با سلام و عرض وقت بخیر
اسم من شهاب. 25 سالمه و دانشجوی سال اخر کارشناسی ارشد هستم . دو سال کار می کنم و یک درآمد متوسط حدود 1.500.000 ماهانه دارم. به نظر خودم حداقل شرایط ممکن رو برای ازدواج دارم و نیازش رو هم در خودم حس می کنم چون خانواده نسبتا مذهبی دارم و تا حالا دنبال رفع نیاز هام از طریق غیر شرعی نبودم و با دختری هم ارتباط خاصی تا چند وقت پیش نداشتم.
تقریبا از هشت ماه پیش یکی از هکارام تو شغل قبلیم نظرم رو جلب کرد به نظرم دختر خوبی می آمد
تو محیط کار ارتباط نسبتا نزدیکی با هم داشتیم هم رشته خودمه فقط دو سال از من بزرگتره که این مسئله اولش باعث شد یه مقدار شک و تردید داشته باشم بعد از چهار ماه درگیری ذهنی که چکار کنم بالاخره بهش گفتم که من بهت علاقه دارم و می خوام بیشتر آشنا بشیم.
اینم بگم که دلیل این که گفتم بهش این بود که یه شغل بهتر پیدا کرد و داشت از پیش من می رفت این بود که ترسیدم از دستش بدم.
بهم گفت که اصلا انتظار این مسئله رو نداشته ولی برخوردش خیلی خوب بود و گفت فکر می کنه
چند روز بعد بهم گفت که الان چند ماهه که به خاطر حس تنهایی که داشته با یه پسر در ارتباطه ولی رابطشون جدی نیست و می خواد اون رابطش رو تموم کنه و البته گفت که اتفاق خاصی هم بینشون نیفتاده
منم گفتم از این که بهم گفتی ممنونم و ازش خواستم که اون رابطه رو تموم کنه که گفت فرصت می خوام.
تو همین شرایط بودیم که مادرش یه مریضی سخت گرفت و بیمارستان بستری شد و حال و روحیه ایشان خراب شد و می گفت نمی تونم تصمیم بگیریم تو این شرایط منم بهش حق دادم و صبر کردم
تو این شرایط به نظرم بهم ریختگی روحیش خیلی زیاد بود بهمین خاطر ازش پرسیدم که مطمئنی شرایطت عادیه که گفت می خواد صادق باشه و گفت که از اختلال دو قطبی رنج میبره و حتی شش سال پیش یه بار بیمارستان بستری شده من اولش نمی دونستم چیه ولی بعدا فهمیدم که انگار مشکل جدیه هست
با این وجود برای این که بهش علاقه مند و وابسته شده بودم قضیه رو به خانوادم گفتم تا به شکل رسمی اقدام کنم و بتونم بهش نشون بدم که واقعا جدی هستم.
هرچند خانوادم به خاطر سنش یکم مقاومت کردن ولی گفتن نظرم رو می پذیرن
وقتی به ایشون خبر دادم که من به خانوادم گفتم که به یکی علاقه مند شدم احساس کردم به جای اینکه احساس اطمینان کنه بدتر از من دور شد و شروع کرد به این که مطمئن نیست ما به درد هم بخوریم و از این حرف ها بعد گفت که خانواده اونا خیلی مذهبی نیستن و فرهنگ ها مون از هم دوره
منم اینا رو قبول دارم ولی به نظرم انقدر هم جدی نیست
الان به من میگه که من تو رو از هر کسی بیشتر دوست دارم و منم واقعا اینو می دونم ولی نمی دونم چرا از نظر جنسی برام جذاب نیستی این رو برای اولین بار بهم گفت و خیلی برام سخت بود این حرفش واقعا برام سخت بود خیلی سخت چون ما راجع به این مسائل هم تا حالا با هم حرف نزده بودیم از طرفی من واقعا نه قیافم بد نه فیزیکم بده ولی نمی دونم چرا اینجوری گفت این حرفش اعتماد به نفسم رو هم خیلی خراب کرد
بعدش گفت من می خوام با تو دوست باشم فقط همین وقتی بهش میگم مطمئنی از این حرفی که میزنی میگه نه بذار بیشتر فکر کنم
هر دفعه یه چیزی میگه اخرین بار هم گفت به نظرش من می تونم ارتباط خیلی بهتری با خواهرش داشته باشم که اون یک سال از من کوچیکتره و می گفت خیلی به من(شهاب) شبیه اینم بگم که خواهرش رو واقعا دوست داره و یه جورایی براش مهم ترین ادم زندگیشه
که من گفتم نه و من خودش رو دوست دارم و اصلا نمی فهمم این چه حرف هایی که میزنه
تازه هنوز هم ارتباطش رو با اون فرد قطع نکرده و میگه نمی تونه
من هنوزم دوستش دارم وبهش خیلی وابسته شدم چند بار سعی کردم ترکش کنم ولی نتونستم برعکس چیزی که اون میگه به نظر من اون جذابه( از نظر من ها وگرنه شاید اگر کسی ببینه بگه این چسه انتخاب کردی ولی من خوشم میاد ازش چهره و فیزیک متوسطی داره) و من واقعا می خوامش و حاضرم برم خواستگاری و رسمی اقدام کنم ولی میگه نه تو نه هیچ کس دیگه حق نداره بیاد خواستگاری
میگه بذار یه مدت دوست باشیم تا ببینیم چی میشه
واقعا نمی دونم چی کار کنم اعصابم از این کاراش خرد شده ولی ترک کردنش هم برام خیلی سخته یه بار دو روز ولش کردم حتی گوارشم هم بهم ریخت و نه خواب داشتم و نه خوراک
ازتون می خوام کمکم کنید
ممنونم
علاقه مندی ها (Bookmarks)