سلام من میدونم، آقا پارسا، و فرشته مهربان
من دقیقا می خوام ساده بشم. تنها چیزی که روحم رو آروم می کنه، صلح و یکپارچگیه. با خودم و در نتیجه با طبیعت.
اما نمی شه، یه ارتباط مستحکم با خودم، با ذاتم برقرار نمی شه. بصورت لحظه ای می بینمش، اما ارتباط پایداری برقرار نمی شه.
نتیجه اینه که پس مشکل اصلی ذهنمه. این ذهنمه که بین من و خودم قرار گرفته. بنابراین کاری که باید انجام بدم، اینه که ذهنم رو صاف کنم.
اما وقتی می خوام اینکارو بکنم (از طریق مراقبه)، در عمل متوجه می شم که من "نمی خوام" اینکارو بکنم! ذهنم ساکت نمی شه، چون من نمی خوام که بشه!
نتیجه اینه که پس مشکل اصلی اون چیزیه که باعث می شه من "نخوام". بنابراین کاری که باید انجام بدم، ارتباط با خودمه، برای اینکه بفهمم چرا من نمی خوام، و علت رو از بین ببرم.
اما ذهنم اجازه ی ارتباط با خودم رو نمی ده. اون بین من و خودم، من و ذاتم قرار گرفته، نمی ذاره.
می بینید؟ همه چیز به هم گره می خوره. و من در عمل برای باز کردن این گره ها کاری از پیش نمی برم. کاری از پیش نمی برم، چون اصلا منی در کار نیست! من تو ذهنم دفن شدم.
قبلنا، حالم بد بود. الان خوبم. حس خوبی به خودم و به ذهنم دارم. می دونم ذهنم این طناب ها رو برای محافظت از من بسته.
این "من" هایی که دارم استفاده می کنم، به معانی مختلفی هستن.
فرشته مهربان، گفتید تحلیل نکنم. بدون تحلیل، چطور می شه آگاهانه ساده کرد؟ (اینو واقعا دارم می پرسم) حتی در ریاضیات، وقتی می خوایم یک کسر رو ساده کنیم، باید صورت و مخرجش رو به عوامل اول تجزیه کنیم.
البته من یکبار دیگه هم در چنین شرایطی بودم. اونبار دو سه سال تحلیل کردم تا بتونم خودم رو ساده کنم. اما نشد.
بعدش یک دفعه ای، اتفاق افتاد. و برای یه مدت طولانی با هستی متحد موندم. اون نتیجه ی یک نوع شهود بود.
چطور می شه آگاهانه به شهود رسید؟ اگه اینکارو بلد بودم، عالی می شد.
=====================
در هر حال، اهمیتی نداره از راه درست یا غلط، مهم اینه که مشکل حل بشه. اما اول باید دید مشکل اصلی چیه؟ (چون الان مشکلات زیادی هست، که فکر می کنم ریشه ی همشون یک چیز باشه) من مطمئن نیستم شما کلمه "تعارض" رو برای چی استفاده کردی. اما نداشته ی اصلی من (چیزی که عطشش رو دارم) صلح و یکپارچگیه. منظور شما از تعارض همین بود؟ راه حلی برای رسیدن بهش دارید؟
=================================================
مرسی آقا پارسا، اینجور سوال پرسیدن خیلی خوبه. لطفا بدون توجه به بقیه پست ها، شما به 20 سوالیتون ادامه بدید. البته 200 تا هم اجازه دارید. چون ذهن من در توضیح دادن خودم و مسائلم به دیگران خیلی ضعیفه. مطالب رو طوری بیان نمی کنم که دیگران متوجه بشن جریان چیه (البته گاهی خودم هم نمی دونم جریان چیه).
شاید اگه فرمان دست کس دیگری باشه، به یه نتیجه ای برسیم.
خب سوال اول ...( تو جیب جا میشه ) خخخ .
آره فکر کنم جا بشه. فکر می کنم همه ی این مشکلاتی که من دارم، در واقع یک چیز هستند. و اگه اون یک چیز رو به وضوح ببینم و درک کنم، همه چی با هم درست می شه. البته شاید همین تصور باعث درجا زدنم شده باشه. شاید همین باعث می شه راه های سخت رو ادامه ندم. چون وقتی می بینم سخته، میگم پس این نیست.
بیشتر چه موضعی از شما از جانب مورد سوال آسیب دیده است ....؟؟؟؟ ذهن شما ؟؟؟ افکار شما؟؟؟ رفتار شما؟؟؟؟ اطرافیان ؟؟؟ در این سوال از محل آسیب به مشکل خواهیم رسید ....
در همه ی این مواردی که گفتید، مشکل دارم. البته از نظر دیگران خوبم، حالا گاهی یه مسائلی هست، که برای همه هست. چه در رابطه با خود، چه در رابطه با دیگران.
علتش اینه که دیگران من رو اونطوری که هستم، پذیرفتن، و همینجوری دوستم دارن. برای همین از تغییرات مثبتم خوشحال می شن. اما من، هرچند که الان خیلی بیشتر از قبل خودم رو دوست دارم، اما چیزی هست که قلبم براش پر می کشه. هوس چیزی رو دارم که در جهتش حرکت نمی کنم. اعصابم از دست خودم خورده....
حتما می خواید واضح تر جواب بدم. در عمیق ترین سطح، چیزی که آسیب دیده، ارتباط من با خودم و با هستیه. ارتباطم صاف و روشن نیست. محکم نیست.
در سطح بعدی، ارتباطم با ذهنمه. ذهنم مثل یه مادر نگرانه، که از ترس اینکه فرزندش آسیب نبینه، اون رو محدود و محدود تر می کنه. تا جائیکه در آغوش خودش حبسش می کنه، و تازه به این هم راضی نمی شه و دست و پاش رو هم با طناب هایی می بنده که مبادا به سمتی بره که نباید بره.
از یه طرف بچه فاسد شده، از یه طرف این ذهنی که به اشتباه خودش رو مادر و حمایت گر میدونه هم ضعیف شده، چون مدام نشسته و چیزی رو در آغوشش فشرده. بی حرکت مونده.
رابطم با جسمم هم مشکل داره. جسمم ازم یه رودخونه ی نور رو انتظار داره که صبح ها درش جاری بشه. صبح ها قبل از اینکه بیدار بشم، اولین چیزی که حس می کنم، ساق پامه. و اولین چیزی که بهش توجه می کنم اون نوره که نیست! و چون اون حالت رو از یه راه اشتباه بدست آورده بودم، هی دنبال راه درستی می گردم که دوباره اون حالت رو بوجود بیارم. برای همین قبل از اینکه بیدار بشم، گاهی یکی دو ساعت تو ذهنم مفاهیم مختلف بالا و پایین میشن و خود درگیری دارم. گاهی صد تا تصمیم مختلف می گیرم. که پنجاه تاش از یک نوع و پنجاه تاش از یک نوع دیگن که یک در میان کنار هم قرار گرفتن!
روابطم با دیگران هم چندان خوب نیست. و اغلب وقتی برای روابط با دیگران نمی ذارم. یعنی حوصله ندارم وقت بذارم و کسی رو در ارتباط باموضوعی که باعث اختلافمون شده قانع کنم. مذاکره گر خوبی نیستم. چون بالغم آلوده ست....
کلا روابط تا جایی پیش میرن که طرف مقابل مقاومت کنه. حتی دلم نمی خواد با پدر و مادرم حرف بزنم. و اگه اونا موافقت می کردن، من میخوام با هم حرف نزنیم. دلم نمی خواد دوستام بیان دور و برم. مگر بعضی وقتا که یا دلم براشون تنگ بشه، یا بخوام برم جایی که با اونا راحت تر باشم یا بیشتر بهم بچسبه.
اما از طرفی هم دیگران و تصورشون از من، خیلی برام مهمه. اگه حس کنم اطرافیانم حس خوبی بهم ندارن، یا بهم احترام نذارن، عصبی می شم.
فقط روابط کاری رو دوست دارم. و تو محیط کارم حالم خوبه. حرف زدن و ارتباط برقرار کردن در حیطه ی شغلی رو دوست دارم و لذت می برم. چون اونجا احساس قدرت می کنم، اما اگه جایی احساس قدرت نکنم، جدا می شم.
پس کلا جواب سوالتون شد: محل آسیب روابط هست. رابطه با هستی، با خودم، با ذهنم، با جسمم، با انسان ها. فقط رابطم با خاک و حیووانا خوبه.
================================================
مرسی من میدونم، سعی کردم توضیح بدم.
================================================
مرسی آقا حامد، هنوز پستتون رو نخوندم، بعدا جواب میدم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)