به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 11
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 11 تیر 94 [ 14:46]
    تاریخ عضویت
    1394-4-07
    نوشته ها
    4
    امتیاز
    130
    سطح
    2
    Points: 130, Level: 2
    Level completed: 60%, Points required for next Level: 20
    Overall activity: 42.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points
    تشکرها
    19

    تشکرشده 10 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array

    سوشیال فوبیا + خیالپردازی شدید + افکار ناخواسته

    سلام
    به خاطر سایت خوبتون که آدمایی مثل من میتونن مشکلاتشون را داخلش راحت مطرح کنند ممنونم.
    همانطور که از عنوان مطلبم مشخصه مشکلات زیادی دارم.
    هراس اجتماعی ( سوشال فوبیا) :من در زمان کودکی اصلا این مشکل را نداشتم . حتی خیلی راحت با بچه‌های دیگه دوست می‌شدم، حتی چند روز جدای از پدر ومادرم با خانواده داییم می‌رفتم مسافرت . البته اون موقعم اندکی خجالتی بودم ولی از جمع اجتناب نمی‌کردم .در دوران دبیرستان و راهنمایی هم تاحدودی خوب بودم، دوستان صمیمی داشتم ولی فک میکنم مشککلم از همون دوران شروع شد. از دوران راهنمایی ارتباط با فامیل را قطع کردم، طوریکه چند سالی هست اقوام راندیدم نه در مزاسم شادیشون شرکت میکنم نه در مزاسم ناراحتیشون. حتی برای عموی خودم نتونستم سر قبر برم. در دوران دبیرستان هم دوست صمیمی داشتم و میتونستم با اقراد در حد درس و مدرسه ارتباط برقرار کنم یا راجع به مسائل خانوادگیم حرف بزنم اما هربار کسی من را برای تولد یا دورهمی به خونشون دعوت میکرد من استرس میگرفتم و نمیرفتم و خودم هم هیچ وقت نتونستم کسی را خونمون دعوت کنم. اون موقع نمیدونستم اسم این بیماری سوشال فوبیا هستش . البته اون موقع هنوز دچار ترس از حرف زدن سرکلاس نبودم و همیشه جواب سوالایی که میدونستم را میگفتم . از وقتی رفتم دانشگاه همه چیز حادتر شد. با توجه به اینکه رشته‌ای که رفتم نیاز داشت سر کلاس صحبت کنیم ، واقعا دچار استرس و عذاب بودم. همیشه از ترس اینکه استاد من را صدا بزنه و درس بلد نباشم ، درس می‍خوندم . اگه آماده نبودم سرکلاس نمی‌رفتم. اگه دیر می‌رسیدم روم نمیشد وارد کلاس بشم. کابوس رفتن پای تخته . الان که علائم سوشال فوبیا را میخوندم من اکثر این علادم را دارم:
    1.از زماني که به ياد دارم هيچ وقت در حضور ديگران احساس آرامش نکرده ام. همواره نگران قضاوت ديگران درباره خودم هستم.
    2.سرخ شدن، تعریق زیاد، لرزش، تپش قلب، احساس دل آشوب و لکنت زبان.
    3. ترس از ملاقات و آشنایی با دیگران برای نخستین بار( مثلا با خانواده دوستانم یا دوست دوستم) ،
    4.ترس از مرکز توجه بودن ( پای تخته رفتن یا خواندن مطلبی در کلاس یا جواب دادن به سوال یا اعلام نظر کردن)
    5.ترس از زیر نظر گرفته شدن توسط دیگران در مواقعی که کاری را انجام میدم
    6. ترس از خوردن وآشامیدن در جمع
    الان که دارم این مطلب را می‌نویسم هیچ دوستی ندارم ، به دلیل هراس اجتماعی ام از دانشگاه انصراف داده ام با اینکه ترم 4 دانشگاه دولتی بودم و معدلم هم خوب بود و تا قبل از اون به ادامه تحصیل هم فکر می‌کردم. از یک سلام و احوال ‌پرسی ساده با افراد عاجزم، نمیتونم تنهایی برم بیرون وقتی میرم بیرون احساس میکنم دیگران منو مسخره می‌کنند ( البته چند باری هم واقعا مسخره شدم به خاطر طرز نگاه کردنم و راه رفتنم) همیشه سرم را پایین می‌اندازم . نمی دانم موقع راه رفتن به کجا نگاه کنم، واسه همین سرمو میندازم پایین . دوست دارم حداقل خیاطی یاد بگیرم ولی می‌ترسم برم کلاس و وسط کلاس اتفاقی بیفته ومن مجبور بشم کلاس را نصف نیمه رها کنم . دوست دارم به کلاس زبان بروم و لی چون هول میشم و تند تند صحبت می‌کنم نمی‌تونم به کلاس برم. ( نمی‌دونم فیلم اینجا بدون من بهرام توکلی را دیدید یا نه ولی من دقیقا شبیه دختری هستم که تو فیلمه با این تفاوت که من معلولیت ندارم!!) نمی‌دونم این مسئله تا چه حد درسته ولی من در حضور جنس مخالف ترسم بیشتر میشه به گونه‌ای که اصلا دوست ندارم در حضور اونها صحبت کنم . یا اگر پسری به من نگاه کنه احساس میکنم داره منو مسخره می‌کنه . این مسئله برام دردسرهای دیگه‌ای را به همراه داشته است:
    خیالبافی: همیشه تو خیالات خودم سیر میکنم فقط کافیه یه اهنگ گوش بدم حالا هرچی میخواد باشه منم بدون توجه به مفهوم اون آهنگ واسه خودم شروع به خیالپردازی می‌کنم. خیالاتم دقیقا از دوران نوجوانی شروع شد . کیفیت خیالاتم به گونه‌ای هست که توی هیچ کدوم از اونها من نیستم . در واقع من جای افراد دیگری هستم با خانواده‌ای دیگر و در شرایط دیگر. کافیه یه فیلم یا سریال یا حتی مستند اجتماعی ببینم تا شروع کنم به خیالپردازی. برای مثال چند وقت پیش خواهرم با یک دخترکه از بهزیستی بود صحبت کرده بود و بعد واسه من تعریف کرد . من در تا مدتی خودم را در خیالاتم به جای اون دخترمیذاشتم ، با اینکه شرایط زندگیش از منم بدتر بود دوست داشتم جای اون بودم. خیالات زیادی دارم انقدر متنوع که اگه بخوام هممش را از بچگی تا الان بگم چندین صفحه میشه!!!!
    ترس از ارتباط با جنس مخالف: من هم مثل هر انسان دیگه‌ای به سنی رسیدم که دلم میخواد با یه نفر وارد رابطه بشم، اما به خاطر این ترس لعنتی نمی‌تونم. حتی یک دوستی معمولی هم نمی‌تونم با هیچ پسری داشته باشم. تا به حال دچار چندین عشق یک طرفه شدم که اون ها هم تاثیر بدی روم گذاشتن، تا پارسال که از یک پسری در دانشگاه خوشم اومد، مثل همیشه به خودم گفتم این هم از علاقه‌های یک طرف‌ام است. اما متلسفانه یا خوشبختانه اون پسر هم از من خوشش اومد و هر بار که فرصت صحبت پیش میومد من از این آقا فرار می‌کردم. این ماجرای موش و گربه بازی فک کنم دو ماهی طول کشید تا اون پسر کلا بی‌خیال من شد.بعدها بدون اینکه یک کلمه با این پسر صحبت کنم در موردشد دچار خیالپردازی شدم و انقدر بهش فک کردم دارم دیوونه میشم . ( می‌دونم این سایت مخالفه روابط دوستی هستش اما دقت کنید من نه به خاطر اعتقادات مذهبیم با هیچ پسری دوست نمیشم بلکه به خاطر ترسم هست که با هیچ کس دوست نمشم) شاید بگید تو که با این پسر یه کلمه هم حرف نزدی پس چه جوری داری میگی عاشقش شدی. اما یک سال و نیم تمام است که من به این آقا فک می‌کنم ، در موردش دچار خیالپردازی شدم. گاهی تا خود صبح گریه میکنم و دچار افکار خودکشی می‌‌شم. اما این آقا از ذهنم بیرون نمیره. نمیتونم ان پسر را فراموش کنم . انقدربهش فک کردم که فک می‌کنم اگه ازدواج کنم به همسر ایندم خیانت کردم. چون یک سال تمامه که در همه خیالاتم این اقا هم بوده من هر خیالپردازی کردم و خودم را جای هرکسی که گذاشتم این اقا هم پایه ثابت خیالاتم بوده میدونم میگید تو دیگه عجب دیوونه ای هست. خودمم میدونم مشکل دارم. ولی نمیشه میام کتاب بخونم یاد این آقا می‌افتم فیلم میبینم یاد این آقام ی‌افتم.
    متاسفانه دچار افکار ناخواسته جنسی هم شدم . گاهی خودارضایی میکنم . از خودم بدم میاد. احساس میکنم ذهنم فاسد شده. گاهی حتی ناخواسته افکار بدی میاد تو ذهنم حتی وسط نماز خوندن و این باعث میشه احساس کنم حتی خدا هم نظری بهم نداره وازم ناامیده. افکاری که حتی نمیتونم با روانشناس مطرح کنم . نمیدونم چی کار کنم؟؟؟
    میدونم خییلی زیاد نوشتم شرمندم. ولی اگه کمکم کنید ممنون میشم.

  2. کاربر روبرو از پست مفید Shimaa تشکرکرده است .

    باغبان (یکشنبه 07 تیر 94)

  3. #2
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 16 فروردین 03 [ 23:50]
    تاریخ عضویت
    1393-12-20
    نوشته ها
    3,163
    امتیاز
    89,976
    سطح
    100
    Points: 89,976, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    7,784

    تشکرشده 6,820 در 2,405 پست

    Rep Power
    0
    Array


    سلام


    به همدردی خوش آمدید .


    اهداف زندگیت را مشخص کردی ؟


    ممنون .




  4. 2 کاربر از پست مفید باغبان تشکرکرده اند .

    :)لبخند (دوشنبه 08 تیر 94), Shimaa (دوشنبه 08 تیر 94)

  5. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 02 مرداد 01 [ 18:54]
    تاریخ عضویت
    1394-2-25
    نوشته ها
    153
    امتیاز
    9,870
    سطح
    66
    Points: 9,870, Level: 66
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 180
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    719

    تشکرشده 351 در 126 پست

    حالت من
    Bitafavot
    Rep Power
    41
    Array
    به همدردی خوش اومدی دوست عزیز.....
    به احتمال قوی احساس حقارت می کنید نسبت به اطرافیانت و دلیل هم دارید...برایمان دلائلشو بگید.....
    باید مسئله شما ریشه یابی بشه....هراس اجتماعی یا هر مشکلی که با روان انسان سرو کار داره..مثه یه سرماخوردگی نیست که بشه برای همه یه نسخه پیچید....
    شما اعتماد بنفستون ضعیفه تا حدی که کوچکترین تلاشی برای مقابله با این موضوع نداشتید؟
    باید نکات مثبت خودتون رو بولد کنید....

  6. 3 کاربر از پست مفید افسونگر تشکرکرده اند .

    :)لبخند (دوشنبه 08 تیر 94), Shimaa (دوشنبه 08 تیر 94), باغبان (دوشنبه 08 تیر 94)

  7. #4
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 16 فروردین 03 [ 23:50]
    تاریخ عضویت
    1393-12-20
    نوشته ها
    3,163
    امتیاز
    89,976
    سطح
    100
    Points: 89,976, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    7,784

    تشکرشده 6,820 در 2,405 پست

    Rep Power
    0
    Array


    سلام


    هر سئوالی داری بپرس !

    شاید دیگه فرصت نشه !

    وقتی ارباب ذهنت بشی ، اون موقع دیگه آزادی !

  8. 2 کاربر از پست مفید باغبان تشکرکرده اند .

    :)لبخند (چهارشنبه 10 تیر 94), Shimaa (دوشنبه 08 تیر 94)

  9. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 16 اسفند 95 [ 03:59]
    تاریخ عضویت
    1394-1-03
    نوشته ها
    300
    امتیاز
    10,581
    سطح
    68
    Points: 10,581, Level: 68
    Level completed: 33%, Points required for next Level: 269
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First Class1 year registered10000 Experience Points
    تشکرها
    1,164

    تشکرشده 917 در 282 پست

    Rep Power
    85
    Array
    سلام Shimaa.


    نقل قول نوشته اصلی توسط Shimaa نمایش پست ها
    در دوران دبیرستان و راهنمایی هم تاحدودی خوب بودم، دوستان صمیمی داشتم ولی فک میکنم مشککلم از همون دوران شروع شد. از دوران راهنمایی ارتباط با فامیل را قطع کردم، ...................
    دقيقا چه موضوعي باعث شد كه در آن دوران از ارتباط با ديگران دوري كنيد ؟
    چه اتفاق يا شرايط خاصي باعث اين موضوع شد؟



    نقل قول نوشته اصلی توسط Shimaa نمایش پست ها
    البته اون موقع هنوز دچار ترس از حرف زدن سرکلاس نبودم و همیشه جواب سوالایی که میدونستم را میگفتم . از وقتی رفتم دانشگاه همه چیز حادتر شد. با توجه به اینکه رشته‌ای که رفتم نیاز داشت سر کلاس صحبت کنیم ، واقعا دچار استرس و عذاب بودم. همیشه از ترس اینکه استاد من را صدا بزنه و درس بلد نباشم ، درس می‍خوندم . اگه آماده نبودم سرکلاس نمی‌رفتم. اگه دیر می‌رسیدم روم نمیشد وارد کلاس بشم. کابوس رفتن پای تخته.
    طرز بيانتون كه خيلي خوبه همينطور دقيق و شفاف به تعريف مشكل پرداختيد نشان از تمركز خوب ........ تجزيه تحليل مناسب شرايطتون داره كه كم چيزي نيست ......... براي برقراري ارتباط به نظر نمي آيد ضعف يا مشكلي حداقل در نحوه ي بيان داشته باشيد .


    نقل قول نوشته اصلی توسط Shimaa نمایش پست ها
    لان که علائم سوشال فوبیا را میخوندم من اکثر این علادم را دارم:
    1.از زماني که به ياد دارم هيچ وقت در حضور ديگران احساس آرامش نکرده ام. همواره نگران قضاوت ديگران درباره خودم هستم.
    2.سرخ شدن، تعریق زیاد، لرزش، تپش قلب، احساس دل آشوب و لکنت زبان.
    3. ترس از ملاقات و آشنایی با دیگران برای نخستین بار( مثلا با خانواده دوستانم یا دوست دوستم) ،
    4.ترس از مرکز توجه بودن( پای تخته رفتن یا خواندن مطلبی در کلاس یا جواب دادن به سوال یا اعلام نظر کردن)
    5.ترس از زیر نظر گرفته شدن توسط دیگران در مواقعی که کاری را انجام میدم
    6. ترس از خوردن وآشامیدن در جمع
    اين ترسها احتمالا ناشي از عدم خودباوري شماست ............. قضاوت ديگران مركز توجه بودن و ........... ترس از اين موارد براي تمامي آدمها تا حدي صدق مي كند اما خيلي كمتر از شما.


    نقل قول نوشته اصلی توسط Shimaa نمایش پست ها
    از یک سلام و احوال ‌پرسی ساده با افراد عاجزم، نمیتونم تنهایی برم بیرون وقتی میرم بیرون احساس میکنم دیگران منو مسخره می‌کنند ( البته چند باری هم واقعا مسخره شدم به خاطر طرز نگاه کردنم و راه رفتنم) همیشه سرم را پایین می‌اندازم .

    یا اگر پسری به من نگاه کنه احساس میکنم داره منو مسخره می‌کنه
    واقعا همه ي ما برايمان پيش آمده كه به دليلي مورد تمسخر قرار گرفته باشيم و هيچ يك از مورد تمسخر قرار گرفتن خوشحال نمي شويم . اما دليلي ندارد هميشه هر نگاه و حرفي به معني تسخر باشد ........ دليلي هم ندارد از تمسخر ديگران بترسيم حتي اگر واقعا موردي براي مسخره شدن وجود داشته باشد ............. اما شما كه خيلي مي ترسي احتمالا در اين مورد هم بيشتر خيال بافي مي كنيد.


    نقل قول نوشته اصلی توسط Shimaa نمایش پست ها

    خیالبافی: همیشه تو خیالات خودم سیر میکنم فقط کافیه یه اهنگ گوش بدم حالا هرچی میخواد باشه
    زندگي واقعيت را درياب ........... خيلي از مسائلي كه با خيالاتت در جستجويشان هستي مي تواني در دنياي واقعي به دست بياوري .
    دوست داريد چه زندگي داشته باشيد ؟



    نقل قول نوشته اصلی توسط Shimaa نمایش پست ها
    می‌دونم این سایت مخالفه روابط دوستی هستش اما دقت کنید من نه به خاطر اعتقادات مذهبیم با هیچ پسری دوست نمیشم بلکه به خاطر ترسم هست که با هیچ کس دوست نمشم
    مي دانيد كه دليل مخالفت اين سايت با دوستي دختر و پسر منحصرا اعتقادات مذهبي نيست؟


    نقل قول نوشته اصلی توسط Shimaa نمایش پست ها
    شاید بگید تو که با این پسر یه کلمه هم حرف نزدی پس چه جوری داری میگی عاشقش شدی. اما یک سال و نیم تمام است که من به این آقا فک می‌کنم ، در موردش دچار خیالپردازی شدم

    اما این آقا از ذهنم بیرون نمیره. نمیتونم ان پسر را فراموش کنم . انقدربهش فک کردم که فک می‌کنم اگه ازدواج کنم به همسر ایندم خیانت کردم.
    خودتان مي گوييد در مورد اين آقا خيالپردازي كرده ايد ........... يعني شما عاشق او نشدي ............ عاشق خيالاتت شدي.


    نقل قول نوشته اصلی توسط Shimaa نمایش پست ها
    از خودم بدم میاد. احساس میکنم ذهنم فاسد شده. گاهی حتی ناخواسته افکار بدی میاد تو ذهنم حتی وسط نماز خوندن و این باعث میشه احساس کنم حتی خدا هم نظری بهم نداره وازم ناامیده.
    مشكلات شما حاد نيست .......... فقط حساسيتهايتان از مقدار معمول بيشتر است ............. فقط اينكه علت و ريشه ي تمام اين مسائل با هم مرتبط و در هم آميخته است.

    اصلا فكر نكنيد دختر بدي هستيد چون اگر بوديد عذاب وجدان نداشتيد ........... اين حس يعني خدا شما را رها نكرده و از شما نااميد نيست.


    ترسهاي شما از اجتماع نيست .......... احتمالا از ضعف اعتماد به نفس شماست .........


    باور كنيد اگر زندگي همه ي آدمها را از نزديك تماشا كنيم آن هم با نگاهي خوشبينانه همه حداقل يك نقطه ضعف دارند ........ حداقل يك بيماري يا مشكل .............. حداقل يك مورد براي قضاوت ............ يك مورد براي مسخره كردن آنها پيدا مي كنيم.

    اما همه از جمله شما نقاط قوت بسياري براي افزايش اعتماد به نفس خود دارند.


    با همه قطع رابطه كرديد ........... ارتباط اجتماعي برايتان سخت شد ............ از اجتماع بيشتر دوري كرديد........


    دانشگاه را رها كرديد ............. همين طور تنها و تنهاتر شديد ............... منشا اين خيالپردازي ها از همين تنهايي و عدم رضايت از فرصتهاي از دست رفته است .

    به افكار و تخيلات متوسل شدي تا زندگي ايده ال خود را در ذهن به تصوير بكشي.

    مي داني چرا ان عمل را انجام مي دهي ؟ ............... چون در مورد جنس مخالف خيالپردازي مي كني ................ خيال پردازي مي كني چون خودت را تنها كرده اي و اسير نااميدي شدي.


    مواردي كه اشاره كرديد ترس ندارد ........... با كمي اعتماد به نفس و تقويت ويژگيهاي خوبتان ....... با تمرين چگونگي ارتباط با ديگران ........... با غلبه بر ترسها ............ با پذيرش نقاط ضعف و نارضايتيهايي كه به سبب دوري از اجتماع و تنهاييها برايتان پيش آمده از اين تسليم شدنها در مقابل ترسهاي بي مورد بترسيد و از ادمه ي اين روند دست برداريد .

    بهترين راه حل براي نجات يافتن از ترسها مواجه شدن با عوامل ترس و اضطراب است .............. وگرنه اين ترس ها و تنهاييها و خيالپردازيها و ....... تمامي نخواهد داشت .


    نقل قول نوشته اصلی توسط :)لبخند نمایش پست ها

    الان که سایت زدم و رمان هام رو منتشر میکنم توش فهمیدم ماشاالله خیالباف حرفه ای از من بدتر به طوری که دست من رو از پشت

    بستن :) فراوووونه. من فکر میکردم فقط من دیوونه ام



  10. 3 کاربر از پست مفید اعجاز عشق تشکرکرده اند .

    :)لبخند (دوشنبه 08 تیر 94), Shimaa (دوشنبه 08 تیر 94), باغبان (دوشنبه 08 تیر 94)

  11. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 11 تیر 94 [ 14:46]
    تاریخ عضویت
    1394-4-07
    نوشته ها
    4
    امتیاز
    130
    سطح
    2
    Points: 130, Level: 2
    Level completed: 60%, Points required for next Level: 20
    Overall activity: 42.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class100 Experience Points
    تشکرها
    19

    تشکرشده 10 در 4 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوستان. ممنونم از اینکه وقت گذاشتید و دونه دونه مشکلاتم را جواب دادید. فک نمی‌کردم انقدر سریع جواب بدید. راستش من اصلا روم نمیشه برم روانشناس حضوری . ولی واقعا دچار افسردگی شدم . آیا اگه پیش روانپزشک برم ممکن هست قرصی به من بده که سرخ شدن و لرزش دست و صدام را کم کنه تا حداقل دیگران متوجه این حالت من نشوند؟ و یا قرصی به من بده که گریه هام کم بشه ؟ چون من دچار حالتی شدم که یهویی در حالی که همه چی خوبه و دارم با خواهرم حرف می‌زنم، یاد مشکلاتم می‌افتم و بغض می‌کنم و گریم میگیره. میخوام این حالت‌ها را نداشته باشم.
    در مورد اهداف حرف زدید ، راستش من پارسال تابستون قبل از‌اینکه برم انصراف بدم و هنوز انقدر شرایط بهم فشار نیاورده بود یه دفتر برداشتم و یه سری اهداف داخلش نوشتم ، هم کوتاه مدت هم بلند مدت:
    سال 95 ارشد قبول بشم ، سال 97 دکتری !!! یادگرفتن زبان فرانسه یا روسی به طور کامل به طوریکه بتونم یه رمان به فرانسه یا روسی بخونم، خواندن کامل قرآن، یادگرفتن یه ساز، تخصص پیدا کردن در یک رشته ورزشی .حتی یه لیستی از رمان‌های مهم ادبیات که میخواستم بخونم تهیه کرده بودم مثلا برای ادبیات روسیه یه سری رمان نوشتم واسه امریکای لاتین یه سری رمان دیگه نوشتم و ...اما هیچ کدوم از این اهداف و برنامه‌ها میسر نشد. یادمه حتی ترم 5 که رفتم 24 واحد برداشته بودم می‌خواستم درس بخونم و اون ترم شاگرد اول بشم . اما به خاطر همون هراسم مخصوصا از جنس مخالف نشد که نشد. البته فک می‌کنم اون پسری که دوستش داشتم هم به دوستاش گفته بود من چه آدم اسگلی هستم و با اینکه خودش از دانشگاه رفته بود ودرسش تموم شده بود احساس می‌کردم دوستش منو مسخره میکنه ، احساس می‌کردم همه بچه‌های خوابگاه میدونن من دچار این احساس احمقانه شدم واسه همین همشون داشتن با نگاهشون منو مسخره می‌کردن. انقدر که به فکر دیگران در مورد خودم فکر می‌کنم به احساسات خودم اهمیت نمی‌دم .همیشه انگار فکر دیگران برام ارجحیت دارد . اینکه دیگران منودوست داشته باشن برام خیلی مهمه. احساس میکنم اگه به دیگران کمک می‌کنم ، بهشون جزوه می‌دم یا هرچی فقط به خاطر این هست که پیش خودشون بگن چه آدم خوبی!!!!!!
    پرسیدید که دقیقا چه اتفاقی باعث شد من از جمع فاصله بگیرم .راستش این مسئله هم به علاقه‌های یک طرفه‌ام برمی‌گرده. از وقتی یادم میاد فک کنم 14 سالگی همیشه یه پسر یا مردی در ذهنم بوده که من دوستش داشتم و اون منو دوست نداشته یعنی اون اصلا نمیدونسته من دوستش دارم. خوب یادمه اولش به پسر خالم علاقه ‌مند شدم که 5 سال از خودم بزرگ‌تر بود ، بعد یه روز وسط یه مهمونی بودیم احساس کردم دارم زیادی بهش نگاه می‌کنم ، با خودم گفتم اگه بفهمه آبروی خودم و خانوادم میره. واسه همین دیگه با فامیل قطع رابطه کردم. این مسئله گذشت ومن تا سوم دبیرستان همش به این آدم فک می‌کردم، با اینکه اصلا نمی‌دیدمش!!!!!! سال پیش دانشگاهی درس خوندم و زیاد تو این فکرا نبودم ولی همون سال بود که دچار توهمات جنسی و خودارضایی شدم. به هر بدبختی بود کنکور را دادم و خب باتوجه به عدم تمرکزم و مشکلات دیگم رشته بدی هم قبول نشدم. بعد وقتی وارد دانشگاه شدم به خودم گفتم دیگه اشتباه سال‌های نوجوانیم را نمی‌کنم، ولی متاسفانه همون ترم یک دچار علاقه یه طرفه به یکی از استادهام شدم که خدا را شکر اواخر ترم 2 ازدواج کرد. دوباره به خودم گفتم : این دیگه بار آخر بود ، ولی نشد. ولی با وجود همه این علاقه‌های یه طرفه درسم خوب بود و همیشه شاگرد دوم یا سوم بودم!!!! تا اینکه دوباره ترم سوم به همین پسری که توی پست اولم ازش حرف زدم علاقه‌مند شدم. خوب یادمه هی از خدا می‌خواستم این بار دیگه یه حس دوطرفه باشه و اونم منو دوست داشته باشه و وقتی احساس کردم این یه حس دوطرف است وحشت کردم ، فرار کردم .ترسیدم از اینکه اون اگه بامن حرف بزنه از من خوشش نیاد به خاط همون رفتارای عجیب و غریبم. همانطور که می‌بینید من همیشه ذهنم درگیر یه پسر بوده . اگه این حالت بخواد تاآخر عمرم ادامه پیدا کنه چی کار کنم؟؟؟؟؟
    گفتید من راجع به جنس مخالف خیالپردازی می‌کنم بله درسته و نمی‌دونم چه جوری حلش کنم؟؟؟ خیالات در مورد این پسر منو دیوونه کرده همش به خدا میگم چرا من اینجوریم دلم میخواد مثل بقیه جوونی کنم، دلم میخواد تا آخر عمرم به این آدم فک نکنم ولی نمیشه....
    گفتید در مورد علت این خجالتی شدنم . علتش فک میکنم به ظاهر ، خانواده ، عدم یادگیری مسائل مربوط به روابط اجتماعی و همون عشق‌های یک طرفم برگرده.ظاهرم زیبا نیست زشت هم نیست . یعنی هیچ چیز زیبایی تو صورتم نیست . عینک می‌زنم و به خانوادم که گفتم شاید بخوام لیزیک کنم مشکلی نداشتند ولی تازه احساس می‌کنم بدون عینک زشت تر میشم !!! چهرم هیچ نقطه مثبتی نداره. قد و وزنم تقریبا خوبه (164 و 58) اما پاهای چاقی دارم که باعث میشه همیشه شلوارهای گشاد بپوشم و واسه همین حالم از تیپم بهم میخوره. همیشه از لباسایی که میپوشم و تیپم بدم میاد ، واسه همین دوست دارم برم خیاطی و خودم لباسایی که دوست دارم را بدوزم ولی می‌ترسم یاد نگیرم یا وسط کار یه اتفاقی بیفته من مجبور بشم کلاس را رها کنم. درست مثل کلاس زبانم ، دقیقا یادمه سوم دبیرستان بودم ، دو ترم دیگه مونده بود که تموم بشه . با اینکه کلاس زبانم را رها کردم زبانم بد نیستش، که اونم هرکسی با 18 ترم کلاس رفتن یاد می‌گیره. در مورد خانوادم باید بگم خانواده ی بدی ندارم ، ولی خیلی گرم و صمیمی نیستیم. پدرم پرستار بود و الان بازنشسته شده، برادرم کارمند بانکه و خواهرم هم کارمند بیمارستانه، خواهر دیگه‌ای دارم که اون کار نمی‌کنه ودرس میخونه . دانشجو است. منم بچه آخرم.گاهی از خانوادم بدم میاد و احساس می‌کنم اونا باعث شدن من این جوری بشم ، چون اونا خودشون هم خیلی رفت وآمد ندارند. راستش هم از ظاهرم خجالت می‌کشم و هم گاهی از خانوادم. راستش من دربار همه کسانی که ا هر نظر از من برترند احساس خجالت میکنم مخصوسا از لحاظ وضعیت مالی و موقعیت خونهد ومدل ماشین. وقتی تو یه موقعیت اجتماعی قرار می‌گیرم نمیدون دقیقا چی بگم چی کار کنم؟؟؟اصلا حرفی واسه گفتن با دیگران ندارم فقط لبخند میزنم همه میگن تو چرا انقدر ساکتی؟؟؟ اصلا بلد نیستم حرف بزنم صدام خیلی آرومه وقتی با دیگران حرف می‌زنم انگار دارم با خودم حرف می‌زنم . نمی‌دونم اگه برم گفتار درمانی اینا درست میشه یا نه؟ از صدای خودم متنفرم. از صدای ضبط شده خودم بیزارم.
    نمیتونم دو کلمه با دیگران حرف بزنم . نمی‌تونم تو جمع حرف بزنم. کارم شده یه گوشه بشینم وخیالپردازی کنم . در خیالاتم به همه ناکامی‌هایم می‌رسم . تصور می‌کنم کسی که دوستش دارم مرا دوست دارد ، دوستان زیادی دارم که آن‌ها هم مرا دوست دارند ، زیبا هستم ، خوش‌پوش و خوشتیپ هستم، همه مرا به خاطر ظاهر زیبایم دوست دارند. در خیالاتم ساز می‌زنم. در خیالاتم خانواده دیگری دارم. در خیالاتم حتی وضع مالیمان بهتر است. در خیالاتم خیلی همه چیز خوبه، عالیه. آیا اگه برم روانپزشک و بگم خیلی خیالاتیم قرصی بهم میده که فکرام و خیالاتم کم بشه؟؟؟ فقط میخوام همه این خیالات در مورد همه چیز و همه کس تموم بشه دیگه خستم.

  12. 2 کاربر از پست مفید Shimaa تشکرکرده اند .

    :)لبخند (دوشنبه 08 تیر 94), باغبان (دوشنبه 08 تیر 94)

  13. #7
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 28 آبان 97 [ 09:43]
    تاریخ عضویت
    1393-1-31
    نوشته ها
    537
    امتیاز
    8,891
    سطح
    63
    Points: 8,891, Level: 63
    Level completed: 47%, Points required for next Level: 159
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,224

    تشکرشده 1,090 در 430 پست

    Rep Power
    85
    Array
    سلام خانم شیما

    منم خندم گرفت از حرف لبخند :) همه ی ماها اول فکر میکنیم فقط خودمون دیوونه اییم ... باور کن این فکرایی که تو میکنی منم یه زمانی زیاد میکردم قوه ی تخیلم خیلی قویه گاهی وقتا خودم از تعجب شاخ در میارم .. علتشم اینه که من خیلی استرسی هستم یا بودم یه مدتی خیلی وضع روحیم بد بود واسه هر کاری اضطراب شدید میگرفتم ... دقیقا از همه چیز میترسیدم حتی از کارای خیلی ساده
    البته هنوزم ادم بیخیالی نیستم اما سنم بالاتر رفت خیلی بهتر شدم . فقط اینو بهت بگم اگه نیاز به درمان داروویی داشته باشی و روانپزشکت تشخیصش خوب باشه معجزه میکنه ... البته باید کسی باشه که مشاوره هم بده یا یه مشاور جدا هم بری ... هیچ ترسی ام نداره اتفاقا خیلی سبک میشی وقتی این حرفاتو کسی بدونه اونم کسی که قصدش کمکته و رازداره ... حتما بروو حتما

    گفتم بدونی روانشناس از هر ادم دیگه ای ترسش کمتره

    یه چیز دیگم باید خودت رو تو موقعیت قرار بدی از چیزایی که میترسی فرار نکنی ... همش بگی فوقش نشد دیگه چی میشه... واقعا اگه نشه چی میشه ؟؟؟
    مثلا بری خیاطی بعد ول کنی چی میشه ؟؟؟؟؟؟ اگه نتونی بدوزی چی میشه ؟؟؟ من ببخشید مثل سگ از رانندگی میترسیدم ولی خیلی دوس داشتم رانندگی کنم گفتم هر جوری که هست باید اینکارو بکنم یادمه روز اول دلو زدم به دریا تنها ماشینو بردم رفتم دنبال دوستم باور کن دستام رو فرمون میلرزید چند سال رانندگی نکرده بودم دندرو به زور جابجا میکردم ولی روز اول رفتم تو ترافیک و شلوغی کلی واسم بوغ میزدن!!! خودمو میزدم به بیتوجهی ... دقیقا 3 روز اینجوری بودم اما نمیدونم چی شد بعد از سه روز یهو ترسم ریخت! هنوز خیلی مونده بود تا یاد بگیرم ولی ترس نداشتم الان دیگه خودمو شوماخر میدونم با خودم میگم این چه ترس بیخودی بود اون موقع داشتم ..
    میخواستم بیام سر کار هم از محیط جدید میترسیدم ! از ادما ! کلی فکر و خیال میکردم راجع به ادما ... ولی بعد از یک ماه انقد باهاشون جور شدم با اینکه سخته ولی خونه باشم دپرس میشم دوس دارم بیام سر کار... خیلی چیزای دیگه بود که خودمو تو موقعیت قرار دادم خیلی جا ها هم ضربه خوردم ولی دوباره بلند شدم سعی میکنم حرفارو نشنیده بگیرم ...
    پس ببین سخت نیست ... فقط فکر میکنی که نمیتونی اون کارو درست انجام بدی فقط توهمه باید بری انجام بدی حتی با ترس و استرس شاید اونقدی که فک میکنی ترس نداشته باشه ... وقتی جایی دعوت میشی برو ... دلیلی نداره حتما مثل بعضیا نقل مجلس باشی سخنرانی کنی میتونی اروم بشینی اما خوشحال باشی حتی نشون بده که خوشحالی بخند ..
    خیلی موارد دیگه هست
    ولی حتما روانپزشک برو ممکنه دارو تجویز کنه .. چیز خاصی نیست اصلا ... داروهای ضد اضطرابه .. خیلی کمکت میکنه .. اول ارومت میکنه بعد باعث میشه دنبال کارایی بری که ازشون میترسی ..
    همیشه لبخند بزن......
    برآمدگی گونه هایت توان آن را دارد که امید را باز گرداند....
    گاهی قوسی کوچک میتواند معماری یک سازه را عوض کند..


  14. 3 کاربر از پست مفید anisa تشکرکرده اند .

    :)لبخند (چهارشنبه 10 تیر 94), Shimaa (دوشنبه 08 تیر 94), باغبان (دوشنبه 08 تیر 94)

  15. #8
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 16 فروردین 03 [ 23:50]
    تاریخ عضویت
    1393-12-20
    نوشته ها
    3,163
    امتیاز
    89,976
    سطح
    100
    Points: 89,976, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    7,784

    تشکرشده 6,820 در 2,405 پست

    Rep Power
    0
    Array


    سلام


    متنی که نوشنید را مطالعه کردم – ممنون .


    ما انساانها ، هیچ مشکلی نداریم !

    تنها مشکلی که داریم این است فراموش کرده ایم برای چی خلق شده ایم – برای چی به دنیا آمده ایم

    زندگی قرار نبود بی درد و سر باشد ! زندگی طراحی شده که ما را به چالش و رشد و تغییر روبرو کنه !

    تا رشد کنیم – به کمال برسیم و .....

    آنهایی که فکر می کنند ، خوشبختی یعنی یه زندگی بدون درد و سر - باید روی حقیقت زندگی بیشتر تفکر کنند .

    اگر مساله ای نباشد - انسان هیچ چیز یاد نمی گیرد و هیچ فرصتی برای رشد ندارد .

    هر موقع که به مشکل بر می خوریم – بلا فاصله ، بجای احساس نا امیدی و ترس – شاد باشیم – چون خداوند فرصتی قرار داده تا دوباره رشد کنیم .


    یه استاد داشتیم ، یه انتگرال سه گانه داد ، گفت برید حل کنید .
    تقریبا 2 ماه بود - که فکرم را مشغول کرده بود - هر جوری بود حلش کردم ! – دادم به استاد
    هر چند نتوستم به جواب درست برسم – ولی ازم تشکر کرد چون گفت : خودت را روبرو کردی با مساله !
    اون کار باعث شد – تقریبا دیگه به انتگرال ها تسلط کامل پیدا کنم .
    گاهی وقت ها ما تلاشی میکنیم – شاید به نظر دیگران پیروز نشیم – ولی در واقع پیروز شدیم .
    مشکلات و مسائل زندگی ، عالی ترین نعمت های الهی هستند .


    بیشتر مردم همیشه دوست دارنند – در حوزه ی آرامش خودشون باشند – دوست ندارنند با مشکل روبرو بشند
    در واقع مساله را پاک می کنند – آنها فقط دوست دارنند زمان بگذر - بعضی از انسانها در واژگان کلماتی ذهنی خود – چیزی به نام مشکل ندارنند – مشکل را فرصت می دونند برای تغییر خودشان .



    مشکلات همسایه کم تر از ما نیست ، همه وارد مبارزه می شند – حتی مرغابی ها !

    اگر در اولین قدم تلاشمان برای موفقعیت در هرکاری - پیروزی نصیببان می شد – سعی و تلاش دیگر معنا نداشت !

    شما اهداف خوبی برای زندگییتان ، برنامه ریزی کرده اید . آیا آن اهداف را نوشته اید ؟

    مثلا شما یه کاغذ بردارید 10 هدفی که دوست دارید 5 ساله دیگه به آن برسید را بنویسید .

    (نگران نباش – هیچ وقت دیر نیست – با توکل به خدا ، شروع کنیم می تونیم)



    نوشتن خود هدف ، فایده نداره ! باید دلیل و انگیزه ی آن هم جلوی هدف در 2 خط بنویسی . مثلا :

    من دانشگاه میرم لیسانس بگیرم برای ........... ( باید دلیش را بنویسی )
    من خیاطی می روم – خیاط میشم برای ......................
    زبان انگلیسی – فرانسه و .... یاد میگیرم برای ...............

    باید هدفمند بنویسی - چون اگر روشن تر بنویسی – دلیل محکم تری برای اقدام آن داری !


    راه دستیابی به سعادت دراز مدت آن است که بر اساس بزرگترین آرمانهای خودمون زندگی کنیم – یعنی هدف واقعی زندگی خود را بشناسیم و طبق آن عمل کنیم .

    این کار ممکن نیست ، مگر این که ابتدا ارزش های مورد قبول خود را بدانیم .

    چیزی که باعث میشه ما ناراحت بشیم این است که غالبا می دانیم که در زندگی خود طالب چه چیزهایی هستیم - ولی بدرستی نمی دانیم چه کسی می خواهیم باشیم !


    من برای شما چند تا ارزش می نویسم ، شما بر اساس اولویت خودتان مرتب کنید و روی آن تفکر کنید :

    عشق – سلامت - قدرت – ماجراجویی – امنیت - راحتی و آسایش – شور و شوق – موفقعیت – مهربانی - تغییر در خود و ......

    انسانها ارزش های خودشان را متفاوت انتخاب می کنند :
    شاید یکی بگه من اول سلامتی را انتخاب می کنم – بعد بگه ماجراجویی – بعد بگه عشق و .....

    شما چطوری انتخاب میکنید ؟


    در مقابل ارزش های بالا ، ما ارزش های دفعی هم داریم - مثلا :

    طرد شدن – خشم – ناکامی - تنهایی - افسردگی – شکست - احساس گناه - .ترس از قبول نشدن در رانندگی و ......

    لیست بالا را مثل قبل اولویت بندی کنید .
    مثلا یکی میگه من تنهایی برام اولولیت داره - پس طبیعی است که از منزل زیاد خارج نشه !


    مثلا یکی میاد ارزش خوب موفقعیت را انتخاب میکند – و از ارزش های دفعی ، طرد شدن را انتخاب میکند !

    به شما اطمینان میدم کسی که بخواهد شیرینی و موفقعیت را بچشد – ولی نتواند تلخی ( پاسخ رد ) را تحمل کند هرگز به موفقعیت نمی رسد .

    مردم بیشتر دوست دارنند ، به سمت ارزش های دفعی حرکت کنند- چون دوست ندارنند از حوزه ی آرامش خودشون بیرون بیان و با مشکلات مبارزه کنند .

    برای همین همیشه از رنج ها فرار میکنند .


    مثلا کسی که در حوزه ی بازار یابی فعالیت میکند - خوب ، خیلی دوست داره موفق بشه – ولی باید تحمل جواب نه هم داشته باشه!

    پس بهترین کار این است که ارزش های خودمان را درست انتخاب کنیم ( ارزش های خوب )


    مساله بعدی : روبرو شدن با ترس هاست

    اگر ما با ترس هایمان روبر بشیم – اون ترس ها ناپدید می شند .
    به همین راحتی !
    همان کاری که خانم anisa انجام داد .


    باید خودمان را باور داشته باشیم . باور داشته باشیم که می توانیم – باور داشته باشیم که اگر به خدا توکل کنیم – و تلاش کنیم - می تونیم خودمان را تغییر دهیم و به سمت روشنایی ها حرکت کنیم .

    ترس به تنهایی اصلاً بد نیست. ترس واکنش طبیعی بدن برای آگاه کردن ما از وقوع احتمالی یک مشکل است.

    ترس به ما نهیب می زند که مواظب باش، حواست را جمع کن، خطری در کمین است.

    ترس در واقع وکیل مدافعی است که ما او را به زندانبان خود بدل ساخته ایم. در حقیقت ترس نیز مثل هر چیزی باید به اندازه و به جا باشد.


    چیزی که شاید قابل تفکر باشد – این است که ما چگونه به این تعادل برسیم .
    تعادل در ترسیدن. مثلاً کسی که فکر می کند کاری را نباید شروع کند، به این علت است که جان خودش را و یا آبرویش را و یا اعتبار و مالش را در خطر می بیند.
    ترس به او هشدار می دهد که این کار را انجام نده چون خطر دارد. بنابراین، چگونه باید بتوانیم به متعادل ترسیدن برسیم؟
    ما باید ترس هایمان را محدود سازیم – با تمرین می تونیم . مثل قوی کردن عضلات بدنمان .

    زمانی که می خواهیم اندامی ورزیده و چابک داشته باشیک ، شاید به خود بگوییم : «هی، با ماهیچه هایی که من دارم، این کار غیر ممکن است!» اما اگر کار خود را با نرمش های ملایم شروع کنیم و در روز تنها مدت کوتاهی به ورزش بپردازیم ، پس از سی روز می بینید ماهیچه هایی به مراتب قوی تر از قبل داریم و پس از مدتی دیگر،آنچه به نظرتان غیر ممکن می رسید، به حقیقت می پیوندد.


    برای تمرین به نظرم اولین کاری که یاید انجام دهید این است – برید جلوی آینه به خودتان سلام بدید !

    بعد به خانواده ( منظورم این است که با انرژی و با شادی این کار را انجام دهید – از قبل بیشتر )

    بعد برید پارک – ورزش کنید – به خانم هایی که دارند ورزش میکنند سلام بدید

    من خودم به همه سلام میدم موقع ورزش کردن ( البته نه به همه ها ! )

    بعد متوجه میشید که چقدر زیبا سلام میکنید !


    دیگران را از خودتون بهتر ندونید – خودتون را دوست داشته باشید - قدم های ثابت و بی غرور برداریم !

    سر خود را بالا نگه داریم – خواهید دید اتفاقی نمی افتد !

    به مدت 7 روز کار بالا را انجام دهید .

    در این 7 روز – به افکار منفی اجازه ورود ندید – به افکار مثبت بها بدید .

    سپس 10 روز این کار را کنید - آن را کنید 15 روز - سپس ان را کنید 21 روز

    دانشمندان تحقیق کردند – برای تعییر اصلی در خودمان 21 روز زمان لازم هست .

    مثلا 21 روز صبح زود بلند شیم – مطالعه داشته باشیم ..... دیگه عادت میکنیم .
    می تونیم بگیم روزه فکری !

    اگر ارباب ذهنمان بابشم – زیباتر زندگی میکنی .

    باید خودت بخوای ! تغییر ایجاد کنی .

    شاید فرصت نشه !
    شاید فرصت نشه به چیزهای بی مورد فکر کنیم !



    اگر شما ماهی تو تاکتاب بخونید ( روانشناسی – خودشناسی – و .....) در سال 24 کتاب میشه
    فقط با روزی 30 دقیقه مطالعه – همین !

    اگر ما روزی 5 تا لغت انگلیسی یا فرانسه یا ...... یاد بگریم
    در سال 1500 لغت بلدیم - دو سال بعد میشه 3000 لغت
    فقط با 5 دقیقه مطالعه – همین ! برای صحبت کردن کافی ست .

    من شما را خانم قو ای دیدم . خودت را باور کن !

    گذشته را دور بریز – آینده را به خدا بسپار – برای زمان حال برنامه ریزی کن

    وقتی با خدا حرکت کنیم - همه چیز زندگیمان درست میشه .
    ازدواج هم درست میشه ....همه چیز ......فقط باید باور داشته باشیم .


    من آفتاب درخشان ، و ماه تابان را
    طراوت ، سرسبزی باران را
    زلال ، زمزمه روشنان باران را
    صفای باغ و چمن دشت و کوهساران را
    درود خواهم گفت


    ببخشید طولانی شد

    ممنون .
    ویرایش توسط باغبان : دوشنبه 08 تیر 94 در ساعت 15:50

  16. 3 کاربر از پست مفید باغبان تشکرکرده اند .

    :)لبخند (سه شنبه 09 تیر 94), anisa (سه شنبه 09 تیر 94), Shimaa (دوشنبه 08 تیر 94)

  17. #9
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 29 مرداد 94 [ 02:02]
    تاریخ عضویت
    1394-3-15
    نوشته ها
    78
    امتیاز
    1,871
    سطح
    25
    Points: 1,871, Level: 25
    Level completed: 72%, Points required for next Level: 29
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    31 days registeredTagger Second Class1000 Experience Points
    تشکرها
    205

    تشکرشده 184 در 75 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خیالبافی دردسر بزرگیه اما تو مشکل عاطفی یا مالی حادی نداشتی .وضعیتت بدک نیست. فک کنم باید بچه گیات زیادی تنها بودی یا زیادی مثلا فیلم نگاه میکردی . از این فیلمای والت

    دیزنی :). بنابراین باید از یه سری تکنیک ها استفاده کنی که مثلا همون بستن کش دور دست که تو اینترنت هم کامل میتونی پیدا کنی. البته باید حتما روانشناس بری چون گفتم باهوشی

    باید دلیل کاراتو بفهمی که بتونی راحت شی. من فکر کردم خودت رمان نویسی این قده قشنگ پست گذاشته بودی!!! دوست داشتی بنویس. میتونی بری کلاس نویسندگی . اونجا همه

    مثل خودتن. حتی آقایون. خجالت نداره. اتفاقا چون هر روز به خاطر استعدادت پیشرفت میکنی بهترین جاییه که برا خلاص شدن از مشکلاتت پیدا میشه.

    اینکه به رمان علاقه داری خوبه :) اما اینکه میخوای زبان روسی یاد بگیری یکم همچین هدف درستی نیست. آخه وقتی نری سراغ نیاز اساسی یا آرزوهای بی سرانجام داشته باشی خیال

    بافیت بدتر میشه. زبان روسی باعث میشه چه اتفاق مثبتی تو زندگیت بیوفته؟ همین جوری اگه یه حرفی بزنی شرایطت بدتر میشه. خواسته هات رو با روش رسیدن بهش باید دقیق

    مشخص کنی.

    محتوی فکرات اینه که در کل فکر میکنی باید همه رو راضی نگه داری و همه دوستت داشته باشن. این که چی باعث شده خیلی مهمه. احتمالا رفتارای مامانت بوده چون بابا باعث میشه آدم

    کمال گرا بشه :) امان از دست این مامانای .... :) البته رگه های کمال گرایی داری. در مورد افراد مهر طلب و کمال گرا مطالعه کن. ببین چه ویژگی های مشترکی داری باهاشون.

    لازم نیست همه آدمو دوست داشته باشن.

    کمبودای ظاهریت بر خلاف اونچه که میگی نه زشتی نه خاص برات مهم تره. بنابراین به خودت برس. علتش کمالگرایی و مقایسه خودت با دیگرانه. لازم نیست آدم خاص باشه هنر اینه که

    معمولی باشه. اگه تونستی قبول کنی که معوملی باشی زندگی رو بردی.

    بازم میگم مشکل خیالبافیت حاد نیست. درسته مکانیزم دفاعیه که باید مثلا 10 سال پیش خاموش میشد ولی الانم راحت میتونی با رسیدن به خودت و برنامه ریزی واسه هدفات حلش کنی.

    در مورد مکانیزم دفاعی مطالعه کن.

    از نظر بلوغ هم دختر رشد کرده ای هستی. خیلی خوبه. والا ما همسن تو بودیم نمیدونستیم عروس داماده یا داماد عروسه :)

    به نظرم حالا که مثل من کار از کار نگذشته و میتونی خودتو جمع کنی برو یه تست شخصیت و استعداد بده . تو که خانواده ی پایه ای هم داری خودتو عذاب نده. باور کن کار آدم و رشته ی

    آدم اگه علاقه توش نباشه از ذوب شدن بر اثر افتادن تو آتشفشان دردناک تره. ذره ذره ذوب میشی و دونه دونه خیالاتت از شادی و ازدواج میره سمت بدبختی افسردگی و بیماری و .....

    آدما موجودات عجیبیی ان. مخصوصا که حساسی.

    همین حرفایی که این جا اینقدر قشنگ گفتی به روانشناسم بگو. ببین کارش اینه و درسشو خونده. حرفات کاملا عادیه. خیلی جاهاش مخصوصا رویا هات تکراریه. تک تکشون قبلا بررسی

    شدن اصلا خجالت نداره. به هر حال آدمی و آدما تکرار هم دیگه ان. اگه یکی تونست یه کاری رو انجام بده اون یکی هم میتونه. مکانیزم دفاعی خیال پردازی اصلا ریشه های خیلی عمیقی

    داره که روانشناس کمکت میکنه پیداش کنی اگه پیش روانشناس تحلیلی بری.

    برات رویاهای شیرین و داستانای با انتهای قشنگ آرزو میکنم.

  18. 3 کاربر از پست مفید :)لبخند تشکرکرده اند .

    anisa (سه شنبه 09 تیر 94), Shimaa (سه شنبه 09 تیر 94), باغبان (سه شنبه 09 تیر 94)

  19. #10
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 16 اسفند 95 [ 03:59]
    تاریخ عضویت
    1394-1-03
    نوشته ها
    300
    امتیاز
    10,581
    سطح
    68
    Points: 10,581, Level: 68
    Level completed: 33%, Points required for next Level: 269
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First Class1 year registered10000 Experience Points
    تشکرها
    1,164

    تشکرشده 917 در 282 پست

    Rep Power
    85
    Array
    شيما جان شما رمان زياد مي خوانيد ؟


    اگر اينطور است لطفا تا مدتي طولاني از خواندن رمان مخصوصا رمانهاي عاشقانه ، تماشاي فيلم و شنيدن موسيقي جدا خودداري كنيد .


    خودت اشاره كردي كه شنيدن موسيقي به خيال پردازيهايت دامن مي زند . رمان هم همينطور .


    رماني كه فقط "زايده ي تخيلات نويسنده" است احساسات و افكارت را به راحتي بازي مي گيرد .....همچنين باعث بروز احساسات ايده ال گرايانه و غير واقعي مي شود .


    اهدافي هم كه بيان كردين به نظرم خيلي ايده آل گرايانه بود .


    دوست خوبم به نظرم جزء اشخاص كمال گرا محسوب مي شويد .


    كمال گرايي يك مشكل هست ........ نمي دانم چقدر در اين مورد اطلاع داريد اما يك ضعف به شمار مي رود .


    كمال گرايي يعني نگاه كردن صفر و يك به زندگي .......... يعني يا همه چيز بايد خوب و عالي باشد يا اصلا نباشد .


    اهدافي كه بيان كرديد و توصيف هايتان در نظرم گوياي چنين مشكلي است.


    به هر حال بايد بپذيريم كه ما يعني مجموعه اي از ضعفها و قوتها ......... زندگي يعني غم و شادي با هم ......... اهداف يعني مواجه شدن با شكست و موفقيت و ............


    كمال طلبي در وجود همه هست و همين باعث پيشرفت و ارتقاء آدمها مي شود. اما كمال گرايي جزء عوامل شكست به شمار مي رود.


    فكر مي كنيد همه شما را مسخره مي كنند چون در تصورات شما ضعفي وجود دارد كه مستلزم مورد تمسخر قرار گرفتن است.


    دوست داريد همه شما را دوست داشته باشند و اين امكان پذير نيست و فقط در مو رد شما صدق نمي كند .


    آدمهاي خوب و بد ......... زشت و زيبا ........... خوش سليقه يا بد سليقه .............. آدمهايي هستند كه نمي توانند همه را دوست داشته باشند يا همه آنها را دوست داشته باشند.


    در هر صورت شما ضعفهايتان را بزرگ مي بينيد ........... خصوصيات خوب ديگران را احتمالا بزرگ مي كنيد و شاخ و برگ مي دهيد و فراموش مي كنيد آنها هم داراي ضعف هستند.


    دوست خوبم مرز ميان واقعيت و رويا را رد كرده اي .


    از تخيالاتت براي خود سنگري ساخته اي كه در مقابل كاستي هايي كه در زندگي احساس مي كني به روياها پناه ببري.


    براي همين از واقعيت فراري هستيد .............. واقعيت اين است كه شما تنهايي را به بودن در اجتماع ترجيح داده اي ............ واقعيت اين است كه از زندگي خود رضايت نداري..........


    با هر شرايط و هر توهماتي كه به آرامشت كمك مي كند فقط خود را اسير افكار مي كني افكاري كه هيچ حد و مرزي ندارند ............ هر جا بخواهند تو را با خود مي برند ........ غرق شدن در اين افكار است كه باعث مي شود از واقعيت زندگي فاصله بگيري .......... مشكل شما مثل پناه بردن به مرداب ارام از ترس درياي خروشان است .


    به جاي اينكه افكارت تو را مشغول كند ..... افكارت را مشغول واقعيات زندگي كن .


    انقدر نترس از واقعيتها .......... آدمها ........... ضعفها ............. تمسخرها ............. با تمام اينها مواجه شو.


    انگار سالها در خواب زندگي كرده اي ...... اين روياها زندگيت را به كابوس مبدل مي كند....... بيدار شو و با ترسهايت مواجه شو ........درد ناك است مي دانم .......... بارها از خيالات به واقعيت برگشته اي و انگار سيلي سختي خورده باشي ....... كم كم به دنياي واقعي برگرد حتي اگر رنج بسياري تحمل كني .


    بر ذهن و افكارت كنترل داشته باش و خود را با واقعيت مشغول كن ........ الان مي تواني زندگي خيلي خوبي براي خودت بسازي ........... اما اگر همينطور ادامه دهي روزي با واقعيت مواجه مي شوي كه ممكن است دير باشد.


    روي اعتماد به نفست خيلي خوب كار كن .................... به تواناييها و نقاط قوت خود تكيه كن.


    در واقعيت صاحب خيلي چيزها خواهي شد ........ اگر خود را غرق خيالات كني فرصت ها را از دست مي دهي ............... واقعيت همينطور مي ماند و تخيلاتت نمي تواند كمترين كمكي به بهبود شرايطت بكند .


    اهدافي هم كه مشخص مي كني مواظب باش حتما در حد توانت باشد .


    جوري كه انگار همين فردا قادر به انجامش هستي.


    همينطور در نظر داشته باش كه لازم نيست در هر حيطه اي فعاليت داشته باشي .


    ايده آل گرايي را در انتخاب اهدافت به طور كامل كنار بگذار.


    فقط بايد بخواهي ............. دختر باهوش و توانايي هستي .......... مي تواني در واقعيت زندگي موفق و خوبي داشته باشي.


    فقط اين ترسها را از وجودت خارج كن ........... وارد اجتماع شو .......... كم كم خودت را با واقعيتها وفق بده .


    براي ورود به اجتماع فكر كن شخصي هستي كه براي اولين بار مي خواهي از خانه بيرون بروي .......... براي شروع يك خريد ساده انجام بده.

  20. 3 کاربر از پست مفید اعجاز عشق تشکرکرده اند .

    :)لبخند (چهارشنبه 10 تیر 94), Shimaa (سه شنبه 09 تیر 94), باغبان (سه شنبه 09 تیر 94)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. چطوری درخواستمو بیان کنم که شوهرم لجبازی نکنه؟
    توسط firelight در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: پنجشنبه 07 بهمن 95, 22:59
  2. خدای من! منو ببخش؛ چقدر ناشکر و ناز نازی هستم
    توسط مدیرهمدردی در انجمن آرامش
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: چهارشنبه 08 آبان 92, 18:30
  3. پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: یکشنبه 05 شهریور 91, 21:56
  4. (( گارگاه استفاده از نظریه اسناد سازی >>>
    توسط فرشته مهربان در انجمن کارگاههای آموزشی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: شنبه 17 دی 90, 05:03
  5. یک سوال در مورد نوشابه انرزی زای ردبول
    توسط M.T.Z در انجمن تجربه های فردی
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: جمعه 05 مهر 87, 00:25

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 12:47 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.