به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 11
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 04 تیر 95 [ 00:33]
    تاریخ عضویت
    1393-5-02
    نوشته ها
    36
    امتیاز
    4,365
    سطح
    42
    Points: 4,365, Level: 42
    Level completed: 8%, Points required for next Level: 185
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    1,700

    تشکرشده 116 در 24 پست

    Rep Power
    0
    Array

    شک و بی اعتمادی نسبت به همسرم در دوران عقد

    سلام. وقت همگی بخیر. من عضو قدیمی این سایت هستم. و اعضای قدیمی این سایت تا حدودی منو میشناسن. ولی به طور مختصر خودمو یکبار دیگه معرفی میکنم.

    من دختری 26 ساله هستم . کارشناسی ارشد مهندسی برق خوندم. امسال عید من بلاخره به یکی از خواستگارانم جواب مثبت دادم و عقد کردیم و قراره شهریور مراسم عروسی مون برگزار بشه...

    ولی الان بعد از حدود 4ماهی که از عقدم میگذره نمیتونم راحت بخوابم و آرامش ندارم... همش حس میکنم همسرم برای اینکه رضایت منو جلب کنه بهم دروغ میگه و ازم پنهون کاری میکنه یک سری مسائل رو...

    آشنایی ما کاملا سنتی و از طریق خونواده ها بودش. یکی از فامیل های دورشون همسایه ما هستن و از طریق اون خانم من به خونواده همسرم معرفی شدم.
    و ما حدود دو ماهی برای آشنایی و شناخت از هم وقت گذاشتیم و من راجع به خیلی مسائل دقیق ازشون سوالاتمو پرسیده بودم. و تحقیق کاملی هم از خودش و خونوادش کردیم...

    و من در نهایت با تموم سخت گیری که تو انتخابم داشتم به همسرم جواب مثبت دادم. و فکر میکردم خیلی مناسب هم هستیم.

    ولی دقیقا از یک هفته بعد از عقدم من متوجه شدم که از لحاظ سطح طبقاتی و فرهنگی خونواده من و همسرم خیلی باهم فرق میکنن... ولی خوده همسرم مثل خونوادش نبود از دیدمن البته تو یک ماه اول...
    چون همسرم 9 سال دور از خونوادش و توی شهر ما زندگی میکرده... و قرار هم هست محل زندگی ما توی شهر خودمون باشه و دور از خونوادش... و محل کارشم همین جاست.

    خداروشکر از لحاظ کار و درآمد عالی هستش و خونه و ماشین از خودش داره و از لحاظ مالی و تصمیم گیری مستقل از خونوادشه و کلا مردی خود ساخته ی...
    ولی خوب با یک سری ایرادات خاص...

    ببخشید اگر دارم خیلی صحبت میکنم. میخوام کامل توضیح بدم که سوالی تو ذهنتون پیش نیاد.
    تو پیام بعدیم اصل مشکلمو بیان میکنم.
    با تشکر از وقتی که برام میذارین و پیام طولانیمو میخونید.

  2. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 27 اردیبهشت 95 [ 10:56]
    تاریخ عضویت
    1394-3-17
    نوشته ها
    37
    امتیاز
    1,083
    سطح
    17
    Points: 1,083, Level: 17
    Level completed: 83%, Points required for next Level: 17
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered1000 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 24 در 16 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دوست خوب من کاش مشکلو کامل بیان میکردی.این حس شکاکی شما میتونه ریشه تو بدبینی شما داشته باشه .شاید هم واقعا همسرتون رفتاری داره که حس اطمینان رو از شما میگیره پس کامل تر توضیح بدید.شما یه خانم تحصیل کرده اید و از نظر بلوغ فکری به مرحله ثبات رسیدید. پس باید اینو بدونید که هیچ ادمی بدون عیب نیست شما و همسرتون تکمیل کننده هم خواهید بود.
    هر ادمی از دید بقیه یک سری خوبی ها و یک سری بدی ها داره.واسه انتخاب و ازدواج ما باید ببینیم کدوم این کاستی ها واسه ما قابل قبول تره.
    یک مشاور خوب میتونه تمام این دلشوره های شما رو به مسیر درست هدایت کنه.
    واستون ارزوی موفقیت میکنم

  3. 2 کاربر از پست مفید hamdard66 تشکرکرده اند .

    asal2013 (شنبه 20 تیر 94), امیر مسعود (شنبه 20 تیر 94)

  4. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 04 تیر 95 [ 00:33]
    تاریخ عضویت
    1393-5-02
    نوشته ها
    36
    امتیاز
    4,365
    سطح
    42
    Points: 4,365, Level: 42
    Level completed: 8%, Points required for next Level: 185
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    1,700

    تشکرشده 116 در 24 پست

    Rep Power
    0
    Array
    با سلامی دوباره به همه ی دوستان عزیزم....

    راستش این روزا اینقدر فکرم مشغوله اصلا تمرکز کافی رو جملاتم ندارم.... از همین ابتدا عذر میخوام از دوستانم اگر بهم ریخته مطلبی رو مینویسم.... و هر جای توضیحاتم ناقص بود و سوالی داشتین در خدمتم...
    خوب روند آشنایی مونو گفتم... حالا میرم سر مشکلاتم...

    راستش ما قبل از عقد یک بار به درخواست خودم به خونه شون توی یک استان دیگه رفتیم... تا من از نزدیک با وضعیت زندگیشون آشنا بشم و ببینم... ولی چون از قبل خبرداشتن همه چی در حد عالی بودش... پذیرایی و برنامه شام و ...

    ودیگه توی عید اومدن ما عقد کردیم و برای سیزده بدر منو اومدن با اجازه پدرم بردن شهرشون که فامیل هاشون عروسشونو ببینن مثلا و یک جشن کوچیکی توی خونشون برام گرفتن... از اون شب به بعد من انگار بهم شوک بدی وارد شد...

    من توی یک خونواده کاملا مذهبی بزرگ شدم ولی یهو اون شب دیدم بیشتر خانومای فامیل شون بی حجاب و با لباس های خیلی ناجور مرد و زن باهم میرقصن... این اولین موردی که برام خیلی سوال بر انگیز شد...

    چون تو تحقیقات ما فهمیده بودیم خونواده مذهبی هستن و حتی توی اون چند جلسه حضوری که خونوادش اومدن همه با حجاب مناسبی بودن...

    بعد که پرسیدم از همسرم گفتن ما توی فامیلای خودمون محرم و نامحرمی نداریم... مثلا جلوی غریبه ها شال یا روسری سرشون میکنن خانوما.... از این گذشتم اون شبه اول...

    بعد توی سفر بعدیم به شهرشون متوجه شدم از لحاظ اقتصادی خونوادش خیلی از ما پایین تر هستن... یعنی خیلی چیزا برای من شوک شده بود... فکر میکردم توی خواب بدی هستم...

    پدرش بازنشسته ی یک اداره ای هستش و با حقوق ناچیزی زندگیشونو سر میکنن... ولی از لحاظ سر و وضع زندگی همسرم به خونه ی پدریش رسیده و وسایلی رو خریده و مبل و راحتی رو اون خریده برای خونه پدرش که بعدا فهمیدم....

    با اینکه ما توی تحقیقاتمون فهمیده بودیم کلی ملک و باغ به ارث بردن... ولی این طور که من فهمیدم هیچی ندارن جز همون خونه...

    حالا از اینم بگذریم.... چون این موضوع هم خیلی برای من و زندگیم مشکل ساز نمیشه.... من از خدامه خدا اینقدر به همسرم بده تا بتونه به خونوادشم کمک کنه...


    ولی یک مورد مهمه دیگه اینکه توی اون چند جلسه آشنایی و بله برون و عقد برادر بزرگشون که مجردم هستن حضور نداشتن.

    بعد من خواستم که روزی که توی دوران آشنایی با خونوادم رفتیم شهرشون کل اعضای خونوادش حضور داشته باشن تا با هم از نزدیک آشنا شیم... ولی باز هم اون شب نبودن... و بهونه آوردن براش کاری پیش اومده یهویی رفتش وگرنه خونه بودش..

    دیگه من عقد کردم و دو باری رفتم بعد از عقد خونشون باز هم برادر شوهر بزرگمو ندیدم... حس میکردم دارم ازمن پنهونش میکنن... که با زرنگی خاصی و یک سری ترفند ها فهمیدم بلللللله.... متاسفانه معتاد هستش و خیلی کم خونه میاد... با دوستاش روزو شبشو سیر میکنه.... یک جورایی رونده شده از خونه...

    ولی ما اصلا توی تحقیقاتمون نفهمیدیم... چون به همه انگار سپرده بودن که چیزی نگن... وقتیم به همسرم گفتم که فهمیدم خیلی قاطی کرد و برای اولین بار سرم داد زد و گفت به من ربطی نداره برادرش چیکارست...

    منم واقعا دیگه برام مهم نبود ولی از دروغ و پنهون کاری خیلی بدم میومد و میاد... چندین بارم به خودش گفته بودم... چه توی جلسات آشنایی و چه بعد از عقد...

    و این شد منشا یک سری شک و تردید های من به همسرم و خونوادش....

    و یک موضوع دیگه اینکه من ازش توی جلسات آشنایی پرسیده بودم نظرش راجع به سیگار و قلیون و مشروبات و الکل چیه گفته بود اهل هیچ کدومش نیستم...

    ولی روز سیزده بدر پسرخاله هاش وقتی قلیونو آماده کردن صداش زدن که بره... و اونم جلوی همه ازم اجازه گرفت مثلا ....بعدم من هیچی نتونستم بگم و اونم رفت قلیون کشیدن....

    من با قلیون کشیدن مخالف نیستم ولی از دروغ گفتنش خیلی ناراحت شدم... و خودش فهمید...

    وقتیم بهش گفتم مگر شما بمن نگفتین اهل هیچی نیستین بعد این قلیون کشیدنت چیه؟؟؟

    گفت الانم میگم اهل قلیون نیستم.... تفریحی میکشم اونم اگر تو یک جمعی قلیون باشه... اهل قلیون به کسی میگن که هرشب بساط قلیون داشته باشه تو خونش یا بیرون...

    گفت من نهایتا ماهی یک بار اگر بریم بیرون و تفریح و مسافرتی جایی با پسرخاله هام میکشم...

    این مسائلی که دارم میگم شروع این شک و بدبینی من شد به همسرم.... حس میکردم هر حرفی بهم داره میزنه دروغه...

    - - - Updated - - -

    بعد از این جریان قلیون کشیدن روز سیزده بدر.... شب اومدیم خونه دیدم پسرخالش یک بطری بزرگ از این نوشابه خونواده ها مشروب از توی ماشینش آورد... و برای خودوشو برادرشو پدر شوهرم تو جام ریخت و... از همه جالب ترم بعد پاشدن نماز خوندن.....!!!!

    از همسرم پرسیدم شما چرا نخوردی پس.... گفت من قبلا میخوردم ولی الان چند سالی میشه نمیخورم.... گفتم دلیلش چیه؟؟؟؟ گفت دلیل خاصی ندارم فقط دیگه نمیخورم...

    بعد باز تو تفریحات بعدیم بازم پسرخاله هاش بساط مشروبشون به راه بود....

    ولی همسرم نمیدونم واقعا نمیخوره یا وانمود میکنه نمیخوره... ما خونه ییلاق میریم برای تفریح آخر هفته ها مردا شبا بیرونن ما خانوما توی خونه...

    برای همین نمیدونم راست میگه یا نه.... یا چون فعلا تا عروسیمون توی خونه ی مجردیش که از قبل داشت زندگی میکنه هنوز دوستاش زیاد میرن شبا پیشش... نمیدونم اونجا چه خبره و چیکار میکنن و ...

    و کلا شکم یکی روی قلیون کشیدنشه چون میگه تو اون سری ناراحت شدی دیگه نمیکشم.... و یکی روی مشروب خوردنشه که آیا میخوره یا نه......!!!!!!

    و یکی روی مسائل مذهبیشه..... حس میکنم فقط ظاهرا خودشو مذهبی نشون میده وگرنه نه اهل نماز خوندنه نه اهل روزه گرفتن و حتی روی غسل کردنشم خیلی حساس نیست....

    چون من توی این مدت تا بحال ندیدم حتی یک بار نماز بخونه....!!!! ولی میگه میخونم..... نه شبیه آدمای روزه داره....!!!

    نه روی غسل کردنش حساسه... امکان داره تا فرداشبشم نره حموم حتی... چه برسه به غسل کردن....

  5. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 13 دی 96 [ 22:59]
    تاریخ عضویت
    1392-11-30
    نوشته ها
    297
    امتیاز
    6,423
    سطح
    52
    Points: 6,423, Level: 52
    Level completed: 37%, Points required for next Level: 127
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    625

    تشکرشده 345 در 183 پست

    Rep Power
    51
    Array
    من چیز خاصی به ذهنم نمیرسه اما مطمءن باش شوهرت اگه اهل نمازو روزم باشه ولی این که پدرشو برادرشو کلا جمع فامیلشون بدون قید و بندن ایشون هم دیر یا زود آلوده میشه(قبلا هم نشون داده که پتانسیلشو داره=منظورم همون مشروب خوردنه)
    مگه این که ازشون بکنین و ارتباط نداشته باشین.
    برام جالبه شما چقد آدم با جنبه ای هستین

  6. کاربر روبرو از پست مفید baitollah-abbaspour تشکرکرده است .

    asal2013 (یکشنبه 21 تیر 94)

  7. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 04 تیر 95 [ 00:33]
    تاریخ عضویت
    1393-5-02
    نوشته ها
    36
    امتیاز
    4,365
    سطح
    42
    Points: 4,365, Level: 42
    Level completed: 8%, Points required for next Level: 185
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    1,700

    تشکرشده 116 در 24 پست

    Rep Power
    0
    Array
    و یک مسئله دیگه هم باعث شدش من خیلی بهش بدبین بشم و شککم بیشتر بشه این بودش که...

    خونواده همسر من توی همین شهر ما زندگی میکردن سال های زیادی و همه میشناسنشون....

    و الان دایی های همسرم و عمو و عمش همین جا زندگی میکنن ولی بعد از بازنشستگی پدر شوهرم یعنی 9 سال پیش کلا زندگیشونو جمع کردن رفتن به شهر خودشون... البته 2/5ساعت بیشتر راه نیست از شهر ما تا شهر خونواده همسرم.... توی این 9 سال همسرم تنها اینجا زندگی میکرده ....

    اون زمانی که خونوادش میرن شهر خودشون همسر من دانشجوی اینجا بوده و بهش انتقالی نمیدادن... و حتی با داییش یک کاری رو شروع کرده بودن و نمیتونست کارو رها کنه بره پیشه خونوادش....

    این میشه که مجبور میشه تنها زندگی کنه... و توی خونه قدیمی خودشون میمونه... تا 2ساله پیش که میاد خونه قدیمی پدرشو میکوبه و چهار واحدی میسازه... و طبقه اول رو برای خودش میگیره و طبقات بعدی رو برای داداشاش و پدرش...!

    ولی متاسفانه توی کارای داخلی خونه پول کم میاره و مجبور میشه واحد خودشو بفروشه و یک واحد کوچیکتر روبروی همون خونه خودشون بگیره....

    مساله اینجاست از روزی که تصمیم میگیره خونه قدیمی پدرشو بفروشه چون جایی نداشته زندگی کنه میره خونه قدیمی مامان بزرگش که فوت شده و ارثیه برای کل عموها و عمه هاش!!!

    و وقتیم دیگه اون واحد خودشو میفروشه و واحد کوچیک تره رو میخره باز اجاره میده تا بتونه هزینه های دیگه شو تامین کنه.... و این میشه که 2ساله داره تو خونه قدیمی مادر بزرگش زندگی میکنه!!

    ولی از روز اول به ما اینو نگفته بود و من نمیدونستم... تا اینکه عقد کردیم... من هی میگفتم بیام خونه پیشت میگفت نه.... نمیشه... اینجا خونش قدیمیه داغونه و خطرناکه... یا چون میدونه من از حشرات وحشتناک میترسم میگفت اینجا سوسک و مارمولک داره تو حیاطش... بلاخره هی از من اصرار رو از اون انکار...

    تا اینکه یک روزی که با هم بیرون بودیم ناهار گرفتیم از بیرون که بریم باهم مثلا توی خونه خودمون بخوریم.... که خونه مامان بزرگش سر راهه خونه خودمونه...

    من یهو سر کوچه خونه مامان بزرگش وایستادمو گفتم خونه خودمون گرمه.... نمیشه اونجا تو گرما غذا خورد بریم خونه اینجا که کولر داره...!!! ( چون خودش هی توی پیام هاش میگفت الان زیر ولر دراز کشیدمو از این حرفا.... یعنی جام خنک و سرده)

    و اون گفت نه..... بریم خونه خودمون.... بعد من گفتم روزا که حشره نداره.... بعدم میریم سریع ناهار میخوریمو میریم بیرون دیگه چون کار داشتیم قصد داشتیم زود بریم بعد از ناهار....

    ولی اون زیر بار نمیرفت... من حسابی عصبی شده بودم و یک جورایی قاطی کردم... سر ظهرم بود خیابون خلوت پافشاری میکردم اگر اینجا نریم منم خونه خودمون نمیام و میرم خونه مامانم اینا... اونم گفت نه نمیریم خونه قدیمی...

    من دیگه حتی صدامو بالا آوردم... با داد و فریاد و تهدید بازم انگار نه انگار...!!! فقط اصرار داشت بریم خونه خودمون و اونجا نریم... من رفتم داخل کوچه که مجبور بشه بیاد که اومد دستمو بزور گرفت و منو کشید تا خونه خودمون.... منم مدام سعی میکردم تا خودمو از تو دستش بکشم بیرون....

    رفتیم تو خونه خودمون بلاخره به زور اون... تا رسیدیم من دیگه طاقت نیاوردم هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم و داد زدم سرش و شروع کردم خودمو زدن و بد و بیراه به اون گفتن... ولی اون همچنان روی حرف خودش بود...

    حتی بهش گفتم بهش شک پیدا کردم با اینکارش... معلوم نیست اونجا چه خبره.... معلوم نیست داری چیکار میکنی تو اون خونه... کلی تهمت و حرف زشت ... ولی اصلا فایده نداشت قثط قصد داشت منو راضی کنه که اونجا نمیتونیم بریم...

    و آخر سرم میگفت اونجا در حد و جایگاه تو نیست و خرابه و من کسرم میشه تو رو ببرم اونجا... گفتم خوب اگر راست میگی بریم من فقط شکم بر طرف شه و برگردیم اینجا ناهار بخوریم بازم حرف گوش نکرد...

    من داشتم جیغ میزدم و داد میزدم و دستامم همین طوری از شدت عصبانیت میلرزید که یهو بی حال رو زمین میخواستم بیفتم که منو مثل اینکه میگیره... چون من چیزی یادم نمیاد.... بهم فشار عصبی وارد شده بود انگار...

    بلاخره برام آب قند درست میکنه و به حالم میاره منم چون ازش ناراحت بودم فقط دوست داشتم هر چی زودتر از پیشش برم که بزور نگهم داشت و مثلا قربون صدقم رفت....

    منم دیگه حتی حال حرف زدن نداشتم... یکم نشستم و آروم شدم .مثلا برای اینکه حواسه منو پرت کنه رفت سر وسایلی که خریده بودم یکی یکی شروع کرد کارتن هاشو باز کردن و بهم نشون دادن و ذوق کردن...

    منم چون خداییش قصد اختلاف درست کردن نبودم و نمیخواستم بعد از یک ماه از عقدم حرف از جدایی زده بشه اون روزو تحمل کردم... و بفکر نقشه ریختن شدم که چطور برم تو اون خونه قدیمی....

    و البته بگم پدرم هیچ وقت از این جریان بویی نبرد و نذاشتم بفهمه... این موضوع و جریاناتو فقط به مامانم گفتم و مامانمم سعی داره همیشه منو آروم کنه تا توی سخت ترین شرایط بهترین تصمیم رو بگیرم....

    من سعی کردم توی دو هفته بعدش اصلا به روی خودم نیاره که چه اتفاقی افتاده تا همه چی برگشت سر جای اولش... یک شب بهش گفتم شام نمیای خونمون. گفت نه خسته ام...

    چون کلا ما هم بد میدونیم توی دوران عقد داماد هرشب خونه پدرخانمش بیاد و اونا هم درست نمیدونن و سعی میکنه هفته ای دو شب نهایتا بیاد.... دیگه اون شبم طبق خیلی شبای دیگه گفت خستم حال ندارم بیام...

    از طرفی مامان براش غذای مورد علاقشو درست کرده بود.... یهو به ذهنم رسید پاشم ببرم براش هم بهونه ی خوبیه هم میرم خونشو میبینم...!!!!

    با ماشین رسیدم سر کوچشون اول زنگ زدم خبرشو گرفتم گفتم چیکار میکنی گفت دراز کشیدم فیلم میبینم گفت تنهایی؟؟( چون معمولا یکی از دوستاش شبا میاد پیشش با هم یک فیلمی رو میبینن بعد ساعت 11 شب میره خونش) گفت آره تنهام....

    گفتم خوبه پس درو باز کن من پشت درم.... یهو شوک شد گفت اینجا چیکار میکنی گفتم برات شام آوردم.. بهت گفتم بیای نیومدی مامانم چون شامه مورد علاقتو درست کرده بود مجبور شدم برات بیارم.... گفت وایستا تا بیام درو باز کنم....

    اومده حالا دمه در ظرف غذا رو از من گرفته از جلوی در کنار نمیره میگه خوب دیر وقته برو.... !!! گفتم کجا برم.... من با خونوادم شام نخوردم تا با تو شام بخورم بعد بهم میگی برووووو......

    گفت نه تو برو خونه شامتو بخو منم میخورم و کلیم تشکر کرد.... منم عصبانی شدم گفتم برو کنار از جلوی در... گفت چطور...؟؟ گفتم بهش برو میخوام بیام تووو..... گفت نه... تا گفت نه.....

    منم عصبانی با جفت دستم هولش دادم تا یکم رفت از جلوی در کنار از زیر دستش خودمو به زور وارد حیاط کردم.... خونه ی خیلی داغونو قدیمی بود ولی برای من مهم نبود... چون من که قرار نبود اونجا زندگی کنم خونه خودمم خداروشکر عالیه...

    بعد باز داشتم میرفتم سمت ورودی در خونه که دستمو کشید نذاشت... گفتم چیته.... تو ناراحت بودی من این خونه قدیمی رو ببینم که دیدیم پس دیگه فرقی نمیکنه بریم تو بشینیم غذامونو بخوریم که یهو گفت علی تو خونه لباس تنش نیست.... گفتم علی؟؟؟؟؟!!!!( همون دوستش....)))

    گفتم مگه نگفتی خونه تنهایی.....؟؟؟؟؟!!!!!! گفت علی تازه اومد... گفتم بهم دروغ نگو من ده مین در خونه بودم کی اومد من ندیدمش.... تازه قبل از اینکه بهت بگم درو باز کنی ازت پرسیدم گفتی تنهایی..... حالا میگی علی اینجاست.... اینم یک دروغه دیگت....

    بلاخره باز شروع کردم به داد و فریاد زدن.... هر چی از دهنم در میومد بهش گفتم... ولی بازم انگار نه انگار فقط حرف خودشو میزد.... که تا نشست لبه سکوی خونه منم با دوووو رفتم سمت در ورودی و باز کردم که اومد سمتم هولش دادم و رفتم تو.... که دوستش از تو اتاق اومد بیرون.... عذر خواهی کرد و سریع رفت بیرون از خونه....

    منم رفتم تو اتاق دیدم بوی دود میاد بهش گفتم چی میکشید.... گفت علی قلیون میکشید.... هی من گفتمو بوی قلیون نیست اون میگفت بوی قلیونه.... بلاخره اون شبم با کلی جنگ و اعصاب خوردی گذشت.... ولی من همش چون ترس از جداشدنم دارم و قصد جدا شدن ندارم هی کوتاه میام.... و فقط برگشتم خونه و سعی کردم همه چی رو فراموش کنم.... ولی مدام شک دارم بهش... اعتماد ندارم بهش.... حس میکنم مدام داره بهم دروغ میگه....

    خسته شدم از این همه شک و بدبینی و بی اعتمادی بهش... حس میکنم همه حرفایی که بهم میزنه دروغه.... فقط برای جلب اعتماده منه.....

    چون منو خیلی دوست داره.... بهم ثابت کرده... توی این همه بحث کردنامون تا به حال صداشو بلند نکرده و بی احترامی و بد دهنی نکرده... فقط با حرف زدن قصد داره منو آروم کنه... و با دلایل خودش منو راضی کنه به حرف خودش....

  8. #6
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 09 بهمن 95 [ 23:48]
    تاریخ عضویت
    1392-7-15
    محل سکونت
    کره زمین
    نوشته ها
    1,532
    امتیاز
    20,970
    سطح
    91
    Points: 20,970, Level: 91
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 380
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdrive10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    4,584

    تشکرشده 5,213 در 1,375 پست

    حالت من
    Khoshhal
    Rep Power
    250
    Array
    خب شما شک دارین ایشون معتادند؟ کاری نداره ازشون بخواین آزمایش بدند تا هم خیال شما راحت بشه هم ایشون.
    اگر مطمعن شدین معتاد نیستند ازشون بخواین با دوستشون که معتادن قطع رابطه کنند.
    و ازشون بخواین دیگه بهتون دروغ نگند و برای جلب اعتماد شما شفاف سازی کنند.
    در ضمن از کمک یک مشاور حضوری هم درجهت بهبود زندگیتون میتونین بهره مند بشین.

    اگرم به اعتیادشون اطمینان پیدا کردین، بستگی خودتون داره تا چه حد با این قضیه میتونین کنار بیاین و اینکه چقدر ایشون پشیمون باشند و قصد ترک داشته باشند.
    **برخی آدم ها درست مثله بادبادکهای دنیای کودکیم هستند،
    فقط یه یک دلیل از مسیر زندگیم رد میشند، تا به من درسهایی بیاموزند
    که اگر می ماندند؛ شاید هیچوقت
    یاد نمیگرفتم .....! **


  9. 2 کاربر از پست مفید دختر بیخیال تشکرکرده اند .

    abi.bikaran (یکشنبه 21 تیر 94), asal2013 (یکشنبه 21 تیر 94)

  10. #7
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 18 دی 00 [ 21:34]
    تاریخ عضویت
    1392-2-23
    نوشته ها
    709
    امتیاز
    18,833
    سطح
    86
    Points: 18,833, Level: 86
    Level completed: 97%, Points required for next Level: 17
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialVeteran10000 Experience PointsOverdrive
    تشکرها
    3,454

    تشکرشده 2,695 در 688 پست

    حالت من
    Narahat
    Rep Power
    126
    Array
    اخه دختر خوب این همه داری میبینی چطور باز خودت میزنی به بیخیالی حرف یه عمر زندگی!
    نمیخوام ته دلت خالی کنم ولی شک نکن اهلش هست از همونی که میترسی.
    امکان نداره یه پسره پاک با دوستای مشکل دار ومعتاد ومشروب خور ونااهل در ارتباط باشه اونم تو خونه مجردی.
    خیلی اشتباه کردی به نظرم تحقیقات قبل از ازدواجت اصلا درست نبود وخیلی عجله کردی از حول حلیم افتادی تو دیگ!
    مرا با حقیقت
    بیازار
    اما،
    هرگز با دروغ
    آرامم نکن.


  11. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 28 خرداد 99 [ 23:36]
    تاریخ عضویت
    1392-2-20
    نوشته ها
    227
    امتیاز
    7,750
    سطح
    58
    Points: 7,750, Level: 58
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 200
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Recommendation Second ClassVeteranTagger First Class5000 Experience Points
    تشکرها
    887

    تشکرشده 279 در 146 پست

    Rep Power
    40
    Array
    asal خانوم خوبه که هواستون هست و پیگیرید
    اینجوری که مشخصه قضیه بو داره نامزدتون و دوستش مشکوکن
    اگه بخای از همسرت تست اعتیاد اینا بگیرید کلی راه هست که آزمایش رو دور میزن که چیزی نشون نمیده
    بنظر من بهترین راه اینکه که نا محسوسه از دوست و آشنا و محل کار دوست نامزتون آمارشو بگیرید که اهل چیزی هست؟ با کیا عشر و نشر داره؟

    اگه اعتیاد داشته باشه احتمالش خیلی زیاده که نامزدتون هم باهاش شریکه و مشکل اعتیاد داشته باشه چون 1 پسر سالم با پسر معتاد و... وقت نمیگذرونه

    1 قانون نانوشته هست آدم سیگاری سریع سیگاری رو پیدا میکنه و معتاد هم معتادو


    ولی حتما جدی بگیرید و ازش نگذرید چون واقعا این قضیه مهمه و مشخصه که خبری هست.

  12. کاربر روبرو از پست مفید mercedes62 تشکرکرده است .

    abi.bikaran (دوشنبه 22 تیر 94)

  13. #9
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 27 اردیبهشت 95 [ 10:56]
    تاریخ عضویت
    1394-3-17
    نوشته ها
    37
    امتیاز
    1,083
    سطح
    17
    Points: 1,083, Level: 17
    Level completed: 83%, Points required for next Level: 17
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered1000 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 24 در 16 پست

    Rep Power
    0
    Array
    شما این همه حرف کم و زیاد و دروغ شنیدی تازه داری میگی فکر کنم مدام داره بهم دروغ میگه!
    یه فکر اساسی کن داری بد جلو میری..
    خدا داره خیلی چیزا رو بهت نشون میده اما تو ندیده میگیری..

  14. #10
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 23 مهر 95 [ 01:57]
    تاریخ عضویت
    1393-12-09
    نوشته ها
    163
    امتیاز
    4,080
    سطح
    40
    Points: 4,080, Level: 40
    Level completed: 65%, Points required for next Level: 70
    Overall activity: 9.0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    96

    تشکرشده 225 در 103 پست

    Rep Power
    37
    Array
    سلام دوست عزیز
    با اینکه خودم حال و روز خوبی ندارم خواستم چند تا نکته رو بگم
    به نظرم کار درستی نکردی به زور رفتی تو و ابروش جلو دوستش بردی
    از طرفی میگی ثابت کرده دوستت داره شما هنوز چند ماهه عقد کردید هنوز برای ثابت کردن دوستی خیلی زوده که نظر بدین
    همچنین در جواب برخی دوستان که میفرمایند چون بستگان اینکارن حتما همسر شما هم هستن و همچنین برای اینکه شما رو به فکر وادار کنم عرض کنم برادرهای شوهرم و پدر شوهرم حتی خواهرشوهر اهل قلیون و مشروب هستند حتی پسرخاله همسرم از این هنرمندایی هست که اهل همه چی بوده و همسرم تو اوج جونی باهاش کار میکرده و مدت زیادی با هم بودن اما خداروشکر اصلا اهل هیچی نیست.
    اینو گفتم که حواست جمع کنی تو مشکوک شدن و اتهام زدن خیلی تند نری که بعدا خجالت زده باشی
    امیدوارم اینطوری نباشه که شما فکر میکنی
    موفق باشی
    ویرایش توسط عاشق خانواده : دوشنبه 22 تیر 94 در ساعت 08:57


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. بی اعتمادی به شوهر
    توسط sayeh_m در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: سه شنبه 30 آبان 91, 11:47
  2. چه طور دوباره اعتماد کنم؟
    توسط a.a در انجمن تعدد زوجات، چند همسری، صیغه موقت
    پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: یکشنبه 07 آبان 91, 14:43
  3. چگونه به همسرتان اعتماد کنید
    توسط eghlima در انجمن شوهران و زنان از یکدیگر چه انتظاراتی دارند
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: شنبه 31 تیر 91, 13:58
  4. بي اعتمادي و بدبيني نسبت به ديگران (شناخت، اعتماد)
    توسط parse در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: پنجشنبه 29 مهر 89, 19:16

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 14:53 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.