به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 01 تیر 94 [ 01:07]
    تاریخ عضویت
    1394-3-28
    نوشته ها
    3
    امتیاز
    39
    سطح
    1
    Points: 39, Level: 1
    Level completed: 78%, Points required for next Level: 11
    Overall activity: 14.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    0
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    من و دردهایم در این زندگی......قسمت اول

    سلام بر همه<br>طاعات و عباداتتون قبول<br>من حکایتی طولانی دارم<br>نمیدونم از کجا باید شروع کنم<br>باید بخش بخش بنویسم چون بچه کوچیک دارم و نمیتونم کل ماجرا رو یک جا بنویسم<br>از شما همدردان عزیز و دوستان میخام که حکایت زندگی من رو بخونید و کمک کنید&nbsp;<br>دارم خفه میشم<br>حرفهایی هست که به هیچ کس نمیشه گفت<br>تف سربالاست<br>از بس فک میکنم که نمبدونم چی هست و چی نیست<br>در خانواده ای کم جمعیت متولد شدم<br>برادری بزرگتر دارم<br>پدرم کارمند یکی از دستگاههای دولتی بود<br>مادرم هم فرهنگی<br>از همون آغاز که به یاد می آورم<br>پدر و مادرم دایم باهم اختلاف داشتند<br>پدرم مردی خوب و متواضع و درستکار و خوشنام در جامعه بود<br>اما متاسفانه در منزل بد خلق<br>گوشه گیر<br>افسرده بود<br>شدیدا سیگاری و الکلی<br>مادرم زنی اهل بیرون<br>پول خرج کردن<br>دوست و مهمانی<br>تجمل و پز<br>همیشه نوعی طلاق عاطفی در منزل ما حاکم بود<br>مادرم دایم افسرده و در آرزوی طلاق از پدرم<br>پدرم هم افسرده و مشغول افکار خود<br>یاد ندارم که پدر و مادرم پنج قدم پیاده دست در دست هم راه رفته باشند<br>تازه متاسفانه دعواهای بدی هم داشتن که با زد و خورد همراه بود که تا الان جلو چشمهامه<br>پدرم رعایت نمیکرد که ما بچه هستیم و تاثیر بدی میبینیم<br>الکل مغزش رو تعطیل میکرد<br>مادرم هم کارهای عجیبی میکرد<br>به هر حال ما همیشه ادای خانواده های خوشبخت رو در دوست و آشنا در می آوردیم<br>مادر و پدرم خیلی فداکار بودند و ما رفاه مادی متوسط به بالایی داشتیم<br>اما آرامش نداشتیم<br>مادرم دایم بیرون میرفت و سر خودشو با ماشین روندن و بیرون گردی گرم میکرد<br>دلگرم خونه نبود<br>پدرم هم از این موضوع رنج میکشبد<br>ما اکثثرا بیرون غذا میخوردیم<br>من یاد ندارم مثلا مادرم تو خونه کیک پخته باشه<br>اگه هفنه هفت روز بود یقینا ما سه چهار بار بیرون غذا میخوردبم<br>اونم در حالیکه اون موقع ها بیرون خوردن این قدر ها هم متداول نبود<br>نه پدرم نه مادرم اهل پس انداز نبودن<br>ولخرجی و ولخرجی<br>پدرم همیشه در حال خودش جلو تی وی کز میکرد<br>مادرم هم بیرون میرفت و دایم افسرده بود<br>و از پدرم متنفر بود<br>دایم نامه مینوشت برای پدرم که از او متنفر است<br>ازدواج آنها عجیب بود<br>پدرم عاشق مادرم شده بود<br>اما مادرم علاقه چندانی به پدرم نداشت و صرف چون کمی سن ازدواجش گذشته بود و از طرفی پدرم در پایتخخت موقعیت خوبی داشت زنش شده بود<br>و بعد ازدواج خیلی زود قهر کرده و به شهر خخودش برگشته بود<br>اما چون باردار بود پدرم به طلاق رضایت نداده بود<br>و مادرم چهل سال تمام در حسرت طلاق ماند و به قول خودش با مردی الکلی و سیگاری و بد خلق طی کرد<br>من تا مدتها پدرم را دوست نداشتم&nbsp;<br>و او را مسبب همه چیز میدانستم<br>سالها گذشت<br>همیشه جو خانه پر بود از افسردگی و سکوت<br>مادرم فراری به بیرون<br>پدرم در لاک خود<br>مادرم مدام گریه میکرد<br>مدام ناراضی بود<br>به این جو دعواهای گاه و بیگاه و درگیری های لفظی و فیزیکی را هم اضافه کنید<br>کوچکترین اتفاق در منزل ما تبدیل به هنگامه ای وخشتناک میشد<br>صصحنه بعضی زد و خوردها و دعواها هنوز هم جلو چشمم است<br>این مطلب را ادامه خواهم داد تا از کمک شما دوستان خوبم استفاده کنم<br>معذرت که نمیتوانم به دلیل طولانی بودن همه چیز را یکباره بنویسم<br>اما برای طرح مشکلاتم مجبورم کل داستان را بازگو کنم تا شما بهتر کمکم بکنید<br>ممنون هستم<br>این داستان زندگی من ادامه دارد<br>شب خوش

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 25 مهر 94 [ 20:51]
    تاریخ عضویت
    1394-1-26
    نوشته ها
    249
    امتیاز
    2,867
    سطح
    32
    Points: 2,867, Level: 32
    Level completed: 78%, Points required for next Level: 33
    Overall activity: 28.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 327 در 165 پست

    Rep Power
    50
    Array
    سلام خانومی خوشحالم وارد همدردی شدی منتظر زندگیت هستم سختیات ومشکلاتتو درک میکنم وبرات متاسفم وامیدوارم خداوند صبرت رو افزایش ببخشه شاید فکر کنی این پستی که گذاشتی پر ناراحتی وغم بود اما یچیز اول پستت خیلی زیبا میدرخشید واین بود که بچه داری یه بچه کوچیک ومن برات واقعا خوشحالم وقتی بچه داری وقتی مادری یعنی خدا هرلحظه نگاهت میکنه مخصوصا بچت کوچیک وپراز شیرینی های خاص خودش توی گذشتت دمبال سختیا نباش تا بنویسی منتظر ادامه سرگذشتت هستم انشالله که پراز خوشیه

  3. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 01 تیر 94 [ 01:07]
    تاریخ عضویت
    1394-3-28
    نوشته ها
    3
    امتیاز
    39
    سطح
    1
    Points: 39, Level: 1
    Level completed: 78%, Points required for next Level: 11
    Overall activity: 14.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    0
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    دختر جوان یک دنیا ممنونم
    امیدوارم دختر من هم سن من که بود این همه دلش پر نباشه

    - - - Updated - - -

    قسمت دوم

    با تمام اوضاعی که شرح دادم براتون من دختر خیلی فعال باسواد و شاگرد اول درسی بودم
    همیشه در مسابقات علمی مقام می آوردم
    دختری مورد توجه و علاقه همه
    همه از عرضه و سر و زبون و درسم تعریف میکردند
    همیشه محبوب بودم
    شرایط درسیم هم عالی بود
    همیشه در مدرسه مورد احترام و تقدیر بودم
    پدرم عملا در نگهداری و رسیدگی به ما نقشی نداشت چون تا دیر وقت مشغول کا بود ااما پئری بی ناهیت مهربان و دست و دلباز و فداکار بود
    مادرم همه کار ما رو انجام میداد
    منو رو به کلاس میبرد و می آورد
    اگر در مدرسه فوق برنامه داشتم برام ناهار می اورد
    چون رو این موضوع ها خیلی تاکید کرده من هم مینویسم
    لباس های من رو میشست حتی عذر می خام لباسهای زیرم رو
    منو دکتر میبرد
    و امثال اینها
    من در چنین جوی بزرگ شدم
    جوی که در خانه طلاق عاطفی بود و مادرم دایم افسرده و در انتظار طلاق و پدرم گوشه گیر و در فکر
    برادر بزرگترم هم مدت زیادی به خاطر دس دور از شهر ما بود
    من به دبیرستان رسیدم
    سن حساس بلوغ
    اما خب باز هم درسهام عالی بود و شاگرد اول بودم
    اما ایام جوانی و احساسات کار به دستم داد و کم کم نا خواسته جذب تماس تلفتی شدم
    البته نه با هر کسی
    دوستی داشتم که خیلی دلسوزم بود و در ان زمان دانشجو بود و فقط از کتاب و سیاست و علم صحبت میکیردم
    بعدها ان ارتباط هم قطع شد و من هر از گاهی الکی رابطه ای رو شروع میکردم و بعد هم تمام میشد
    البته ان زمان همه تلفنی و با نامه
    چون امکان دیگری نبود
    اما هیچ لطمه ای به درسم نخورد
    هیچ کس هم جز خودم این مسایل را نمیدانست
    شاید هم من از اعتماد اعضای خانه سو استفاده کردم
    یا شاید قربانی جو سرد خانه شدم
    تا به سال سوم دبیرستان رسیدم
    سالی که همه زندگیم را یه نوعی در هم کوبید

  4. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 28 بهمن 95 [ 11:36]
    تاریخ عضویت
    1392-4-15
    نوشته ها
    123
    امتیاز
    4,459
    سطح
    42
    Points: 4,459, Level: 42
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 91
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First ClassVeteran
    تشکرها
    141

    تشکرشده 70 در 40 پست

    Rep Power
    23
    Array
    سلام عزیزم میخوام بدونی که خیلیها پی گیر تایپکت هستند ادامه بده ایشالا اتفاق جبران ناپذیری نیفتاده باشه

  5. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    دوشنبه 01 تیر 94 [ 01:07]
    تاریخ عضویت
    1394-3-28
    نوشته ها
    3
    امتیاز
    39
    سطح
    1
    Points: 39, Level: 1
    Level completed: 78%, Points required for next Level: 11
    Overall activity: 14.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    0
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    سلام بر همه
    ممنونم مهناز جون
    نمیدونم واقعا کسی تاپیکم رو میخونه یا نه
    اما دلم پره.
    محبورم بتویسم
    وگرنه هر روز بیشتر داغون میشم

    ادامه ماحرا:
    بله
    سال سوم دبیرستان از راه رسید
    من باز هم وضع درسیم خوب بود اما حس کردم تپان من در رشته انسانی بیشتره
    چون حفظیاتم عالی بود و حتی الانم هست
    عاشق رشته حقوق بودم
    دوست داشتم وکیل بشم چون سر و زبون عالی داشتم
    به هر حال موصوع رو مطرح کردم تو خونه
    مادرم مدام گفت نه
    همین طور پدر و برادرم
    اونا فقط میخواستن من دکتر بشم
    مادرم هر راهی رو امتحان کرد که منو منصرف کنه
    بدگویی از انسانی
    بردن من پیش فارغ التحصیلای بیکار حقوق
    پدرم هم مدام مشروب خورد و گفت بچه مردم داره برای کنکور آماده میشه این پی تغییر رشته هست
    به هر حال نشد و من تغییر رشته ندادم
    کمی سرخورده شدم و شروع به افت تحصیلی کردم
    تا اینکه یک روز مادر و پدرم دعوای وحشتناکی کردند
    کتک کاری
    جیغ و داد
    قهر
    منم تو بد سنی بودم
    نتونستم مدرسه برم چند روز
    خونه یکی از فامبلا موندیم با مادرم
    روحبه ام بهم ریخت
    مادرم مقصر نبود
    پدرم گیر بی خود داد
    اون دعوا شد زخمی عمیق بر روحم
    نه اینکه دعوا ندیده باشم
    اما در اون سن دیدن اون صحنه ها خیلی روحم رو آزرد
    وارد سال چهارم شدم
    بی علاقه به درس
    شدم دختری سر به هوا
    مدام الکی با تلفن حرف میزدم
    تو شش ماه چهار تا دوست پسر عوض کردم
    البته بازم میگم ارتباطها تلفنی و در حد نامه بود اما خب در برهه مهم کنکور کارم اشتباه بود
    اعتراف میکنم اشتباه کردم

  6. کاربر روبرو از پست مفید hsmnarin2015 تشکرکرده است .

    she (دوشنبه 01 تیر 94)

  7. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 28 بهمن 95 [ 11:36]
    تاریخ عضویت
    1392-4-15
    نوشته ها
    123
    امتیاز
    4,459
    سطح
    42
    Points: 4,459, Level: 42
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 91
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First ClassVeteran
    تشکرها
    141

    تشکرشده 70 در 40 پست

    Rep Power
    23
    Array
    منم کودکیم با دعوای پدر ومادرم عجین شده واسه همین با تک تک سلولهای وجودم درکت میکنم


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 23:48 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.