ببخشید احتمالا طولانی میشه...اما خواهش می کنم کامل بخونید و کمکم کنید چون احساس افسردگی می کنم...
دختری هستم 28 ساله. اگر بخوام خودمد توصیف کنم خیلی خیلی خیلی خوددار بودم در روابط با پسرها. تا 2 سال پیش با هیچ مردی، حتی در حد حوالپرسی ، ارتباط تلفنی یا رودررو نداشتم و شاید باورتون نشه چه با پسرهای هم کلاسی و چه فامیل به سختی حتی سلام می کردم. معتقد بودم شوهرم باید اولین مرد زندگی من باشه که صدامو می شنوه، احساساتمو می بینه و ... کلا خیلی به فکر این بودم که شوهرم از همه احساساتم استفاده کنه نه کس دیگه که فکر میکردم لذتش بیشتره اینحوری...
خلاصه خواستگارهای زیادی رو رد کردم و سعیمو میکردم که هیچکدوم بهم وابسته من نشن... تا 2 سال پیش... مرد رویاهام تو دانشگاه منو دید و خواستگاری کرد... همون لحظه اول خیلی خوشم اومد ولی باز هم بخاطر انتظارای خونواده و اینکه استرس حرف زدن با مردارو داشتم جواب منفی دادم. دختر عموش واسطه شد و با اینکه ته دلم خیلییییییییی دوست داشتم بیشتر بشناسمش جواب منفی دادم. به اصرار دختر عموش گفتم با خونواده صحبت می کنم و بهتون جواب میدم به شرط اینکه اگر جواب منفی بود شمارمو به اون آقا ندید. خلاصه جواب منفی شد و دختر عمو بارها زنگ زد و من جواب ندادم. تا اینکه خود آقا تماس گرفت. روز اول 45 تا زنگ بی پاسخ! از طرفی خودم واقعا دوست داشتم بشناسمش اما از شناخت قبل ازدواج می ترسیدم. خلاصه اینکه حتی زنگشو جواب ندادم و اس ام اسی بهش گفتم نه! اما اصرار کردو اصرار... تا اینکه بهش گفتم با خونوادم صحبت کن.
یه مسیر طولانی رو طی کرد تا بیاد با پدرم صحبت کنه و خواستگاری کنه. پدرم خوشش اومد. منم خوشم اومده بود. مادرم به خاطر یه سری مسائل مخالف. خلاصه گفت اگر خودت راضی باشی همه مشکلاتو میزنم کنار. هرچی که هست مهم نیست. منم مادرمو می شناختم به بشری روی کره زمین راضی نبود و خیلی انتظاراتش ایده آلانه بود. با خودم گفتم اگر به حرف مادرم باشه تا قیامت ازدواج نمی کنم...پس گفتم زمان حلش میکنه. خلاصه 2.5 سال گذشت و من هرروز بیشتر از گذشته عاشق این آقا شدم. خیلی خیلی زیاد دوستش داشتم و الانم هنوز دارم.
زندگی رویاییمو باهاش تصور کردم و مثل یه زن واقعی تو تصوراتم باهاش زندگی کردم. اونم منوخیلیییی دوست داشت. خیییلییی.. بهم می گفت هرچی که از یه زن می خواستم تو داری و منم هرچی از یه مرد می خواستم واقعا داشت. مادرم بعد از 6 ماه موافق شد و همه چیز عالی پیش می رفت. اما کار این آقا اونقددددر زیاد شد که نتونست بیاد..داستانش مفصله! فقظ اینکه تا امروز که 2.5 سال میگذره و همه چیز محیا بود نتونست بیاد.
با وجود اینکه می دونم هنوز خیلی دوستم داره ولی شرایط طوری شده که ازم خداحافظی کرد و گفت ببخشید حلالم کن. شرایط تو این سالها خیلی عوض شده و من نمی تونم بیام. برج آرزوهام رو سرم خراب شده. همه فامیل می دونستن من نامزد دارم. بخاطرش ادامه تحصیل ندادم ..دیگه حالم از درس بهم میخوره...بخاطرش کار نکردم...
حتی تاریخ عقد رو مشخص کرده بودیم و من به فکر لباس بودم ...این نکته رو هم بگم که اینقدر بهم نزدیک شدیم که چندین بار تماس اتفاق افتاد...که از این بابت شرمسارم...اما واقعا دیگه شکی نداشتیم که نه تو کار بیاد...اشتباه کردیم.. و من الان خیلی افسردم و از خودمو احساسم بدم میاد...از اینکه اجازه دادم مردی قبل ازدواج اینقدر نزدیکم بشه و به احساسات دست نخوردم دستبرد بزنه از خودم بدم میاد... اون آقا در حق من نامردی کرد...من زندگیمو براش دادم همه پاکیو نجابتمو دادم و احساسی که می خواستم فقط مال شوهرم باشه رو از من برد...الان نه دیگه رویی دارم به مرد دیگه فکر کنم (چون حس میکنم قبلا بهش خیانت کردم) نه دیگه دلم میخود کسی این مسیرو دوباره برام تکرار کنه. نمی خوام دیگه به ازدواج فکر کنم چون مردی که بیاد سراغم گناه داره و حقش نیست که زنش قبلا کسیو دوست داشته باشه.
چندتا تصمیم دارم که ازتون می خوام کمکم کنید و راهنمایی کنید ببینم درست تصمیم گرفتم یا نه
1. ازدواج رو کنار میذارم (بخاطر دلایل گفته شده) چون خودمم دوست ندارم شوهرم قبل من با کسی بوده باشه...اصلا دوست نداشتم...پس اونم حق داره منو انتخاب نکنه و تحمل نکنه
2. اگرم تصمیمم عوض بشه بهش میگم قبلا کسی بوده که خییلییییی دوستش داشتم که عذاب وجدانم کم شه هرچند میدونم پشیمون خواهد شد...اما حقشه بدونه
علاقه مندی ها (Bookmarks)