سلام بر همه<br>طاعات و عباداتتون قبول<br>من حکایتی طولانی دارم<br>نمیدونم از کجا باید شروع کنم<br>باید بخش بخش بنویسم چون بچه کوچیک دارم و نمیتونم کل ماجرا رو یک جا بنویسم<br>از شما همدردان عزیز و دوستان میخام که حکایت زندگی من رو بخونید و کمک کنید <br>دارم خفه میشم<br>حرفهایی هست که به هیچ کس نمیشه گفت<br>تف سربالاست<br>از بس فک میکنم که نمبدونم چی هست و چی نیست<br>در خانواده ای کم جمعیت متولد شدم<br>برادری بزرگتر دارم<br>پدرم کارمند یکی از دستگاههای دولتی بود<br>مادرم هم فرهنگی<br>از همون آغاز که به یاد می آورم<br>پدر و مادرم دایم باهم اختلاف داشتند<br>پدرم مردی خوب و متواضع و درستکار و خوشنام در جامعه بود<br>اما متاسفانه در منزل بد خلق<br>گوشه گیر<br>افسرده بود<br>شدیدا سیگاری و الکلی<br>مادرم زنی اهل بیرون<br>پول خرج کردن<br>دوست و مهمانی<br>تجمل و پز<br>همیشه نوعی طلاق عاطفی در منزل ما حاکم بود<br>مادرم دایم افسرده و در آرزوی طلاق از پدرم<br>پدرم هم افسرده و مشغول افکار خود<br>یاد ندارم که پدر و مادرم پنج قدم پیاده دست در دست هم راه رفته باشند<br>تازه متاسفانه دعواهای بدی هم داشتن که با زد و خورد همراه بود که تا الان جلو چشمهامه<br>پدرم رعایت نمیکرد که ما بچه هستیم و تاثیر بدی میبینیم<br>الکل مغزش رو تعطیل میکرد<br>مادرم هم کارهای عجیبی میکرد<br>به هر حال ما همیشه ادای خانواده های خوشبخت رو در دوست و آشنا در می آوردیم<br>مادر و پدرم خیلی فداکار بودند و ما رفاه مادی متوسط به بالایی داشتیم<br>اما آرامش نداشتیم<br>مادرم دایم بیرون میرفت و سر خودشو با ماشین روندن و بیرون گردی گرم میکرد<br>دلگرم خونه نبود<br>پدرم هم از این موضوع رنج میکشبد<br>ما اکثثرا بیرون غذا میخوردیم<br>من یاد ندارم مثلا مادرم تو خونه کیک پخته باشه<br>اگه هفنه هفت روز بود یقینا ما سه چهار بار بیرون غذا میخوردبم<br>اونم در حالیکه اون موقع ها بیرون خوردن این قدر ها هم متداول نبود<br>نه پدرم نه مادرم اهل پس انداز نبودن<br>ولخرجی و ولخرجی<br>پدرم همیشه در حال خودش جلو تی وی کز میکرد<br>مادرم هم بیرون میرفت و دایم افسرده بود<br>و از پدرم متنفر بود<br>دایم نامه مینوشت برای پدرم که از او متنفر است<br>ازدواج آنها عجیب بود<br>پدرم عاشق مادرم شده بود<br>اما مادرم علاقه چندانی به پدرم نداشت و صرف چون کمی سن ازدواجش گذشته بود و از طرفی پدرم در پایتخخت موقعیت خوبی داشت زنش شده بود<br>و بعد ازدواج خیلی زود قهر کرده و به شهر خخودش برگشته بود<br>اما چون باردار بود پدرم به طلاق رضایت نداده بود<br>و مادرم چهل سال تمام در حسرت طلاق ماند و به قول خودش با مردی الکلی و سیگاری و بد خلق طی کرد<br>من تا مدتها پدرم را دوست نداشتم <br>و او را مسبب همه چیز میدانستم<br>سالها گذشت<br>همیشه جو خانه پر بود از افسردگی و سکوت<br>مادرم فراری به بیرون<br>پدرم در لاک خود<br>مادرم مدام گریه میکرد<br>مدام ناراضی بود<br>به این جو دعواهای گاه و بیگاه و درگیری های لفظی و فیزیکی را هم اضافه کنید<br>کوچکترین اتفاق در منزل ما تبدیل به هنگامه ای وخشتناک میشد<br>صصحنه بعضی زد و خوردها و دعواها هنوز هم جلو چشمم است<br>این مطلب را ادامه خواهم داد تا از کمک شما دوستان خوبم استفاده کنم<br>معذرت که نمیتوانم به دلیل طولانی بودن همه چیز را یکباره بنویسم<br>اما برای طرح مشکلاتم مجبورم کل داستان را بازگو کنم تا شما بهتر کمکم بکنید<br>ممنون هستم<br>این داستان زندگی من ادامه دارد<br>شب خوش
علاقه مندی ها (Bookmarks)