به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 8 , از مجموع 8
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 دی 95 [ 13:19]
    تاریخ عضویت
    1394-4-15
    نوشته ها
    12
    امتیاز
    1,341
    سطح
    20
    Points: 1,341, Level: 20
    Level completed: 41%, Points required for next Level: 59
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    8

    تشکرشده 10 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array

    اعصابم رو خورد کردم با فکر کردن زیاد به کارهای خانواده شوهرم

    سلام به همه اعضای محترم من واقعا محتاج کمک شما هستم
    6 ساله ازدواج کردم با شوهرم همسن هستم 36 سال هر دو وکیلیم من خانه دارو شوهرم شاغل سالهای اول ازدواج خیلی قاطی خانواده شوهرم شدم خیلی باهاشون گرم بودم از هر نظر خیلی ساپورت مالیشون کردیم مادرشوهرم از روز اول که من عروسش شدم خوشش ازم نمیومد ولی من اهمیت ندادم و مثل مادر باهاش رفتار کردم هیچوقت خونه من نیومدن ولی به دل نگرفتم من و جاری بزرگه غریبه ایم با خانواده شوهرولی خیلی خوبیم هم با اونا هم باهم بعد از من یه جاری دیگه که فامیل مادرشوهره اومد مادرشوهر زیادی از حد تبعیض بینمون میزاره اون جاری خیلی نمک نشناس و بی تربیت ودو رو و اهل غیبت کردن و تهمت زدنه چند بار قهر کرده رفته خونه باباش چند ماه مونده به همه ما تهمت زده حتی خود مادرشوهر و خواهرشوهرام ولی مادرشوهرم همه حرفهاشو باور میکنه و کارای خرابشو سعی میکنه هیچکس نفهمه و مدام به شوهرش میگه با زنت خوب باش و پای پیاده میره دیدن اون و پسرش و به دختراش میسپاره که هواشو داشته باشن و میگه آخه اون جلوی روی خودمون هیچی بهمون نگفته
    من و شوهرم برعکس این جاری با همه خوب و گرم بودیم تمام مخارج عروسی این جاری رو شوهر من و برادر بزرگه دادن هدیه های خیلی گرون قیمت واسشون میخریدم باخودم میبردمشون سفر خارج گله ای هم نداشتم ولی کم کم که دیدم مادرشوهرم چقدر زیاد تبعیض بین ما میزاره و حتی بچه هامون ناراحت شدم پارسال باردار بودم 2 قلو و 8 ماه استراحت مطلق تو اون مدت حتی یک نفر از اونا یه تلفن خشک و خالی هم نکردن که عروسمون هنوز زنده است یا مرده دخترم نمیره پیش عمه هاش نمیشناسه هیچوقت دوستش نداشتن مادربزرگشم همینطور درحالیکه مادرم و خواهرم همیشه مخصوصا تو بارداریم تمام اون 8 ماه و 2 ماه هم بعد از زایمان از من و دخترم مراقبت کردن و هر روز غذا مون رو با اینکه دوریم میپختن و خواهرم خودش واسمون میاورد
    وقتی شوهرم گله و شکایت کرد مادرش 2 تا دختراشو فرستاد یه روز منم خیلی ناراحت بودم روی خوش بهشون نشون ندادم و خیلی گله ازشون کردم اوناهم رفتن و قیامت به پا کردن و مادرشوهرم تو یه فرصت مناسب یه دروغایی به هم بافت که زنت 3 ماه پیش نوه دختریمو زده که دروغ بود و بهش گفت زنت خجالت نمیکشه به جاری بزرگش زنگ میزنه درباره دعوای تو با من میگه و خلاصه شوهرمو دیوونه کرد و پرش کرد سر چیزای بی اهمیت اونم اومد خونه حسابی دعوام کرد که اونا مهمون بودن اومده بودن سر بزنن که من حالم خراب شد و فشارم اومد پایین با اون شکم بارداری منو برد اورژانس بهم چند تا سرم دادن تا کمی خوب شدم بعد از اون 2 بار دیگه مامانش اومد هردو بار دعوام کرد پیش مادر و برادرش که چرا به مامانم نمیخندی و اخمات تو همه هر چقدر خواهش کردم توروخدا من مریضم الان وقتش نیست دوقلو باردارم و بارداریم سخته توروخدا تو کاری نداشته باش من از مامانت اینا دلخورم و بعدا خودم میرم پیششون و ازشون گله میکنم تو دخالت نکن گوش نکرد و پیش اونا منو یه آدم عقده ای و کینه ای و خیلی خراب نشون داد من اصلا حرف نزدم یه بار دیگه بازم مامانش واسه یه کاری اومده بود بازم من البته با اجازه خود شوهرم و با هماهنگی باخودش از مادرش گله کردم که پسرمو ختنه کردیم چند ماه پیش ولی اون اصلا بهش سر نزد و من همین که حرفمو زدم و از اتاق رفتم بیرون که بچه رو بیارم به شوهرم گفت من دیگه نمیام و مگه قراره زنت هربار بپره به من و شوهرم از این دست به اون دست شد و بازم پیش اونا دعوام کرد بازم من سکوت کردم
    این 2 ساله تقریبا اعصاب واسه من نمونده تمام روز باخودم حرف میزنم و تو اتاقها میام و میرم تو فکرام جواب مادرشوهرو میدم جواب برادرشوهرو میدم باخودم حرف میزنم دیوونه شدم اصلا نمیتونم ببخشمشون خیلی عذاب میکشم و خودخوری بدی میکنم مخصوصا که با جاری بزرگم همدردیم و همیشه تلفنی باهم صحبت میکردیم و اون حرفهاشونو و کاراشونو بهم میگفت الان اون تلفنها رو قطع کردم ولی دلم از شوهرم شکسته دیگه بهش اعتماد ندارم هر حرفی که بینمونه خیلی آسون میتونه پیش همه بگه که آبروی منو ببره
    من برعکس اون حتی وقتی از خانوادهم گله هم میکنه به هیچ کس بروز نمیدم که همیشه خانواده م دوستش داشته باشن
    شوهرم میگه تو هم مثل اونا باش پیششون بگو بخند پشتشون فحششون بده من نمیتونم اینطوری زندگی کنم اعصابم داغون داغونه خواهش میکنم کمکم کنید

  2. #2
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 دی 95 [ 13:19]
    تاریخ عضویت
    1394-4-15
    نوشته ها
    12
    امتیاز
    1,341
    سطح
    20
    Points: 1,341, Level: 20
    Level completed: 41%, Points required for next Level: 59
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    8

    تشکرشده 10 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array
    شوهرم میخواد منو ببره خونه پدرش میگه عادی رفتار کن نمیگم خودتو واسشون بکش ولی عادی باش و فراموش کن گذشته رو منم خیلی واسم سخته خیلی خیلی چون میدونم خیلی بدشون از من میاد و منو دوست ندارن و پشت سرم حرف میزنن ولی پیش خودم باهام عادی هستن نمیتونم باهاشون مثل قبل باشم اصلا وقتی اسمشون میاد خودبخود اخمو میشم و اعصابم به هم میخوره شوهرم میگه پدرتو که نکشتن چه خبرته
    خانواده شوهرم همگی از اون دسته افرادن که امروز به هم کلی فحش میدن و فردا همدیگه رو میبوسن انگار نه انگار و شوهرم میخواد منم مثل اونا باشم
    فقط اگه میتونستم انقدر به اونا و کارایی که کردن و تبعیضاشون فکر نکنم خیلی خوب بود من از دست شوهرم هم خیلی ناراحتم فقط چون خیلی دوستش دارم با اون میتونم کنار بیام ولی دیگه از خانوادش اصلا نمیتونم بگذرم

  3. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 20 شهریور 97 [ 21:11]
    تاریخ عضویت
    1392-6-28
    نوشته ها
    105
    امتیاز
    5,309
    سطح
    46
    Points: 5,309, Level: 46
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 41
    Overall activity: 9.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    21

    تشکرشده 123 در 60 پست

    Rep Power
    22
    Array
    سلام عزیزم

    درکت می کنم کاملا. یه کاغذ بردار همه مشکلاتی که باهاشون داشتی و تو ذهنت بود رو بنویس بعد جوابایی که خودت داری. بعدم منصفانه ببین راه درست کدومه که در پیش بگیری.

    باورت میشه خودم هم خیییلی اینطوری بودم یعنی تو خواب تو حموم تو بیداری تو نماز و ... همه جا یاد کاراشون میافتادم و میفتم و دائم خودم رو اذیت میکردم. من و شوهرم با هم مشکل نداریم

    ولی بدترین دعواهامون برا وقتیه که من حرف از گذشته بزنم و ناخوداگاه این اتفاق می افته.

    این حس که ببینمیشون و یا حرفی ازشون بشه بریم تو هم هم با هم مشترکیم.

    اما خودم به این نتیجه رسیدم که فقط و فقط دارم خودم رو اذیت می کنم. من بر خلاف شما هیچ توقعی از خانواده همسرم ندارم . چون حس می کنم هر ارتباطی با هاشون یه ناراحتی برای

    من به همراه داره بنابراین عمرا اگه توقع تلفن و اینا داشته باشم.

    پراکنده شد مطلبم. بنویس عزیزم بنویس تا تخلیه شی. به همسرتم نگو چون طرفداری ایشون از اونها بیشتر ناراحتت میکنه. بنویس و جوابش رو هم خودت بده.

    موفق باشی
    التماس دعا

  4. کاربر روبرو از پست مفید پرواز1 تشکرکرده است .

    maman arina (شنبه 20 تیر 94)

  5. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 دی 95 [ 13:19]
    تاریخ عضویت
    1394-4-15
    نوشته ها
    12
    امتیاز
    1,341
    سطح
    20
    Points: 1,341, Level: 20
    Level completed: 41%, Points required for next Level: 59
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    8

    تشکرشده 10 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array
    پرواز جان مرسی عزیزم که زحمت کشیدی جوابمو دادی
    میدونی تو شهر ما و کلا جامعه ما (کرد هستیم ) خانواده شوهر باید همه جوره هوای عروسشونو داشته باشن درحالیکه من 8 ماه بارداری تنها با دخترم خونه بودیم شوهرم هفته هفته میرفت شهر دیگه واسه کارش و اونا میدونستن ولی هیچی نکردن و عوضش واسه عروس دیگه اش که حتی به خود مادرشوهرم تهمتهای خیلی بد و خطرناک زده همه کار میکنه و همه بدیاشو سعی میکنه واسش هرجور شده ماستمالی کنه و قایم کنه
    و خانواده خودم که وظیفشون نبود خیلی خیلی واسه من و شوهرم و دخترم خوبی کردن به خدا نزدیک 1 سال خواهرم نهار درست و حسابی نخورد چون هر روز واسمون 2 جور غذا میپختن و خودش واسمون میاورد تا میرسوند غذا رو و برمیگشت دیگه میشد عصر ولی اینا اصلا انگار نه انگار و اگه واسه همه مثل من بودن ناراحت نمیشدم
    درضمن مامانش از اون آدمهاست که انقدر قیافش مظلومه که همه ازش باور میکنن پیش پسراش خودشو خیلی مظلوم میکنه ولی آب زیر کاهه و دورو و دروغگو
    منم درست مثل شما تو حموم و آشپزخونه و همه جا با خودم حرف میزنم منم میخوام دیگه بهشون فکر نکنم ولی راهشو نمیدونم خیلی لاغر شدم اصلا اشتها ندارم اعصاب هیچی رو ندارم صورتم چروک شده چشمام گود رفته انقدر که گریه کردم این یه سال گذشته رو

  6. #5
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 20 شهریور 97 [ 21:11]
    تاریخ عضویت
    1392-6-28
    نوشته ها
    105
    امتیاز
    5,309
    سطح
    46
    Points: 5,309, Level: 46
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 41
    Overall activity: 9.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    21

    تشکرشده 123 در 60 پست

    Rep Power
    22
    Array
    عزیزم حق داری. درکت میکنم. نمی دونم علتش چیه که به عروس کوچیکه خیلی میرسن ولی براساس شواهد دوروبرم فک می کنم شاید زیاد به عروسه بستگی نداشته باشه بلکه مربوط به

    پسرشون بشه. یعنی همیشه خدا این پسر کوچیکا یه جایگااه خاصی پیش پدر و مادرشون دارن. خیلی عزیزن. پسر بزرگا یه چیزی تو مایه ها ی پدر خانوادن که باید همه رو حتی پدر رو حمایت کنن.

    به تبع رفتار با عروس رو هم این موضوع تحت تاثیر قرار میده. یعنی همون توقعی که از پسرمیره از عروس هم میره بجای حمایت کردن خواهان دریافت حمایت و بزرگمنشی هستن ازشون. نمیدونم چرا اینطوریه ولی خیلی دیدم.

    اینم فراوون دیدم که عروس کوچیکه هر کاری می کنه به حساب بچگیش میزارن ولی از شما نباید خطایی سر بزنه.... و شاید خیلی علتهای دیگه که تو هر خانواده ای متفاوته.


    ولی جدای از هر علتی که وجود داشته باشه شما فقط داری خودت رو اذیت می کنی عزیزم. هیچ کسی بیشتر از خودت اسیب نمیبینه.

    خانواده شما برات زحمت کشیده خانوادتن. لطف کردن بهت. هیچکس حتی همسر ادم مثل خانوادش نمیشه. چه برسه به خانواده همسر که بخای باهاشون مقایسشون کنی.

    هیچکس ارزش این رو نداره که به خودت اسیب بزنی. لاغر بشی. زیرچشمت گود بره و .... این رو وقتی که خودم مریض شده بودم فهمیدم. که واقعا وقتی هزار و یک جور بیماری گرفتی که


    قبلا حتی اسمشون هم نشنیده بودی کسی نمی گه کی این بلا رو سرت اورد کی با رفتارش باعثش شد. میگن مریضی. میگن خودتو به مریضی زدی. میگن قیافت زشته و ... بازم کسی

    غصت رو نمی خوره خودت باید به فکر خودت باشی عزیز دلم. ولشون کن باور کن یه بار بیشتر فرصت زندگی نداریم که بخوایم اونو با دلخوری کینه ناراحتی از دیگران تمومش کنیم. خودت

    باش وبرای خودت زنندگی کن. بقیه در حد و شان خودشون رفتار میکنن. فقط یه طور ی باهاشون رفتار کن که بعدا شرمنده نباشی. فقط احترام و رسمیت و فاصله. نه توقع محبت داشته باش نه هیچی

    بخاطر خودت آروم باش عزیزم.

  7. کاربر روبرو از پست مفید پرواز1 تشکرکرده است .

    maman arina (شنبه 20 تیر 94)

  8. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 11 مهر 97 [ 18:04]
    تاریخ عضویت
    1393-12-07
    نوشته ها
    26
    امتیاز
    2,979
    سطح
    33
    Points: 2,979, Level: 33
    Level completed: 53%, Points required for next Level: 71
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First ClassVeteran
    تشکرها
    16

    تشکرشده 15 در 11 پست

    Rep Power
    0
    Array
    عزیزم من کاملاً درکت میکنم. چون خودم هم همین مشکل رو دارم. این خودخوری کردن و جوابشون رو تو دل خودم بدم و حرص الکی بخورم و ...
    ولی عزیزم اینو بدون که اینجوری فقط خودت صدمه میبینی و اونا خوش و خرم زندگی خودشونو میکنن.
    به این فکر کن که اونا اون لحظه فرضا از عمد هم خواستن که اذیتت کنن، دیگه بعد از اون خودت هم چرا بهشون کمک کنی توی اذیت کردن خودت؟
    ببخششون به خاطر آرامش خودت.
    شما به خاطر زندگیت، شوهرت، و بچه هات سعی کن روحیه ت رو خوب نگه داری.
    من خودم چون مشکلم دیگه شدید بود و خیلی رو درسم داشت تاثیر میذاشت از درمان دارویی دارم استفاده میکنم. دکتر بهم سرترالین داده. میخورم و خداروشکر خیلی خوب میشم. البته باید حتما در کنارش رو خودت هم کار کنی. این جور که شما میگی فکر میکنم دارو برات مفید باشه. حتما پیش یک روانپزشک برو.

    خوب باشی.

  9. کاربر روبرو از پست مفید پابرهنه تشکرکرده است .

    maman arina (شنبه 20 تیر 94)

  10. #7
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 09 مرداد 95 [ 14:09]
    تاریخ عضویت
    1394-3-31
    نوشته ها
    288
    امتیاز
    5,658
    سطح
    48
    Points: 5,658, Level: 48
    Level completed: 54%, Points required for next Level: 92
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class5000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    502

    تشکرشده 446 در 203 پست

    Rep Power
    59
    Array
    سلام عزیزم. بیشتر از همه رفتار شوهرتون اون هم به عنوان تحصیل کرده و وکیل در برابر خانوادش برام عجیبه. چرا یک مرد باید زنشو در برابر خانوادش خورد کنه؟؟

    عزیزم من خودم با خانواده شوهرم مشکل دارم ولی تا جالا نشده شوهرم در پیش اونها کوچک ترین بی احترامی به من بکنه و این باعث میشه اونها هم خیلی حواسشونو جمع کنن.

    اول ار همه باید رابطت رو با شوهرت خوب حفظ کنی. یک سری حرمت ها بین تو و شوهرت از بین رفته که باید اونها را برگردونی. به شوهرت تا میتونی با احترام صحبت کن تا اون هم یاد بگیره نباید کوجک ترین بی احترامی اون هم در برابر خودنوادش بهت بکنه.

    یک سوال ازت دارم. امیدوارم جوابشو بدی. عزیزم چراااااااا اینقدر رفتار خانواده شوهرت برات مهمه؟؟
    دوست دارم دلیلشو بدونم. مثلا خود من اصلااااا برام مهم نیست که حالمو بپرسن یا نه. یا زنگ بزنن یا نه. اصلا خونم نیان خیلی راحت ترم. ولی چرا شما اینقدرررر حساسین؟

    من اگر گاهی جساس میشم به خطر طرفداری های شوهرم از اونهاست و وفتی میبینم شوهرم خیلی اونها رو جمایت میکنه حرصم میگیره و اگر بدیشونو به شوهرم بگم برای اینه که شوهرم بفهمه و دست ار جمایت اونها برداره. که البته کار کاااااااااااااااااملا اشتباهیه. و یه مدته دارم سعی میکنم پیش شوهرم تا میتونم از خانوادش خوب بگم تا شوهرم بفهمه که من اونها رو دوست دازم و من ادم خوبیم. و این اونها هستن که بدن.

    تو هم بیا به شوهررررررررررت ثاااااااابت کن که اونها رو دوست داری. میدونم خیلی خیلی سخته ولی اشکالی نداره . بااااید قبول کنی که جز این راه دیگه ای نداری. اینقدررررررررر به اونها فکر نکن فقط و فقط خودت وشوهرت برات مهم باشه. فقط و فقط به فکر محکم کردن رابطه ات یا شوهرررت باش عزیزم.

    اخه چرا اینقدر اونها برات مهمه؟؟؟؟ یه کوچولو وقتی پیششونی دندون رو جیگززززز بذار و حرفی نزن تا اون زمان بگذره. تازه من میگم باااااااااید با سیاست باشی. اصلا اونها بد بد بد. تو خوب بااااااااش عزززیزم. اینقدر هم گله و شکابت نه به اونها نه به شوهرت کن.

    مادر شوهرت همین که ببینه شوهرت رفتارش با تو خوبه خودش داغون میشه (اکر تو رو دوست نداشته باشه) پس اونو به حال خودش بذار. ولللللللللللش کن.
    این هم که میگی وفتی حامله بودی همش خواهرت میومده پیشت. به نظرم کار درستی نبوده. چون به نظزم شوهرت نه تنها از خواهرت تشکر نمیکنه بلکه میگه خوب اومد که اومد. تاره شاید همین که شوهرت میدونه خانوادت خیلی حواسشون بهت هست باعث میشه اون دیگه خودشو کنار بکشه.
    هیچ وقت یادت نره هیشکی تو دنیا برای ادم مثل شوهررررررررررر نیست..

    پس تا میتونی به فکر رضایت شوهر و تقویت پایه های زندگی خودت باااااااااش.

  11. کاربر روبرو از پست مفید نارجیس تشکرکرده است .

    maman arina (شنبه 20 تیر 94)

  12. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 دی 95 [ 13:19]
    تاریخ عضویت
    1394-4-15
    نوشته ها
    12
    امتیاز
    1,341
    سطح
    20
    Points: 1,341, Level: 20
    Level completed: 41%, Points required for next Level: 59
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    8

    تشکرشده 10 در 6 پست

    Rep Power
    0
    Array
    پرواز ،، پابرهنه ،، نارجیس
    خیلی ازتون ممنونم که جوابمو دادید نظرات همتون خیلی خوبن و خیلی آرومم کردن کلا از یه هفته پیش که با این سایت آشنا شدم خیلی عوض شدم و احساس بهتری دارم

    پرواز عزیز
    شوهر من پسر بزرگ خونه نیست از 6 برادر چهارمیه و شوهر جاری بدجنس ما بزرگتر از شوهرمه ولی کلا رفتار مادرشوهر با اون جاریم زمین تا آسمون فرق داره با رفتارش با من و جاری بزرگه من و جاری بزرگه وضع مالیمون خیلی خوبه ولی اون یکی جاری نه حالا مادرشوهر حسودیش به ما میشه و این حسودی تو رفتارش واضحه درحالیکه تمام مخارج خونه پدرشوهرم که الان پدر و مادر و یه برادر مجرد هستن با برادر شوهر بزرگه و شوهر منه تو این چند سال همیشه شیک و مرتب و با لباس نو میرفتم اونجا فقط زل میزد به لباسام و طلاهام حتی یه دفعه هم از دهنش درنیومد بهم بگه دخترم لباست قشنگه مبارکه درحالیکه جاری بدجنسه که خیلی هم بدلباسه حتی نایلون تنش کنه میگه ماشالله چقد بهت میاد مبارکه حالا این یه مثال کوچک از هزار تا چیز دیگه که واقعا اگه بخوام همه چیزو بگم 3 روز باید تایپ کنم

    پابرهنه عزیز
    خیلی متاسفم که شما هم مثل من تو این عذاب هستی واقعا روزهای خیلی بدی رو گذروندم و ایکاش میتونستم پیش روانشناس برم ولی شوهرم میگه خودت باید اراده داشته باشی و این چیزا رو فراموش کنی

    نارجیس عزیز
    شوهر من خیلی آدم خوبیه آروم و دست و دلباز و خوب و مرد زندگی خلاصه خیلی خوبه و خودش بهم اجازه داده بود وقتی مامانش اومد ازش گله کنم ولی به خدا من احساس میکنم این مادر یه وردی جادو جنبلی چیزی واسه شوهرم درست کرده به خدا وقتی مادرش رو میبینه از این دست به اون دست میشه نمیدونم یه جوری خودشو مظلوم میکنه یه کاری میکنه دیوونش میکنه درست همین حرفو جاری بزرگم بهم گفت اونم همین اعتقاد رو داره مادر شوهرم فضولی ما رو پیش شوهرامون میکنه و دروغ و تهمت نابجا میزنه که خودشو بکشه بیرون و شوهرامونو به جونمون بندازه ولی اینکارو بایه روشی انجام میده که نمیتونم توصیفش کنم مادرشوهر من خدای مکر و فریب و سیاسته به جون هر سه تا بچم قسم انقدر قیافش مظلومه که هر کسی رو میتونه فریب بده میدونه کی حرف بزنه و چی بگه و کجا بگه
    3 ماه بود که خودمو داشتم حازر میکردم که وقتی اومد بهش چی بگم یه روز جاری بزرگم حرف خیلی قشنگی زد گفت تو 3 ماهه خودتو حازر کردی اون میاد اونجا فقط 2 کلمه میگه خودشو حق میکنه و تو رو ناحق و هرچی به قول معروف رشته کرده بودی پنبه میکنه و میره واقعا هم همون طور شد فقط 2 کلمه به شوهرم گفت من دیگه اینجا نمیام و شوهرم دیوونه شد
    در مورد سوالی که پرسیدی عزیزم من وقتی رفتم خونه اونا درست مثل مادر و پدر و خواهر و برادر خودم باهاشون رفتار کردم وقتی به شوهرم گله ای میکردم هم اون هم تمام فامیلشون میگفتن که مادرش یه فرشته است و اصلا مال این زمونه نیست و خیلی زن طفلکی و مظلومیه که نمیدونه چطور باعروس باید برخورد و رفتار کنه منم باور میکردم و اصلا به دل نمیگرفتم ولی بعد که جاری بدجنس اومد دیدم مادرش نه تنها همه چی بلده خیلی خیلی خوب هم همه رو واسه اون داره انجامش میده و دروغای جاری رو قبول میکنه و ازش خیلی حمایت میکنه
    دو تا مثال واست بزنم این 6 سال یه بار هم واسه من زنگ نزده چه واسه احوالپرسی چه مریضی چه هرچی دیگه به بهانه اینکه من موبایل ندارم بلد نیستم ... درحضور خود من بیشتر از 10 بار از دخترش خواست به جاریم زنگ بزنه که رفته بود یه آزمایش خیلی عادی خوب وقتی من این چیزا رو میدیدم خیلی ناراحت میشدم در مورد دخترم هم همینطور اگه یه ماه کامل نبینه نمیگه چرا نیومد نوه ام چیکار میکنه درحالیکه پسر جاریم رو باور کن حتی میدونه روزی چند بار پسره میره دستشویی یعنی انقدر واسش همه چیزشون مهمه
    و این درحالیه که همونطور که گفتم من خیلی خیلی با همشون خوب بودم از مادرشوهر گرفته تا خواهرشوهر و برادرشوهر و تمام فک و فامیلشون وقتی رابطه خیلی خوب مامانم و 2 تا زن برادرامو میدیدم خیلی غصه میخوردم من تو پست قبلی هم گفتم ما شهرمون و کلا مجتمعمون اینجوره که مادرشوهر و خواهرشوهرا خیلی با عروسا خوبن و وظیفه شونه همه کار واسه عروس بکنن مادر من واسه عروساش مادری میکنه اینجا اکثرا اینجورن و مادرشوهرم هم همینطور ولی فقط واسه یه عروس


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 54
    آخرين نوشته: چهارشنبه 17 تیر 94, 18:47
  2. چرا اینقدر عصبی؟چرا اینقدر عصبانی؟
    توسط کاربر19 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: جمعه 24 مرداد 93, 12:06
  3. دوز استرس و فشار عصبی ام خیلی زیاد شده، راهکار به آرامش رسیدن چیست ؟
    توسط فارهه در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: چهارشنبه 27 فروردین 93, 02:24
  4. استرس شدید -تنبلی زیاد -بی حوصلگی زیاد باعث شده همه اش بخورم
    توسط پونه در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: چهارشنبه 11 دی 92, 23:06
  5. فشار عصبی زیادی رو تحمل میکنم که داره مریضم می کنه.
    توسط گل آرا در انجمن سایر مشکلات خانواده
    پاسخ ها: 62
    آخرين نوشته: پنجشنبه 31 مرداد 92, 22:29

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 00:13 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.