از بچگی همه بهم میگفتن چاق . هیچ وقت یادم نمیره داداشم چقدر مسخرم میکرد ، مثلا میومد یکی از موهای منو میکند و میگفت :" یه مو از خرس بکنی غنیمته." و بعد هر هر میخندید . یا توی فامیل یادمه یه بار رفته بودیم تولد خب منم بچه تپلی بودم ، بعد دوتا از پسرای فاملیمون که اتفاقا هفت هشت سال ازم بزرگتر بودن منو به خاطر چاق بودنم مسخره کردن. حتی یادمه داداش دوستم بهم میگفت خرس مهربون ( امیدوارم بچش انقدر چاق بشه که نتونه بلندش کنه!!! ). خدا را شکر وقتی وارد دوران بلوغ شدم یکم قد کشیدم و دیگه چاق به نظر نمیومدم . دیگه کسی منو به خاطر چاقیم مسخره نمیکرد . ولی هنوزم که یادش می افتم حالم از بچگیم بهم میخوره .
از پدر و مادرم و خانوادم بیزارم وهمیشه میگم آخه این عدالته مگه دست من بود که تو همچین خونواده ای به دنیا بیام. مادر یه پسر دوست واقعی است اصلا دختراشو دوست نداره ،اعتماد به نفس نداره ( و فک میکنم دقیقا به همین دلیل که من اعتماد به نفس ندارم) 53 سالشه ولی مثه یه آدم پیر میمونه حالم ازش بهم میخوره از لباس پوشیدنش از اینکه هیچ وقت یه ذره آرایش نداشته حتی ابروهاشم بر نمیداره دریغ از یه ذره رنگ مو. روم نمیشه به کسی بگم این مامانمه. از بچگی هر وقت دوستام میومدن دم خونه دوست نداشتم کسی مامانم را ببینه. روم نمیشه باهاش برم بیرون برم خرید برم مسافرت. بابام از اون بدتره . خیلی خسیسه. سالها ما توی یه خونه خرابه زندگی میکردیم . هروقت دوستام میومدن دم در از خجالت میمردم روم نمیشد بهشون بگم بیان تو، چون خونمون خیلی بد و داغون بود . با اینکه میتونست زودتر یه خونه خوب بخره نخرید . . بابام وضع مالیش بد نبود اما هیچ وقت یه ماشین نخرید همش یه موتور داغون عهد چپق داشت که با اون منو همه جا میبرد و بیشتر باعث خجالتم میشد. دلم از این میسوزه که پول داشت و خرج نکرد خواهرم اون موقع جوون بود جای خوبی کار میکرد و خواستگارای خوبیم داشت ولی مگه با اون وضع روش میشد کسی را توی اون خونه راه بده . تا اینکه چند سال پیش خونمون را عوض کردیم با اینکه میتونستیم بریم یه محله بهتر ولی بابای خسیسم بازم تو همون محله مزخرفمون یه خونه خرید. بابام فقط به فکر دعا و مسجد و سفر زیارتیه . از اول بچگیم تا حالا فقط ما را برده مشهد !! داداشم از اول بچگی همیشه منو و دوتا خواهر دیگه ام را مسخره میکرد شاید واسه همینه که همش فک میکنم همه پسرا دارن منو مسخره میکنن... دلم میخواست یه داداش داشتم که حداقل منو حمایت میکرد. دوتا خواهرم دارم که هیچ کدوم ازدواج نکردن. آرزوی مرگ پدر ومادرو برادرم را دارم.
اما خودم از اول بچگیم فقط درس خوندم همیشه شاگرد اول بودم . فقط درس خوندم ودرس . اون پدر و مادر آشغالم بهم نگفتن به جای اینکه انقدر درس بخونی پاشو برو چندتا کلاس . برو باشگاه . یادمه دوم دبیرستان که بودم میخواستم برم کلاس کاراته بعد گفتن نمیخواد بری. حتی همون کلاس زبان پولشو به زور بهم میدادان وهی میگفتن نمیخواد بری به درست لطمه میزنه، اما من میرفتم و اتفاقا یلیم خوب بودم وپیشرفت کردم ومعلمام همیشه ازم تعریف میکردن. درس خوندم ودانشگاه رفتم. دانشگاه رشته ای که دوست داشتم را میخوندم شاگرد دوم بودم. رشته ام را دوست داشتم و میخواستم تا دکتری بخونم ( یکی از رشته های انسانی را میخواندم )اما یهو به خودم اومدم دیدم اگه اینجوری بخونم میشه 30 سالم و رشته ما هم با توجه به اینکه از شاخه های علوم انسانیه کار نداره و هییئت علمی واستاد دانشگاه شدن نهایت رشته ما هست که خب اونم شاید بشه شاید نشه.... بنابریان اوایل مهر پارسال انصراف دادم وبه قصد اینکه برم همین رشته را دانشگاه تربیت معلم بخونم دوباره کنکور دادم. چون اونجا حدقل یه درآمدی دارم . و بعدا اگه خواستم میتونم ادامه تحصیل بدم. ( اگه پدر و مادر پولدار داشتم عمرا انصراف میدادم که برای چندر غاز برم تربیت معلم ) همون دانشگاه به درسم ادامه میدادم و با خیال راحت زندگیمو میکردم مثه خیلی از دخترا و حتی پسرای هم سن وسالم.
الان از خودم متنفرم. احساس میکنم تو زندگیم عقب افتادم . 22 سالمه و هیچ مهارتی ندارم . فقط درس خوندم که تو همونم عقب افتادم . الان 22 سالمه و میخوام با بچه هایی که 4 سال از خودم کوچکترن تازه برم دانشگاه. هیچ مهارت ارتباطی ندارم حتی بلد نیستم با آدما درست حرف بزنم . بلد نیستم ازخودم دفاع کنم . همیشه به خاطر اینکه اعتماد به نفس نداشتم و زشت بودم سرمو مینداختم پایین و راه میرفتم و همین باعث میشه دیگران بفهمن من اعتماد به نفس ندارم و راحت میشه حقمو خورد بدون اینکه من اعتراضی بکنم. تا حالا چند بار شده یه فروشنده ای یه چیزی را گرون تر حساب کرده یا حتی پولمو موقع خرید اشتباه پس داده و من با اینکه فهمیدم هیچی نگفتم اصلا بلد نیستم اعتراض کنم وقتی میخوام به یه چیزی اعتراض کنم اشکم در میاد وصدام میلرزه . من 22 سالمه و حتی بلد نیستم وقتی حقمم را میخورن از خودم دفاع کنم و اینا همش ناشی از تربیت غلط پدر و مادرمه و اینکه از بچگی همش زدن تو سر من. از اون بدتر برخورد با جنس مخالفه به این سن رسیدم ولی تا حالا با یه پسر یه ربعم حرف نزدم . اصلا نمیتونم با پسرا حرف بزنم . موقع حرف زدن با پسرا و حتی گاهی در جمع سرخ میشم و دستام میلرزه . برای همین همیشه از پسرا فاصله میگرم. از اون بدتره صدامه که حالم ازش بهم میخوره و اصلا به خاطر همون دلم نمیخواد دیگران باهام حرف بزنن. من حرف س و ز را بد میگم و اصطلاحا نوک زبونی میگم . خودم اصلا اینو نمیدونستم ولی راهنمایی که میرفتم چندبار سر این قضیه مسخرم کردن انگار دست خودم بوده. حتی معلم قرآنمونم یه بار به من گفت بگو" سوسن "و بعد هرهر خندید، یه دوستی داشتم هی به من میگفت بگو" سوسول" و بعد میخندید . در صورتیکه تا قبل از اون هیچ کس این موضوع را به روم نیاورده بود. ومن تازه اون موقع بود که فهمیدم حرف س و ز را نوک زبونی میگم. سر ین قضیه خیلی توسط دوستام مسخره شدم( امیدوارم بچه هاشون لکنت بگیرن) برا همیین از حرف زدن بدم میاد تا جایی که میشه تلاش میکنم حرف نزنم سرکلاسا جواب سوالای استاد را ندم و هیچ متنی را نخونم چون همه صدام زشته و هم حرف سین را بد میگم و هم لهجه دارم وهمه اینا باعث میشه مسخرم کنن. و بدتر از همه دوست ندارم با هیچ پسری حرف بزنم چون میترسم اونام سر همین قضیه مسخرم کنند.
22 سالمه وتا حالا یه پسرم ازم خوشش نیومده. ( نگین 22 سال که سنی نیست ،منم میدونم سنی نیست میگم چرا تا حالا یه نفر ازم خوشش نیومده؟ تازه اگه پسریم ازم خوشش بیاد روم نمیشه خانوادمو نشونش بدم ) حالم از خودم وقیافم بهم میخوره زشتم عینک میزنم چشمام گود رفته دماغم به خاطر اینکه ده ساله عینک میزنم قوز داره حتی یه بار یه پسر از کنارم رد شد بهم گفت: " اسگل" موهام وزوزیه ، حتی موهای سرمم سفید شده، دنداهایم زشته و لب پریدگی داره و اره ای هست . هر وقت میبینم یه نفر داره با دندونای ردیفش میخنده انقدر حسودیم میشه که خدا میدونه. از همه بدتر موهامه : پیشونیم کوتاه هستش ، تازه کلی موهم داره انداختم به جز اون صورتمم مو داره ، اصن کل بدنم زیاد مو داره حتی گردنمم مو داره ( نگین برو لیزر من الان این همه پولو از کجا بیارم از بابای خسیسمم که نمیتونم بگیرم. سر همین قضیه پر مو بودن هم باز توسط بهترین دوستم مسخره شدم !!!!!) انقدر به اینایی که بور هستند و بدنشون مو کم داره حسودیم میشه که خدا میدونه . انقدر دلم میخواد برم باشگاه یه ورزش رزمی یاد بگیرم که تمرکزم را بالا ببره و از خیالپردازی هایم کم کنه که خدا میدونه ولی به خاطر موهام خجالت میکشم . حتی روم نمیشه برم آرایشگاه . یه جوری به آدم نگاه میکنن پیش خودشون میگن این با این قیافه زشتش اومده اینجا چی کار.هر وقت تو یه سریال میبینم یه دختر و پسری دارن با هم حرف میزنن میگم اگه یه پسر قیافه منو از نزدیک ببینه حالش ازم بهم میخوره. اصلا میترسم هیچ وقت ازدواج نکنم میترسم ازدواج کنم بعدش بهم خیانت بشه . اصلا عزت نفس ندارم. لباس پوشیدنم افتضاحه . همش با مانتو و مقنعه میرم بیرون. هر وقت اومدم یه شال سرم کنم مامانم بهم میگه نمیخواد با مقنعه راحت تری . حالم از همشون بهم میخوره ازشون بیزارم.
هروقت میرم بیرون سرمو میندازم پایین یه وقت کسی بهم نگاه نکنه تند تند را ه میرم تا برگردم خونه . هیچ دوست صمیمی ندارم چون اونا بدتر آدمو یاد بدبختیاش میندازن و مسخره میکنن. چند ساله فامیل را ندیدم . به خاطر وضع مالی خانوادم دچار احساس حقارتم. در برابر آدمای خوشگل و پولدار دچار حقارتم . دلم میخواد برم کلاس سنتور ولی پولشو ندارم پولم اگه جور بشه بازم میترسم برم چون زشتم و این جور جاها معمولا دخترای تیپ هنری میرن نه آدمی مثه من . از آدما بیزار شدم. همش میشینم گوشه خونه و خیالپردازی میکنم . دریغ از یه کار مفید دریغ از یه دوست واقعی یه اشنا . هر وقت میرم بیرون میخوام زودتر برگردم خونه دستام میلرزه احساس میکنم الان که یه نفر بهم متلک بگه و مسخرم کنه.
به خاطر همه اینا از خدا بیزارم. خدا میتونست منو تو یه خانواده بهتر قرار بده ولی نداد. اینا که به تلاش نیست مگه دست من بود که تو همچین خونواده ای به دنیا امدم من اگه قرا باشه کاری را با تلاش حل کنم انقدر تلاش میکنم که بشه مثلا همین کنکور امسال درصدهام را حساب کردم به جز یه درس همش بالای 80 بود، فک کنک رتبم زیر 500 بشه. ولی مگه خونوادم دست خودم بود . مگه قیافه زشتم دست خودم بود . مگه دیگران تلاش کردن تا خوشگل شدن و بابا مامانشون پولدارن و بافرهنگن. نماز نمیخونم خدا را شکر نمیکنم چون چیزی ندارم که شکر کنم .کسانی که ثروتمند و زیبا هستند و به بهشت میرسن چه تفاوتی دارند با کسانی که در درد و رنج به دنیا آمده اند و عازم جهنم میشوند.
از خانوادم متنفرم.. به عدالت خدا شک دارم . حالم از زندگی به هم میخوره افسرده و داغونم دیشب تا خود صبح گریه کردم . هی گریه کردم و از خدا گله کردم . میخواستم همون دیشب خومو بکشم . میخواستم رگمو با تیغ بزنم. دیدم درد داره یهو جیغ میزنم همه بیدار میشن تازه زنده میمونم آبروم میره .
.
علاقه مندی ها (Bookmarks)