به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1
  1. #1
    عضو کوشا آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 06 دی 01 [ 17:36]
    تاریخ عضویت
    1393-3-15
    نوشته ها
    430
    امتیاز
    13,817
    سطح
    76
    Points: 13,817, Level: 76
    Level completed: 42%, Points required for next Level: 233
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    833

    تشکرشده 422 در 187 پست

    Rep Power
    64
    Array

    چرا من نميتونم خونوادمو دوس داشته باشم؟ از خودم متنفرم

    سلام...
    راستش اين روزا كه پدرشوهرم ناخوشه، وقتى ميبينم شوهرم چطورى داغونه و با چه عشقى از باباش نگهدارى ميكنه،ميبرتش حموم،خريداى خونه رو واسه مامانش ميكنه،اصن چطورى وقتى باباشو برده بودن دكتر تهران،طاقت نياورد و شبونه راه افتاد بره ببينتش،يه سره كارش شده گريه،
    همهش خودمو با اون مقايسه ميكنم.
    كه چقد نامردم،همين احساسى مه شوهرم به پدرش داره من به اون و زندگيم دارم،همه فكر و ذكرم شده شوهرم و اختلافمونو و اين زندگى.
    هرچقد اون به خاطر خونوادش به من فشار مياره من به خاطر اون به خونوادم فشار ميارم،
    چقد باهاشون بدرفتارى ميكنم.
    اگه من بودمم اين كارارو واسه خونوادم ميكردم؟! نه،من اول سبك سنگين ميكردم چى به نفع زندگيم با شوهرمه بهد تصميم ميگرفتم...
    اصن من تا خالا نگران خونوادم شدم؟! اصن تا حالا دلم واسشون انگ شده؟
    اصن شده كارى كنم واسشون؟ نه مگه از زندگيم اضافه مياد؟! تا حالا يه بار واسشون اشك ريختم؟! اينهمه مامانم زجر كشيده،يه بار غصه شو خوردم؟! نه من فقط غصه خودمو شوهرم و زندگيمو ميخورم،.يه بار كنار مادرم بودم؟! اونهمه كتك خورد،از خونه بيرونش كردن،خواهر و برادرم چه روزايى داشتن وقتى مه بابام خونه راشون نميداد،ولى من انگار نه انگار از پوست و گوشت اونام.چسبيده بودن شوهرمو و به فكر زندگيم بودم...
    از خودم متنفرم،اين روزا كه شوهرمم ميبينم چطورى داره همه چيزمونو ميريزه به پاى پدرش و خونوادش،من از خودم بيشتر بدم مياد،كه چطور بچه ايم وتسه خونوادم.مه هر كارم ميكنمم نميتونم دوسشون داشته باشم.نه كه به قول شوهرم بيشتر از خودم،حتى اندازه خودم.

    وقتى ميبينم چطورى واسه يه ساعت بيشتر در كنار خونوادش بودن دست و پا ميزنه،ياد مامانم ميرفتم.
    مه تا يه هفته بعد عروسيم تو خواب حرف ميزده و اسم منو ميگفته،اما من هيچوقت دلم واسش تنگ نشد،فقط از رو وظيفه ميرفتم ديدنش.

    يا راهي خواهم يافت
    يا راهي خواهم ساخت
    ویرایش توسط Somebody20 : چهارشنبه 10 تیر 94 در ساعت 15:10


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. خيلى چاقم و نميتونم غذا نخورم
    توسط فرين دخت در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 17
    آخرين نوشته: شنبه 02 اسفند 93, 14:57
  2. چطوري ميتونم بفهمم كه روحيه من با شرايط زندگي در خارج از کشور جور درمياد؟
    توسط فارهه در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: چهارشنبه 15 مرداد 93, 00:25
  3. نميتونم از حقم در خانواده دفاع كنم.
    توسط roze sepid در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 13
    آخرين نوشته: جمعه 25 مرداد 92, 20:30
  4. نه ميتونيم بدون هم زندگي كنيم نه با هم لطفا كمك!
    توسط fereshteh77 در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: چهارشنبه 04 بهمن 91, 03:05
  5. پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: چهارشنبه 26 مرداد 90, 09:49

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 20:00 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.