[/color][/color]سلام دوستان
من امروز می خوام یه مطلبی رو به شما بگم و امیدوارم که منو راهنمایی کنین..........
[color=#000000] روزی که برای عروسی پسرخاله ام رفته بودیم . عروسی تمام شد و در آخر می خواستیم عروس را به حرم امام رضا(ع) ببریم (این رسم ماست که عروس را در آخر مجلس به حرم ببریم).
از حرم که برگشتیم عروس را بردیم خانه اش تقریباً ساعت 1 شب شده بود . که من در کنار اتوبوس ایستاده بودیم ناگهان دختر خاله ام را دیدم که در کنار داداشش (داماد) داشت میرفت تو خونه که نگهان چشمش به افتاد زمانی که دیدمش انگار صد سال بود که ندیده بودمش انگار فقط اون جلوی چشمم بود ناگهان حسی از او در دلم نشست که منو دو ساله که دیوونه خودش کرده . بله فردای همون روز که عید غدیر خم بود خواستم برم خونشون ولی مادرم اجازه نداد و گفت که خودمون مهمان داریم و امروز جایی نرو . گوش به حرف مادرم دادم واز مهمونا پذیرایی کردم (آخه رسمه که توی عید غدیر سید ها عیدی می دن و هر ساله دوستان و اطرافیان آن شخص به خونشون برای تیریک عید می یومدند) . تنها آرزوم این بود که او با خانواده اش به خانه ی ما بیان یا ما بریم به خونشون ولی نمیشد(آخه او نا هم سید هستند) و تا شب توی خونه موندم .
حالا یک ماه از اون ماجرا می گذشت که مادرم با خاله ام (مادرش) از کربلا اومدند مشهد قرار شد که مجلس خونه ی اونا بر پا بشه چون خاله ام بزرگتر از مادرم بود و او این پیشنهاد را داد و مادرم قبول کرد.
این از خوشانسی من بود مجلس خونه اونا برپا می شد واین بهانه ای شد که او را ببینم البته موفق شدم او را ببینم ولی اون دختری غد و مغرور و یه دنده بود یعنی با هر کسی صحبت نمی کنه مگه کسی رو که دوست داشته باشه منم از اون آدم هایی که دوست نداشت باهاش حرف بزنه البته ما در کودکی دوستای جون جونی بودیم ولی هر چه بزرگتر شد اخلاقشم عوض تر شد.
با این حال من عاشق و اون معشوق بعد از اون من سعی کردم که باهاش ارتباط برقرار کنم . یه روز من با خودم گفتم که : اون منو دوست یا نداره از کجا معلوم شاید نه. شاید اون می خواد من با سختی به اون برسم.تا هرگز فراموشش نکنم . این مطلب رو در ذهن خودم میگفتم چون دوستش داشتم.
چند وقتی شده بود که من شبا وقت خوابم آهنگ گوش می کردم و با رؤیا هام که رسیدن به او بود می خوابیدم . هر چند که الان هم گوش میدم ولی با این فرق که شبا حتماً باید گوش کنم و گرنه خوابم نمی برد.
همین سه ماه پیش بود که با خودم گفتم که برای رسیدن به او ن باید مثل خودش باشم و رفتم جلو . اول با داداشش که 23 سال دارد رابطه ای دوستانه بر قرار کردم اون هم اخلاق خواهرشو داره بعد از با مادرش .اینجا سعی کردم که جلوی مادرش مثل آدم های حسابی و حرف گوش کن مطابق میل خودشان رفتار کردم با پدرش همینطور. اون سرجمع 4خواهر و 3برادر دارد با برادر کوچیکش که 12 سال دارد رابطه برقرار کردم و با خواهرای دیگش همین طور.آخه می خواستم این طوری به اون نزدیک شوم.
حالا نوبت خودشه .........؟؟؟؟؟؟؟
توی این دو سال مادرم پدرم عمه ام ودیگران بهم میگن خانواده اون خانواده خوبی نیست . مادرم همش میگه دختر کمه که رفتی دنبالش .عمه ام هم عقیده ی مادرمه
ولی اونا سر مسایلی با خاله ام و دختر خاله بزرگم که خواهرش باشه لج دارن اونا با هم دعوا کردن و حالا با هم قهرند.
حالا من موندم و تنهایی ام و در به دریم حیرون و سرگردون ((اون می خواد منو یا نه))
[color=#FF0000]من از شما دوست گرامی می خواهم تا منو در این باره راهنمایی کامل کنید . منتظر جوابتان هستم.....
علاقه مندی ها (Bookmarks)