیش اونها هم هر چه زودتر بره.. ولی خانواده من اصلا در مورد اینکه کجا بریم و چقدر بمونیم حساس نیستن...

    اخه من چطوری باید جساس نباشم؟ وقتی زندگی اطرفیانمو میبینم که چقدر خانواده پسر بهشون کمک میکنن تازه بدون هیچ انتظاری.. چطوری خودمو بیخیال نشون بدم... اینم بگم تا الان کوچک ترین بی احترامی بهشون نکردم و دوستشون هم دارم ولی از این حساسیت هام نمیتونم راحت بگذرم...

    اقای m-reza ازتون ممنون به خاطر راهنماییهاتون. بله مادر شوهر من دقیقا همینطوریه. از شوهرش به هیج عنوان تامین عاطفی نمیشه و به خاظر همین تنها تکیه گاهش شوهر منه. نمیدونین بعضی وقتا چطوررر خودشو واسه شوهرم لوس میکنه.. وقتی میریم خونشون شوهرم چه کارها که برای مادرش نمیکنه... واقعا حرص منو در میاره... شوهرم کارهایی میکنه که تو خونه خودمون به هیچ عنوان برای من انجام نمیده... تا میبینه مادرش سردرد کوچیکی داره نکرانی از جشماش موج میزنه... براش قرص میبره... بالشت میذاره زیر سرش.... اووووووووووو. نمیدونین چه کارها میکنه... من بیجاره هم فقط باید بریزم تو خودم... چون میدونم نباید به روی خودم بیارم... میگین نباید حساسس بشم.. اخه چطوری...

    باور کنید شاید اگر میدونستم شوهرم بیشتر از این توجه ها رو به من که خانومشم داره اصلا اشکالی نداشت... خوب میگفتم این که چیزی نیست برای من دوبرابرشو انجام میده.... ولی چه کنم که اینطور نبیست...

    موضوع تاپیک های قلبی منو اگه خونده باشین میفهمین که مشکلاتی که با شوهرم داشتم بیشترش برمیگرده به اینکه منو درک نمیکنه و بهم توجهی که باید رو نشون نمیده...

    در مورد همراهی با شوهرم هم باور کنید همراهی میکنم. خیلی وقتا بدون اینکه بگه خودم بهشون زنگ میزنم و حالشونو میپرسم... دیگه مثل قبل با شوهرم سر این مسائل بحث نمیکنم ولی حساسیتم رو نمیتونم کنترل کنم...

    ستاره زیبا جان از شما هم ممنونم. عزیزم اینا بی مشکلی نیست. مگه مشکل حتما باید به جاهای حاد و باریک بکشه که بگی مشکل. خیلی از مشکلاتو اگر از اول حلشون نکنی تبدیل به یه چیر غیر قابل حل میشه. اونم برای من که همیشه دلم میخواد از همه نظز زندگیم کامل باشه و کوچک ترین مساله ای کاملا منو به هم میریزه.

    همینیو که شما میگین مشکل نیست باعث شد یکبار به خاطرش تو رانندگی شوهرم کنترلشو یه لحظه از دست بده و نزدیک بود اتفاق خیلی بدی بیفته عزیزم... پس فکر نمیکنم درست باشه بگین من از بی مشکلی خواستم مشکل درست کنم.

    شما اگر به شوهرت اصرار میکنی کار خیلی خوبیه. ولی من چطور این کارو بکنم وقتی میبینم خودش قبل از گفتن من دوبار بهش زنگ زده؟ یا اینکه میدونم خودش کل ذهنش درگیر اونهاست. پس نبازی به گفتن من نیست.

    میدونم هر چی این حسو درش تقویت کننم که دوست ندارم بهشون زنگ بزنه حساسیت اون بیشتر میشه و نتیجه عکس میده ولی من میخوام بدونم چطور میتونم این حساسیتمو به حداقل برسونم؟

    باور کنید خودم به خاطر این حسم دارم عذاب میکشم ولی واقعا نمیدونم باید چیکار کنم

  9. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 09 اردیبهشت 98 [ 15:58]
    تاریخ عضویت
    1393-11-09
    نوشته ها
    179
    امتیاز
    7,738
    سطح
    58
    Points: 7,738, Level: 58
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    132

    تشکرشده 652 در 153 پست

    Rep Power
    59
    Array

    Smile

    این موضوع که مطرح کردید چیز تازه ای نیست و فک کنم تاپیک هایی از این دست توی این تالار کم نباشند (حداقل چند تاشو من دیدم) و اکثراً وقتی نظرات این تاپیک ها رو خوندم معمولاً نظرات آقایون بر این هست که این عمل منافاتی با زندگی مشترک نداره و یه جورایی قدردانی از زحمات بیست و هفت هشت ساله والدین هست و برعکس اکثریت خانم ها هم نظرشون اینه که ، من هم به عنوان یه خانم با یه امید و آرزویی وارد این زندگی شدم و انتظاراتی دارم و دوست دارم که سر تیتر زندگی همسرم من باشم نه مادرش و امثال این .

    حالا در این شرایط حق با کی هست و کی درست کارشو انجام می ده و کی در کارش افراط داره و کی تفریط و ... باید بررسی بشه:
    من قبلاً این مثال رو برای یه تاپیک دیگه زدم و اون اینکه وقتی مادر شما مریض باشه و همسر شما با وجود بودن پدرتون و یا برادرتون ، برای بردن ایشون به درمونگاه پیش قدم بشن و یا برن دنبال دارو و ... شما چه حسی نسبت به همسرتون خواهید داشت و یا یه وسیله ای برای مادرتون نیازه و همسرتون پیشنهاد کنه که براش تهیه کنید شما نسبت به همسرتون چه احساسی پیدا می کنید، (ازش بدتون میاد؟ که چرا من که باید تیتر زندگی تو باشم رو کنار گذاشتی و به مادرم توجه کردی؟ خب چیزی که مسلمه اینجوری نخواهد بود، احترام همسر شما به مادرتون یه درصدیش بر می گرده به خود شما، یعنی این کارو انجام می ده تا دل شما رو بدست بیاره) خب اینجا هم همون اتفاق که داره می افته، شما هم برای بدست آوردن دل همسر یه کارایی باید بکنی، اینکه از زنگ زدن همسرتون به مادرش، ابراز ناراحتی بکنید یعنی شروع ناآرامی ها در زندگی .
    من به عنوان یه پسر احترام زورکی همسرم به مادرم رو نمی خوام، چون ارزشی توی اون نیست اما احترام تمام قد خودم به مادرم و خانوادم رو، وظیفه خودم و حق والدینم می دونم.
    شما شکر گزار خدا باشید که همسری دارید که قدر دان هست، کسی که قدر دان زحمات مادر خودش نباشه مطمئن باشید قدردان شما که تازه از راه رسیدید هم نخواهد بود و یه موضوع دیگه هم اینکه در مورد روابط خانواده همسرتون که کی کمک کرد کی کمک نکرد، اصلاً خودتون رو وارد نکنید چون بیشتر خودتون رو در مقابل همسرتون قرار می دید. مطمئن باشید که همسرتون از خانوادش خوبی های فراوانی دیده که الان با وجود داشتن مشکل در صدد حل مشکلات اوناست، هر کسی از یه دید به موضوعات نگاه می کنه،
    برای مثال
    چند وقت پیش همسر من با اینکه خیلی مهربون و بی حاشیه هست گفت مادر تو خیلی بی احساس هست، خب خیلی به من بر خورد و بر خلاف علم روان شناسی که میگه در این گونه مواقع نباید از مادرتون دفاع کنید من تمام قد از مادرم دفاع کردم و آخرشم به شوخی گفتم خوب از مادرم دفاع کردم خب اگه شرایط رو برای شما هم تعریف کنم شما هم با همسر من هم عقیده خواهید بود که ایشون بی احساسن اما ظا هر هر کس نشونه درونش نیست.
    چرا این مدل فکر کردن به ذهن همسر من رسیده بود؟
    چون مادر من راحت بودن خودش رو فدای زندگی خوب بچه ها ش می که، مثلاً خواهرم که توی یه شهر دیگه توی فاصله 100 کیلو متری ما هست می خواست خونه زندگی شو بفروشه بیاد همسایگی ما، مادر من مخالفت کرد چرا؟ چون می دونست اگه دامادمون شغلشو ازدست بدن سختی زیادی می کشن . در صورتی که همه مادرا دوست دارن بچه شون نزدیک خودشون باشه. (و خیلی وقتا فقط جلوی دماغشون رو می بینن و فقط دوست دارن نیاز خودشون برطرف بشه، به چه قیمتی مهم نیست.) و یا خیلی ها رو دیدم که وقتی بچه شون می خوان برن راه دور برای تحصیل و خدمت گریه می کنن، مادر من این شکلی نیست، در ظاهر انگار راضی هست که تو دور شی ازش اما خب در باطن اینجوری نیست نمونش (توی دفتر خاطرات پدرم خوندم که اون روزی که منو داداشمو بردن که تر مینال من رفتم یه شهر دیگه واسه دانشگاه و داداشمم رفت یه شهر دیگه واسه خدمت، از تر مینال تا خونه هر دوتایشون توی تاکسی گریه کرده بودن و اونشب رو تا 12 شب داشتن گریه می کردن(چون با داشتن سه تا بچه دیگه اون شب هیچ بچه ای نداشتن)) اما خب تا حالا نشده بدون بدرقه اونا، ما بریم سفر و یا بریم زیارت امام رضا بدون آش پشت پا و ده ها مورد دیگه. و یا کدوم مادر شوهری رو دیدی که طلای خودشو بفروشه و اجازه نده عروسش این کارو بکنه،
    یادم نمیره وقتی زنگ زدم خونمون که ببینم ماشین حسابم خونه جا مونه یا نه، (یه امتحان معمولی داشتم) پدرم واسه اینکه به موقع و قبل آزمون ماشین حساب رو به من برسونه (شب سر کار بود صبح رسیده بود که بخوابه)، 35-40 کیلو مترو با موتور امد تا من سر جلسه امتحان بی ماشین حساب نباشم. (اینا رو مثال زدم که بگم شما از روابط همسرتون و خانوادش چیزی نمی دونید). اگه امروز همسرتون دکترا می خونه، خون دلشو همون مادرش خورده.





    خود شما خانمها لطفا جواب بدین:اگه شما پسر داشته باشین و قرار باشه روزی عروس دار بشین انتظار دارین پسرتون با شما چه رفتاری داشته باشه؟؟؟"

    خود شما جواب داده بودید:
    من خودم اگر پسر داشته باشم بهش میفهمونم اون زنی که با هزار امید و آروز اومده خونه شوهر یه سری حق و حقوقی داره که وظیفه پسرمه اونا رو ادا کنه. من باید به خودم بقبولونم پسرم وقتی زن گرفت در درجه اول شوهر اون زنه و در درجه دوم پسر منه.
    من شوهر دارم باید توقعاتمو از طریق شوهرم براورده کنم نه پسری که زن داره. پسرم همین که هر از گاه به مادرش سر بزنه و احترام بذاره برای من کافیه. مگه بیشتر از این چی میخوام.



    (ببینید این مطالب الان و در شرایط کنونی هست و شما در سن 24-25 سالگی دارید اینگونه صحبت می کنید، افراد با گذشت سنشون شرایطشون هم عوض میشه، و حتی انتظاراتشون، برای مثال یه مرد قوی که در دوران جوانی و میانسالیش برای خودش وزنه ای بوده الان که در سن پیری هست با یه جمله فرزندش دلش میشکنه، این نشون میده که آدما با گذشت سنشون شرایطشون عوض میشه و بخصوص در افراد پیر این پرنگتر هست، (به همین خاطر هست که میگن طرف پیر شد میشه همون بچه) )
    بخوایم جمع بندی کنیم، باید بگم که این اشتباه رو باید کنار گذاشت که وقتی یه فرد با یکی ازدواج کرد یعنی یه نفر از آسمون می افته که ایشون رو دوست داشته باشه، هر چی گفت، بگه چشم و تمام قد در خدمت ایشون باشه و در هر حالتی و هر زمانی و ... قربون صدقش بره، نه ، اگه اینطور بود که دیگه این همه مشکلات رو نداشتیم، یکی همسرش رو دوست داره، به n تا دلیل، که خب یه تعدادیش بر می گرده به همون شریک زندگی بودن و تعهدات. و یه تعداد زیادیش هم بر می گرده به عمل و عکس و العمل، یعنی دوست داشته شدن شما، توجه به شما، سعی در رفع مشکلات شما، درک شما و ..... از طرف همسرتون بر می گرده به رفتار شما.
    به نظر من با ازدواج نباید انتظار داشت جایی برای شما باز شود و یا بقیه کنار بروند تا شما وارد شوید بلکه خود باید، بریا خودتان جایی باز کنید ، بدون تکان دادن بقیه از جایشان.


    دل آرام گیرد به یاد خدا
    ویرایش توسط به دنبال خوشبختی : سه شنبه 06 مرداد 94 در ساعت 13:47

  10. 4 کاربر از پست مفید به دنبال خوشبختی تشکرکرده اند .

    fahimeh.a (دوشنبه 21 تیر 95), maral569 (سه شنبه 06 مرداد 94), maryam240 (جمعه 23 مرداد 94), ستاره زیبا (سه شنبه 06 مرداد 94)

  11. #7
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    شنبه 09 مرداد 95 [ 14:09]
    تاریخ عضویت
    1394-3-31
    نوشته ها
    288
    امتیاز
    5,658
    سطح
    48
    Points: 5,658, Level: 48
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 92
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    502

    تشکرشده 446 در 203 پست

    Rep Power
    59
    Array
    ممنونم آقای به دنبال خوشبختی که زحمت کشیدین و جواب دادین. حرفهاتون منو به فکر برد. من حس میکنم وقتی یه آقایی با حرفهای خانومی به این شکل مواجه میشه اولین چیزی که به ذهنش میرسه اینه که این خانم حتما ادم خوبی نیست و یا اینکه حسوده و از این قبیل.
    یه جایی خوندم که گفته بود :خانم ها از چنین رفتارهایی فقط دنبال یک چیز هستن و اون هم تقویت رابطه خودش و شوهرش و زمانی که حس میکنن چیزی یا عاملی کوچک ترین لطمه ای به رابطشون میزنه سعی میکنن برای تحکیم رابطشون تلاش کنن.

    از اینکه به عنوان یک مرد نظرتونو گفتین بازم تشکر میکنم. در مورد مثالی که زدین باید بگم من خودم وقتی ببینم شوهرم از مادرم حمایت میکنه یا بهش تلفن میزنه نه تنها حساس نمیشم بلکه خوشحال هم میشم. ولی برادر چرا شوهر من نسبت به من و خانوادم جساس نیست؟ چون من این حساسیتو در اون بوجود نیاوردم. باور کنید وفتی میبینیم کوچک ترین انتقادی مثلا از مادرم میکنه بهش میگم: من نمیدونم مادر زن خودته. خودت میدونی و مادر زنت.
    در مورد حرف خانمتون که گفتین گفته مادرت بی احساسه. به نظرم شماهم خیلی خوب بود میگفتی من نمیدونم. شاید حق با تو باشه. مطمئن باش همسرت خودش بهتر از هر کسی میدونه که مادرت آدم خوبیه یا بده. پس اصلاااااااااااا نیازی نیست شما بهش تذکر بدی.

    یکی از دلایلی که باعث شده من نسبت به مادرشوهرم دید خوبی نداشته باشم اینه که هر وقت اومده خونمون باعث مشکل بین من و شوهرم شده. با اینکه در ظاهر خیلی احترام میذاره.

    نمونش همین اواخر تنهایی اومد پیشمون. حدود یک هفته ای پیشمون بود. وااای شوهر منو میگی. دیوونم کرد. چرا اونجا اون کارو کردی؟ چرا این کارو کردی؟ چرا مادرم تنها رفت؟ چرا زودتر نرفتی خونه؟ چرا چرا چرا. وااای. تا اینکه تو مسیر برگشت به دعوای حسابی بین من و شوهرم اتفاق افتاد. وفتی یادم میاد دیوونه میشم. همش هم تقصیر رفتارهای نازنازی مادرشوهرم بود.
    تو ماشین بودیم. مادرشوهرم همش به برادر شوهرم زنک میزد و حالشو میپرسید. همش نگران بود. خلاصه این سفرو به کام ما زهر کرد. دو دقیقه بعد زنگ میزد به خواهر شوهرم. تمام مکالمات ما تو ماشین در مورد نگرانی های مادرشوهرم و بدبختی و بیچارگی. تا اینکه من بهش گفتم مامان جون چرا اینقدر خودتو بیخودی نگران میکنی؟ خوب مگه اون بچه است که اینقدر نگرانی؟ این کارت اصلا درست نیست که مثل بجه هفت ساله همش مراقبشی. واای من این حرفو زدم. اون ناراحت شد گفت اها منظور شما اینه که من نباید بهتون زنگ برنم اصلا من دیگه به شما زنگ نمیزنم. بعدش هم مثل این رخترای هفت ساله زد زیر گریه.و ناراحت شد. شوهر من که قبلش طرف من بود سریع زد کنار و رفت پیش مامانش. حالا ناز مامانو نکش و کی بکش. واااای داشت بهش میگفت غلط کردم. شوهرم انگار میخواست گریه کنه که اشک مامانشو دید... (اونوقت من که گریه میکنم میگه دوباره آب قوره گرفتی؟)
    ولی مادرشوهرم که میومد حالش خیلی بد شده همچنان ادامه داد. من به مادرشوهرم گفتم مامان اخه من چی بهتون گقتم که ناراحت شدی؟ باشه اصلا من دیکه هیچ دخالتی نمیکنم.. مامان جواب منو نمیداد و فقط طوری وانمود میکرد که یعنی وقتی من جرف میزنم حالش بدتر میشه. شوهرم که دیگه نتونست طاقت با عصبانیت گفت ای لعنت به این زندگی و از ماشین دور شد.
    من ساده که نگرانش شده بودم رفتم پیشش( ای کاش نمیرفتم) سرم داد زد و گقت همینو میخواستی؟ حالا راحت شدی؟ وااای انگار دنیا رو سرم خراب شده بود.

    ولش کنید اخه من دارم چیو تعریف میکنم. همونجا بودکه فهمیدم اون به خاطر مامانش خیلی راحت از من خواهد گذشت.. توراه هیچ کس حرفی نمیزد تا اینکه یه جا منو کشید کنار و گفت چته؟ نمیخوای تموم کنی؟ چرا با مامانم جرف نمیزنی؟
    دیدم فقط منم که باید کوتاه بیام. خلاصه به زورررررر شروع کردم همه چبرو یادم بره. با مادر شوهرم جرف میزدم (با انیکه اون خیلی سرد برخورد میکرد.)

    اخه ای اقاااااااایون تو چنین موقعیتی چراااااااا شوهر من فقط و فقط طرف مادرشو گرفت؟ مادرشوهرم خوب میدونست چه طور برخورد کنه .. من ساده اخرش شدم مقصر... چرا یک کلمه به مامانش نگفت که من منطوری نداشتم؟... چرا به مامانش نگفت چرا بیخودی گریه میکنی؟... اون که خوب بلده تو خونه به من بگه داری ادا درمیاری... چرا به مامانش که داشت ادا درمیاورد یه کلمه نگفت بس کن مامان تمومش کن.... اااااای خدا اخه یکی بیاد بگه تقصیر من چی بود؟؟

    این مردا رو هر کاریشون بکنی هر جا مجبور بشن بین خانم و مادرشون انتخاب کنن مادرشونو ترجیح میدن.....

    اون یک هفته تا یه چیز میشد مبگفت مادرم فقط یک هفته مهمون ماست.... خوب من چیکار کنم که یک هفته مهمونه.... چون یک هفته اینجاست دیگه باید دریست در اختیارش باشیم؟

    یک جا حتی منو تهدید به زدن کرد.. دستشو برد بالا جلو صورتم و گفت اگه یه کلمه حرف بزنی...
    واااااااای خدایااا چرا این صحنه ها یادم نمیره.... دلم پره.... الان که دارم می نویسم گریم گرفته..

    اونقدر از این خاطراتی که پیش مامانش اشکمو دراورده زیاده که اگه بخوام بگم سرتونو درد میارم.

    مشکل این دسته از اقایون اینه که فکر میکنن چیزی که در دسترسشونه دیگه نیاز به مراقبت نداره. و چیزی که ممکنه هر لحظه ازشون دور بشه رو باید بچسبن.

    من باید چطور به شوهرم بفهمونم که چطور برخورد کنه؟ از شما اقای به دنبال خوشبختی هم به عنوان بک مرد کمک میخوام.
    لطفا بگید من چیکار کنم که شوهرم قدر منو بیشتر بدونه؟ بفهمه که با این کارهاش چطور خودشو از چشم من میندازه
    به خدا خود من از مردایی که به خانوادشون احترام نمیذارن بدم میاد. مرد باااید به پدر مادرشون احترام بذاره و بهشون کمک کنه ولی شوهر من از حد میگذرونه... خواهش میکنم کمک کنید.

    وقتی جایی بریم که خانوادش باهامون باشن غیر ممکنه بحث بین ما پیش نیاد. همیشه میترسم حایی باشیم که اونها هم باشن.

  12. #8
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 مهر 01 [ 02:59]
    تاریخ عضویت
    1393-11-15
    نوشته ها
    823
    امتیاز
    34,196
    سطح
    100
    Points: 34,196, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,683

    تشکرشده 2,882 در 761 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    235
    Array
    سلام

    این وابستگی و تعصب یک شبه و 2 ماهه به وجود نیومده که شما بخواهی در کوتاه مدت از بین ببریدش ، پس باید آهسته و پیوسته پیش برید و مطمئن باشید موفق میشید.

    قبل از هر چیز هم باید زوم کنید روی روابط خودتون و اونو التیام بدید ، اعتمادشو جلب کنید ، منفعلانه رفتار نکنید ، شرایط رو بشناسید ، خودتونو دوست داشته باشید ولی خودخواه نباشید و و و .. که همه در تاپیکتون دیده میشه و

    مشخصه که این ضعفها وجود دارند.

    شوهرم که دیگه نتونست طاقت با عصبانیت گفت ای لعنت به این زندگی و از ماشین دور شد.
    من ساده که نگرانش شده بودم رفتم پیشش( ای کاش نمیرفتم) سرم داد زد و گقت همینو میخواستی؟ حالا راحت شدی؟ وااای انگار دنیا رو سرم خراب شده بود.
    این یه نمونه بارز از منفعلانه رفتار کردنه ، دلیلی نداشت شما برید سمت همسرتون ، موقعیت را نشناختید و باز هم اشتباه کردید رفتید سراغ همسرتون
    ( ای کاش نمیرفتم) سرم داد زد و گقت همینو میخواستی؟ حالا راحت شدی؟
    اگر موقعیت را میشناختید اون لحظه نمیرفتید حداقل اون بی حرمتی به شما در حضور فرد سوم رخ نمیداد.

    اینها نمونه هایی است از ضعف رفتاری خودتون ، برطرفش کنید روابطتتونو قوی کنید

    بعد کم کم این وابستگی ها رو هم کم خواهید کرد.
    ای خواجه درد نیست... وگرنه طبیب هست

    ای بی خبر.. از خورشیدِ پشتِ ابر !



  13. 2 کاربر از پست مفید گیسو کمند تشکرکرده اند .

    sahar67 (چهارشنبه 07 مرداد 94), نارجیس (سه شنبه 06 مرداد 94)

  14. #9
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 29 بهمن 02 [ 14:38]
    تاریخ عضویت
    1390-2-14
    نوشته ها
    1,633
    امتیاز
    42,408
    سطح
    100
    Points: 42,408, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialOverdriveVeteranTagger First Class25000 Experience Points
    تشکرها
    5,992

    تشکرشده 8,207 در 1,574 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    366
    Array
    مادر همسرتون حس تامین کنندگی را به ایشون می دن و همسر شما از اینکه بتونه نیاز اونها رو برطرف کنه احساس رضایت داره مراقب باشید در مقابل احساس رضایت همسرتون از بابت تامین کنندگی نیازهای خانوادش نایستیدو اتفاقا از اینکه اینقدر توانمند هستند تعریف و تمجید کنید.

    در مقابل یاد بگیرید نیازهایتان را به روش درست از همسرتون درخواست کنید و این حس تامین کنندگی را شما چند برابر به همسرتون بدهید اون موقع خواهید دید چگونه شما در اولویت قرار خواهید گرفت.

  15. 3 کاربر از پست مفید بی نهایت تشکرکرده اند .

    fahimeh.a (دوشنبه 21 تیر 95), maryam240 (جمعه 23 مرداد 94), نارجیس (چهارشنبه 07 مرداد 94)

  16. #10
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 11 آبان 95 [ 09:43]
    تاریخ عضویت
    1394-4-12
    نوشته ها
    24
    امتیاز
    1,266
    سطح
    19
    Points: 1,266, Level: 19
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 34
    Overall activity: 26.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 24 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام نارجیس عزیز
    این مشکل شما فراگیره اما من به عنوان یک مادر جوان 30 ساله که یک پسر 4/5 ساله دارم تا حدودی احساس می کنم اما رفتار مادر شوهر شما رو تایید نمی کنم پسر من دقیقا بسیار با محبته و با خودم فکر می کنم که گاهی از اوقات جواب خدا به تمام بی مهری هایی که تا به حال بهم شده شاید باورتون نشه ولی اینقدر با محبت با من حرف می زنه که تا به حال باباش باهام اینطوری حرف نزده روزی صد بار منو می بوسه وقتی می خواد حرف بزنه میگه مامان عزیزم یا مامانم و بهم میگه قربونت بشم و خیلی چیز های دیگه و این محبت رو همه جا نشون می ده تا حدی که بعضی اوقات بعضی افراد نسبت به محبتش به من حسودیشون می شه از جمله پدر شوهر و مادر شوهرم من بنا به دلایلی برای زایمان رفتم خونه پدر شوهرم و پسرم اونجا به دنیا اومد خدا می دونه چقدر اذیتم کردن حتی یکبار خونشون دوبلکسه من رفته بودم پایین و پسرم و پدر و مادر همسرم بالا بودن پسرم نوزاد بود و شروع به گریه کردن کرد و پدر شوهرم می گفت مامان بیا در حالی که آروم از پله ها بالا می رفتم واونا متوجه اومدنم نبودن مادر شوهرم گفت اینقدر مامان مامان نکن کلا بعد از به دنیا اومدن پسرم حسودی می کردن می رفتم کنارش می نشستم بهم می گفت پاشو از بالاسرش می گم خدا می دونه شاید باورتون نشه شایدم خیلی ها الان جبهه بگیرن حتی بعد ها که پسرم بزرگتر شد اصلا دوست نداشت بره بغل مادر شوهرم در حالی که پدر شوهرمو خیلی دوست داره حتی یکبار وقتی کوچکتر بود خودش گفت انگار از من بدش میادنمی دونم شاید ما آدم ها احساس هامونو به هم دیگه منتقل می کنیم ببخشید از ماجرا دور شدیم الان با خودم می گم من پسرمو دوست دارم ولی نمی خوام زندگیش رو به جهنم تبدیل کنم و بین اون و همسرش قرار بگیرم ولی به قول اون شخصیت دردسرهای عظیم مادر بهار چه می دونم شاید منم یکی بشم بدتر از مادر شوهرم ولی از الان دارم رو خودم کار می کنم که زیاد وابستش نشم اگر چه خیلی سخته دلم نمی خواد آه کسی پشت سرم باشه یا کسی دلش بخواد بمیرم از شرم راحت شه یا بعد مرگم به جای ناراحتی یکی بگه خدارو شکر از شرش راحت شدم دو سه روز پیش یک برنامه از شبکه شما به اسم شمعدونی رو دیدم که در قسمت پایانی در مورد مشگلات ازدواج و روانشناسی با هم حرف می زدند روانشناس یک آقا بود یک سوال مطرح شد و ایشون گفتن به طور کلی 50 درصد عروس و مادر شوهر ها در کل دنیا نه فقط ایران از همدیگه خوششون نمیاد ولی آقایون در 80 درصد با مادر زن ها مشکلی ندارن یا اگر مردی به زنش بگه من تو رو 99 و مادرم رو 100 تا دوست دارم آشو برای خودش پخته ولی اگه زنی به شوهرش بگه من مادرمو یک کوچولو بیشتر از تو دوست دارم مرد براش مهم نیست و این ذات ما خانومهاست و اینکه یک نکته مهم گفت راستی سوالش یادم اومد شایدم یک جورایی شبیه شما باشه خانوم گفته بود شوهر من هر روز و بعضی مواقع روزی دو بار به خونه مادرش می ره و بچه آخری هست و پدرشون رو از دست دادن و این مسئله باعث ایجاد مشکل شده روانشناس که یک آقا بود گفتن که مسلما بچه های دیگری هم هستن و این باید بین همه تقسیم بشه و این درست نیست که همه مسئولیت ها به گردن یکی بیفته البته باید سر زد ولی در حد اعتدال و اینکه همون نکته مهم اگر زن احساس امنیت بکنه و به طور قلبی از اینکه مهمترین فرد و اولویت زندگی همسرش هست اطمینان پیدا بکنه حتی اگه هر روزم بره پیش مامانش خانوم بهش چیزی نخواهد گفت ولی اگه این طور نباشه حتی اگه هفته ای یکبارم بره خانوم بهش گیر می ده من تا حدود زیادی مثل شمام البته همسرم هر روز زنگ نمی زنه ولی با کار هایی که تا به حال کرده این رو به من اثبات کرده که نمی تونه تکیه گاهی مطمئن و امن برای من باشه چه در رابطه با مادر و پدرش و چه غریبه ها حتی به خاطر غریبه ها و پنهان کاری هاش سر بچمو به دروغ قسم خورده که به فاصله چند ساعت و یا یک روز دروغش برام برملا شده یک آدم تا چه حد می تونه پست باشه؟ ایشون اولویتشون پدر و مادر و کار و همکارانشون هست این یک جور هنر مردانست همسر من فقط توجیه و بهانه آوردن برای تمام کار های خودش و پدر و مادرش رو خوب بلدن اگر چه ایشون هم از لحاظ تحصیلات تا مرجله دکتری پیش رفتن

    - - - Updated - - -

    البته منظورم از هنر مردا اینه که اونا باید احساس امنیت و مهم بودنو به همسرشون انتقال بدن

  17. کاربر روبرو از پست مفید rrrj تشکرکرده است .

    sahar67 (چهارشنبه 07 مرداد 94)


 
صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 22:49 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.