چرا من نميتونم خونوادمو دوس داشته باشم؟ از خودم متنفرم
سلام...
راستش اين روزا كه پدرشوهرم ناخوشه، وقتى ميبينم شوهرم چطورى داغونه و با چه عشقى از باباش نگهدارى ميكنه،ميبرتش حموم،خريداى خونه رو واسه مامانش ميكنه،اصن چطورى وقتى باباشو برده بودن دكتر تهران،طاقت نياورد و شبونه راه افتاد بره ببينتش،يه سره كارش شده گريه،
همهش خودمو با اون مقايسه ميكنم.
كه چقد نامردم،همين احساسى مه شوهرم به پدرش داره من به اون و زندگيم دارم،همه فكر و ذكرم شده شوهرم و اختلافمونو و اين زندگى.
هرچقد اون به خاطر خونوادش به من فشار مياره من به خاطر اون به خونوادم فشار ميارم،
چقد باهاشون بدرفتارى ميكنم.
اگه من بودمم اين كارارو واسه خونوادم ميكردم؟! نه،من اول سبك سنگين ميكردم چى به نفع زندگيم با شوهرمه بهد تصميم ميگرفتم...
اصن من تا خالا نگران خونوادم شدم؟! اصن تا حالا دلم واسشون انگ شده؟
اصن شده كارى كنم واسشون؟ نه مگه از زندگيم اضافه مياد؟! تا حالا يه بار واسشون اشك ريختم؟! اينهمه مامانم زجر كشيده،يه بار غصه شو خوردم؟! نه من فقط غصه خودمو شوهرم و زندگيمو ميخورم،.يه بار كنار مادرم بودم؟! اونهمه كتك خورد،از خونه بيرونش كردن،خواهر و برادرم چه روزايى داشتن وقتى مه بابام خونه راشون نميداد،ولى من انگار نه انگار از پوست و گوشت اونام.چسبيده بودن شوهرمو و به فكر زندگيم بودم...
از خودم متنفرم،اين روزا كه شوهرمم ميبينم چطورى داره همه چيزمونو ميريزه به پاى پدرش و خونوادش،من از خودم بيشتر بدم مياد،كه چطور بچه ايم وتسه خونوادم.مه هر كارم ميكنمم نميتونم دوسشون داشته باشم.نه كه به قول شوهرم بيشتر از خودم،حتى اندازه خودم.
وقتى ميبينم چطورى واسه يه ساعت بيشتر در كنار خونوادش بودن دست و پا ميزنه،ياد مامانم ميرفتم.
مه تا يه هفته بعد عروسيم تو خواب حرف ميزده و اسم منو ميگفته،اما من هيچوقت دلم واسش تنگ نشد،فقط از رو وظيفه ميرفتم ديدنش.
يا راهي خواهم يافت
يا راهي خواهم ساخت
ویرایش توسط Somebody20 : چهارشنبه 10 تیر 94 در ساعت 15:10
علاقه مندی ها (Bookmarks)