سلام به همه اعضای محترم من واقعا محتاج کمک شما هستم
6 ساله ازدواج کردم با شوهرم همسن هستم 36 سال هر دو وکیلیم من خانه دارو شوهرم شاغل سالهای اول ازدواج خیلی قاطی خانواده شوهرم شدم خیلی باهاشون گرم بودم از هر نظر خیلی ساپورت مالیشون کردیم مادرشوهرم از روز اول که من عروسش شدم خوشش ازم نمیومد ولی من اهمیت ندادم و مثل مادر باهاش رفتار کردم هیچوقت خونه من نیومدن ولی به دل نگرفتم من و جاری بزرگه غریبه ایم با خانواده شوهرولی خیلی خوبیم هم با اونا هم باهم بعد از من یه جاری دیگه که فامیل مادرشوهره اومد مادرشوهر زیادی از حد تبعیض بینمون میزاره اون جاری خیلی نمک نشناس و بی تربیت ودو رو و اهل غیبت کردن و تهمت زدنه چند بار قهر کرده رفته خونه باباش چند ماه مونده به همه ما تهمت زده حتی خود مادرشوهر و خواهرشوهرام ولی مادرشوهرم همه حرفهاشو باور میکنه و کارای خرابشو سعی میکنه هیچکس نفهمه و مدام به شوهرش میگه با زنت خوب باش و پای پیاده میره دیدن اون و پسرش و به دختراش میسپاره که هواشو داشته باشن و میگه آخه اون جلوی روی خودمون هیچی بهمون نگفته
من و شوهرم برعکس این جاری با همه خوب و گرم بودیم تمام مخارج عروسی این جاری رو شوهر من و برادر بزرگه دادن هدیه های خیلی گرون قیمت واسشون میخریدم باخودم میبردمشون سفر خارج گله ای هم نداشتم ولی کم کم که دیدم مادرشوهرم چقدر زیاد تبعیض بین ما میزاره و حتی بچه هامون ناراحت شدم پارسال باردار بودم 2 قلو و 8 ماه استراحت مطلق تو اون مدت حتی یک نفر از اونا یه تلفن خشک و خالی هم نکردن که عروسمون هنوز زنده است یا مرده دخترم نمیره پیش عمه هاش نمیشناسه هیچوقت دوستش نداشتن مادربزرگشم همینطور درحالیکه مادرم و خواهرم همیشه مخصوصا تو بارداریم تمام اون 8 ماه و 2 ماه هم بعد از زایمان از من و دخترم مراقبت کردن و هر روز غذا مون رو با اینکه دوریم میپختن و خواهرم خودش واسمون میاورد
وقتی شوهرم گله و شکایت کرد مادرش 2 تا دختراشو فرستاد یه روز منم خیلی ناراحت بودم روی خوش بهشون نشون ندادم و خیلی گله ازشون کردم اوناهم رفتن و قیامت به پا کردن و مادرشوهرم تو یه فرصت مناسب یه دروغایی به هم بافت که زنت 3 ماه پیش نوه دختریمو زده که دروغ بود و بهش گفت زنت خجالت نمیکشه به جاری بزرگش زنگ میزنه درباره دعوای تو با من میگه و خلاصه شوهرمو دیوونه کرد و پرش کرد سر چیزای بی اهمیت اونم اومد خونه حسابی دعوام کرد که اونا مهمون بودن اومده بودن سر بزنن که من حالم خراب شد و فشارم اومد پایین با اون شکم بارداری منو برد اورژانس بهم چند تا سرم دادن تا کمی خوب شدم بعد از اون 2 بار دیگه مامانش اومد هردو بار دعوام کرد پیش مادر و برادرش که چرا به مامانم نمیخندی و اخمات تو همه هر چقدر خواهش کردم توروخدا من مریضم الان وقتش نیست دوقلو باردارم و بارداریم سخته توروخدا تو کاری نداشته باش من از مامانت اینا دلخورم و بعدا خودم میرم پیششون و ازشون گله میکنم تو دخالت نکن گوش نکرد و پیش اونا منو یه آدم عقده ای و کینه ای و خیلی خراب نشون داد من اصلا حرف نزدم یه بار دیگه بازم مامانش واسه یه کاری اومده بود بازم من البته با اجازه خود شوهرم و با هماهنگی باخودش از مادرش گله کردم که پسرمو ختنه کردیم چند ماه پیش ولی اون اصلا بهش سر نزد و من همین که حرفمو زدم و از اتاق رفتم بیرون که بچه رو بیارم به شوهرم گفت من دیگه نمیام و مگه قراره زنت هربار بپره به من و شوهرم از این دست به اون دست شد و بازم پیش اونا دعوام کرد بازم من سکوت کردم
این 2 ساله تقریبا اعصاب واسه من نمونده تمام روز باخودم حرف میزنم و تو اتاقها میام و میرم تو فکرام جواب مادرشوهرو میدم جواب برادرشوهرو میدم باخودم حرف میزنم دیوونه شدم اصلا نمیتونم ببخشمشون خیلی عذاب میکشم و خودخوری بدی میکنم مخصوصا که با جاری بزرگم همدردیم و همیشه تلفنی باهم صحبت میکردیم و اون حرفهاشونو و کاراشونو بهم میگفت الان اون تلفنها رو قطع کردم ولی دلم از شوهرم شکسته دیگه بهش اعتماد ندارم هر حرفی که بینمونه خیلی آسون میتونه پیش همه بگه که آبروی منو ببره
من برعکس اون حتی وقتی از خانوادهم گله هم میکنه به هیچ کس بروز نمیدم که همیشه خانواده م دوستش داشته باشن
شوهرم میگه تو هم مثل اونا باش پیششون بگو بخند پشتشون فحششون بده من نمیتونم اینطوری زندگی کنم اعصابم داغون داغونه خواهش میکنم کمکم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)